2

قسمت دوم

2

کلافه مثل وقتی که حوصله ی کسی را نداشته باشی گفتی :آره حرؾ زدم ...گفتم که خیالت راحت باشه ..چونقرار بر . اومدن شده ...شب جمعه میان اما حتما جواب رد می شنون
. لحنت کمی تند هم بود .از اینگونه حرؾ زدنت دلخور شدم ...از تو توقع نداشتم
. ــ ممنون ...فکر کردم فراموش کردی ....معذرت می خوام که سر زده وارد اتاقت شدم
دیگر منتظر نماندم و بیرون آمدم .حالم گرفته بود .لب حوض رفتم و نشستم .دستم را در آب خنک آن فرو بردم و به موجهای
کوچکی که بر سطح آب زلال آن افتاد خیره ماندم .چرا حوصله ام را نداشتی ؟
با شنیدن صدای گام هایی که به من نزدیک می شد فهمیدم که تو نیز دلت تاب نیاوردی و از اینکه از خود دلگیرم کردی پشیمانی
آمدی. . و در کنارم نشستی ...نزدیک نزدیکم ...سرم را بلند نکردم
... ــ شهرزاد
...بی آنکه به حرفت توجه کنم از تو دورشدم .بی مهر ی ات بی تابم کرده بود
*******************
به هنگام شام وقتی سر سفره در کنارم نشستی بی آنکه توجهی به تو بکنم برای خودم ؼذا کشیدم ....ؼذایی که مورد علاقه . ی تو بود
. نگاهت ر ااحساس کردم اما هنوز دلگیر بودم
قاشقت را در ظرؾ ؼذایم فرو بردی و سپس بر دهان گذاشتی ...اخم کردم :واسه چی قاشقتو به ؼذای من زدی ؟
نگاهت مهربان مهربان بود آرام خندیدی :تازگی بدت میاد ؟
. ــ بهتره اول اجازه بگیری
باز هم بی صدا خندیدی :این یعنی تلافی ؟
. جوابت را ندادم باز هم کارت را تکرار کردی .ظرؾ ؼذایم را با ظرؾ تو عوض کردم
ــ یعنی قهری ؟
اینقدرم حرؾ نزن بذار ؼذامو بخورم ، . ــ آره
نگاهم به رامین افتاد .با حالت خاصی داشت نگاهم می کرد .اخم کرده بود .بی اراده به تو نگاه کردم نگاه تو نیز متوجه
. رامین بود .به رویم لبخن زدی .اما پاسخت را ندادم
با اینکه هنوز گرسنه بودم دست کشیدم .نگاه های رامین عصبی ام می کرد .به مادر گفتم که سردرد دارم و می خواهم . بخوابم
. به اتاقم رفتم .هنوز هم تو در نظرم حق نداشتی با من آنگونه رفتار کنی

. با اینکه خیلی دیرم شده بود نپذیرفتم که تو مرا برسانی .عصبانی شدی :گفتم بیا سوار شو
. ــ نمیام
... ــ اومدم به زور سوارت می کنما
. ــ نمیام ....خوشم نمیاد با تو باشم
. عصبی تر از پیش پیاده شدی :به زبون خوش سوار شو
. کم عصبانی می شدی اما شدید
. بی حرؾ سوار شدم
. سرعتت زیاد بود و من می ترسیدم .اما حرفی نمی زدم
ـ کی می خوای بزرگ بشی ؟ این کارای بچگونه چیه که انجام می دی ؟
. رو به بیرون داشتم و نگاهت نمی کردم
ـ با توام ....منظورت از این کارا چیه ؟
. بؽض کرده بودم .تو حق نداشتی بر سرم فریاد بکشی
ــ اون روز من عصبی بودم ...حالم خوش نبود ...واسه چی گیر دادی به یه کلمه ؟ چرا اینقد لوسی ؟ تا کی باید فکر کنم هنوز بچه ای ؟
. سرم را پایین انداختم تا اشکهایم رانبینی
. صدایم کردی اما پاسخت را ندادم
ــ نمی خوای آشتی کنی ؟
... صدایم گرفته بود :تو دیگه حوصله ی منو نداری ...واسه چی برات مهمه که
حرفم را قطع کردی :کی گفته من حوصله ی تو رو ندارم ؟ این فکرا چیه پیش خودت می کنی ؟ آخه من با تو چیکار کنم ؟
با همان چشم های اش آلود :تو هیچ وقت سر من داد نمی کشیدی ...هیچ وقت با من بد اخلاقی نمی کردی ، نگاهت کردم ...
با محبت نگاهم کردی :حق با توئه ...من معذرت می خوام ...آخه مادر می گفت خالت تورو واسه پسرش خاستگاری ... کرده
من نگران این بودم که مبادا مادرت قبول کنه ...آخه ...تو ...تو هنوز خیلی کم سن و سالی ..نمی تونی بار یه زندگی ... رو به دوش بکشی ...تو فعلا باید درس بخونی
نگاه ناباورم را به تو دوختم .من چیزی در این مورد نشنیده بودم .اما نگرانی تو اینقدر برایم شیرین بود که بی اراده لبخند زدم :راست می گی ؟
بهت زده نگاهم کردی :خوشحال شدی ؟
. و در ادامه اخم کردی :البته همچین پسر خوشتیپی از آدم خواستگاری کنه ...جای خوشحالی داره
با. صدای بلند خندیدم :وای نه صفا جون دیوونه شدی ؟ واسه این خوشحال شدم که فهمیدم بدخلقیت به خاطر نگرانی بوده . ... که واسه من داشتی
. خندیدی ...آشتی کردیم
بی احساس گناه دستت را گرفتم ...این از روی هوس نبود .گرم گرم بود بر عکس همیشه پس نکشیدی و باانگشت شستت ... پشت دستم را نوازش کردی
ــ تو با هر کسی نمی تونی ازدواج کنی دختر دایی ...اینقد لوسی که نمی شه تحملت کرد ...باید با یکی باشی که خیلی . عاشقت باشه
...دستت را آرام کشیدی
. ونگاهم کردی ...نگاهی عمیق و پر محبت
********************
. قضیه ی خواستگاری پرویز از شیرین به خیر گذشت و پدر پس از دو روز جواب منفی داد
آن شب وقتی عمو گفت که قصد دارد شیرین را برای رامتین خواستگاری کند خیلی خوشحال شدم ...چه کسی بهتر از او ؟
.... کسی که از بچگی مورد شناخت خانواده بود
... ظاهر در هم تو برای لحظه ای مرا به این باوررساند که نکند ....تو
...با کنجکاوی نگاهم را به تو دوختم .در خودت ؼرق بودی .در کنارت نشستم .نگاهم کردی .لبخند زدم
ــ صفا جون ...ناراحتی ؟
لبخند کم جانی زدی :نه ...واسه چی ناراحت باشم ؟
ــ یه چیزی بپرسم ؟
رنگ انتظار به نگاهت زدی .آرام گفتم :تو ...تو شیرین رو دست داری ؟
نگاهت متعجب شد :منظورت چیه ؟
... نگاهم به چشمانت بود گفتم :فکر کردم ...از اینکه عمو واسه رامتین خواستگاریش کرد ناراحت شدی
.... اخم کردی :به تومربوط نیست ...این دخالتا به تو نیومده
! ــ صفا جون ؟
.... ــ صفا جون و درد
با عصبانیت برخاستی و رفتی .و نگاه ناباورمرا به دنبال خود کشیدی ....مگر من چه حرؾ بدی زده بود م ؟ چرا آنگونه
پاسخم را دادی ؟ کاش می توانستم بهدنبالت بیایم و بپرسم از چه دلخور شدی ...اما نمی شد ...همه در حیاط دور هم .نشسته بودند
. نیشخندی که رامین زد بیشتر اعصابم را به هم ریخت .متوجه تندی ات شده بود .اخم کردم و رو بر گرداندم
.... دلم پیش تو بود ...نگران دلخوری تو از خودم بودم
حرفها هنوز بر سر خواستگاری بود ...پدر که بی چون و چرا می پذیرفت ...مادر هم که همیشه رامتین را دوست داشت .... و فقط مانده بود شیرین که او از خجالت سرش را بالا نمی آورد
. قرار و مدارها گذاشته می شد اما من حالم خوش نبود ...تو نبودی
. آن شب قبل از خواب مقابل پنجره ایستادم و به اتاقت نگریستم ...خوابیده بودی
**************
مادرت صدایم کرد که به کمکش بروم .از من خواست که برایش بادمجان سرخ کنم .درسهایم را خوانده بودم و کاری . نداشتم .پای اجاق گاز ایستادم و مادرت برای انجام کاری بیرون رفت
... زنگ تلفن را که شنیدم شعله را کم کردم و گوشی را برداشتم
ــ بله ؟
صدا ضعیؾ بود :الو ....منزل صولتی ؟
... ــ بفرمایید
... ــ من ....مهلا هستم
مهلا ؟ دختر عموی تو بود ...او که سالها پیش به همراه خانواده اش ساکن آلمان شده بود ...در بچگی او را دیده بودم .درست به یاد نمی آوردمش اما زیاد درباره اش شنیده بودم
سراغ تو را گرفت .گفتم که نیستی و یک ساعت دیگر خواهی آمد .زیاد با هم آشنا نبودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم خدا . حافظی کرد و تماس را قطع کرد
.... آن روز زود تر از همیشه آمدی .از همان دم در خطاب به مادرت سلام کردی
. جوابت را ندادم ...دلگیر بودم از رفتار آن شبت
........ به آشپز خانه آمدی :مامان
با دیدن من بر جای ماندی .سرسنگین سلام کردم .پاسخم را دادی و پرسیدی مامان کجاست ؟
.نگاهم به ماهی تابه بود :کار داشت رفت بیرون
نزدیک شدنت را احساس کردم .کنارم ایستادی .نگاهت کردم :کاری داری ؟
لبخند بر لب داشتی :چیه بداخلاق ؟
. پوزخندی زدم و هیچ نگفتم
ــ نمی خوای آشتی کنیم ؟
ــ مگه قهریم؟
با شیطنت نگاهم کردی :نیستیم ؟
.... ــ نیستم ...اما اینم می دونم که دیگه مثل همیشه دوستم نداری
نگاه خیره ات به چشمانم بود :مگه می شه دوستت نداشته باشم وروجک ؟
... ــ حالا که شده
ــ من فدای تو و اون اخم کردنت بشم ...کی گفته دیگه دوستت ندارم ؟
نمی دانم چرا به آن حال افتادم ...از نگاه و لحنی که برای اولین بار آنگونه به کار می بردی خجالت کشیدم ...تو با من .... اینگونه سخن ها نمی گفتی
...گونه هایم که داغ شد خندیدی و گفتی بهتره تا اومدن مامان برم تو اتاقم
رفتی و من برای اولین بار از نبودنت نفس راحتی کشیدم ...به ذهنم خطور کرد که نکند حرفهای مادرم و دیگران درست .... باشد و تو
... نه ...مگر می شد ؟ باورم این بود که به من احساسی نداری و درستش هم همین است که نداشته باشی
مادرت که آمد اجازه نداد برای نا هار به خانه ی خودمان بروم .و به اصرار مرا نگه داشت .به مادر تلفن کردم و گفتم ... که نزد شما می مانم
...به عمه گفتم که مهلا تماس گرفته ..خوشحال شد و گفت وقتی عمو مصطفی آمد با او تماس می گیرید
... تو حرفهایمان را شنیدی و گفتی :نکنه کارهاشونو ردیؾ کردند ومی خوان بیان
مادرت گفت :حتما همینطوره ...و لبخند معنا داری زد ...با اینکه آن وقتها خیلی معنی نگاه ها و حرؾ های کنایه دار را نمی دانستم اما خوب درک کردم که عمه از آمدن آنها و حتما مهلا خوشحال بود ...منظورش این بود که شاید بتواند تو را که به هیچ عنوان زیر بار ازدواج نمی رفتی راضی کند که با مهلا ازدواج کنی ..آن لبخندش برای تصور عروس .... گرفتنش بود ...حق داشت ..تنها پسرش بودی و برایت آرزو ها داشت
پدرت که آمد با دیدنم لبخند زد ...او نیز چون عمه مرادوست داشت ...و همیشه از دیدن من در خانه تان خوشحال می . شد
. سر سفره در کنارت نشستم ...اما هنوز از تو دلخور بودم .باید دلیل آن حرفها و بداخلاقی ها رو می گفتی
برایم ؼذا کشیدی و سر به سرم گذاشتی ...شاید فقط در مقابل پدر و مادرت با من راحت بودی و از نشستن در کنارم و ... حرؾ زدن با من معذب نمی شدی ....من اما همیشه با تو راحت بودم
. ظرفها را به آشپز خانه بردم و علی رؼم مخالفت عمه شروع به شستن کردم .آمدنت را توجه نکردم
. کنارم ایستادی ...می دانستم کمکم خواهی کرد
ــ هنوز نمی خوای ما رو تحویلی بگیری ؟
. جوابت را ندادم
ــ معذرت بخوام می بخشی ؟
. از لحنت خنده ام گرفت اما نخندیدم :هنوز که نخواستی
نگاهم کردی ...از همان نگاه ها که همه از آن ایراد می گرفتند من اما دوستش داشتم ...من رنگ سبز تیره ی چشمانت ... را دوست داشتم ....چشمهایت عجیب گیرا بود
... ــ معذرت می خوام عزیزم
. می دانستم عزیزت هستم ...برایم عجیب نبود که این را بگویی
.. ــ در ضمن یه سورپرایز واست دارم
.نگاهم کنجکاو شد
.. ــ همون چیزی که اون دفعه به خاطرش نا راحت شدی ...قهر کردی
. نگاهت کردم .ادامه دادی :ظرفا روشستیم بریم تواتاقم بهت نشون بدم
... به فکر فرو رفتم ...نمی دانستمچه چیزی را می خواهی نشانم بدهی
. ظرؾ ها رابا سرؼت بیشتری شستم طاقت انتظار کشیدن را نداشتم ...این کارم تو را به خنده انداخت
... از اینکه در مقابل عمه و پدرت به اتاقت بیایم خجالت نمی کشیدم
. لب تختت نشستم .تو به سراغ کمدت رفتی
.... از پنجره اتاقت به پنجره ی اتاق خودم نگاه کردم
به کنارم آمدی ...کاوری در دست داشتی .بی آنکه حرفی بزنم نگاهت کردم .کاور را باز کردی و دسته ای کاؼذ بیرون آوردی
.. و بر گرداندی ..نقاشی های خودت بود ...من بار ها آن ها را دیده بودم ..شاید طرح جدیدی زده بودی
... ــ اینا رو که دیدی ...واما حالا این طرحها رو که هیچ کس ندیده ببین
... با دیدن اولینطرح دهانم از حیرت باز ماند ...تصویر خودم را دیدم ...در قاب پنجره ...با موهای پریشان
... سرم را بالا گرفتم ...نگاهت شرم را به وجودم سرازیر کرد
... تبسمت چه دلنشین بود ...بر دلم نشست و آن را لرزاند
... طرح بعدی ...باز هم من بودم ...با مقنعه و چادر ...روی تختهای توی حیاط
دیگری که خیلی زیبا بود و لبخند بر لبانم نشاند طرحب بود که در آن با روسری گلدار که موهایم به طرز زیبایی روی پیشانی و کنار صورتم افشان شده بود ...و دسته ای هم بر روی شانههایم ...لب حوض نشسته بودم و دامنم باچین های ... زیبایی کنارم روی زمین پهن شده بود ...آستین کمی بالا بود و دستم درون حوض
.... با هیجان گفتم :صفا جون اینا خیلی عالین ...باورم نمی شه
... خندیدی :حالا مونده تا خیلی چیزا باورت بشه
. دوبار به طرح ها نگریستم :خیلی بدجنسی که تا بحال بهم نشون نداده بودی
... لبخند زدی آرام گفتی :می ترسیدم فکرت مشؽول شه
... بی آنکه نگاهت کنم ...در حالی که همه ی حواسم به طرح ها بود گفتم :به چی مشؽول بشه صفاجون
.... در حال بر خاستن گفتی :به خودم ...اما انگار
صدایت و جمله هایت را می شنیدم اما به معنی و منظوری که در پس آن می نهادی دقت نمی کردم ...محو طرحهای زیبا ... شده بودم
صدای صحبت عمو مصطفی که داشت با پدر مهلا صحبت می کرد توجهم را کم کم جلب کرد ...مثل اینکه حق با تو بود .... ..آنها می خواستند پس از مدتها به ایران بیایند
*****************
....خبر امدن مهمانهایتان در خانه پیچید ....مادرت از همان زمان به تکاپوی فراهم کردن مقدمات پذیرائی از آنها افتاد
....آن روزها بود که حس ؼریبی به نام حسادت در وجودم جوشید
اگر دختر عمویت می آمد و تو با او ازدواج می کردی،حتما مرا از یاد می بردی...دیگر وقتی برای من نمی ماند...در ...درس ها نیز نمی توانستی کمکم کنی...دیگر جائی در دلت برای من نمی ماند
.وقتی به مهلا و آمدنش فکر می کردم دلهره به دلم چنگ می انداخت و نگران می شدم
. امتحانات پایان ترم را به خوبی پشت سر گزاشتم
چون سالهای قبل با نمرات درخشان و با افتخار کار نامه ام را به خانه آوردم....شهره نیز چون من همیشه جزو ممتازین .بود
.پدر برای هر کدام از ما یک جفت النگوی بسیار زیبا خرید
...اما آن عطر خوشبوی گل مریم که تو به من هدیه دادی برایم دلنشین تر بود
...از آن زمان هر گاه رایحه ی عطر مریم به مشامم می رسد...به یاد تو می افتم...یاد لبخند زیبایت
.پس از آن هرگز نخواستم عطر دیگری را استفاده کنم...گل مریم رایحه ای بود که تو پسندیده بودی
.دو هفته ی دیگر مهمانهایتان می آمدند
...آمدن آنها یعنی اینکه دیگر به مسافرت نخواهیم رفت
من و بچه های دیگر از این موضوع خیلی ناراحت بودیم .و بیش از همه من...چرا که دلم به شدت برای حاجی بابا و ...عزیز جون تنگ شده بود
...پدرم و عمو مسعود بدون خانواده ی شما به مسافرت نمی آمدند ِ بالاخره التماس ما به عمه برای اینکه تا قبل از آمدن مهمانان به مسافرت دل مهربان مادرت را نرم کرد ، .برویم .بار سفر بستیم تا یک هفته ی دیگر نزد حاجی بابا و عزیز جون برویم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم
..به هنگام حرکت مادرت از من خواست که به درون ماشین پدرت بیایم
.نشستن در کنار تو بهترین لحظات را برایم رقم می زد
...نزدیک بودن به تو حس فوق العاده ای بود
...برایت حرؾ می زدم...از احساسم به مهلا ...از درس و کتاب و مدرسه
...به حسادتم به مهلا لبخند زدی
.شاید برای اولین بار بود که برای گرفتن دستم پیش قدم می شدی
.گفتی:هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبم بگیره حسود کوچولو

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 798 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 21 اسفند 1393 ] 11:27 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]