قسمت اول

قسمت اول


بدو ادامه


به نام آنکه زیبائی را آفرید
.گلهای رزی را که از باؼچه ی همیشه با صفای خانه تان چیده بودم را دسته کردم و زیر چادرم پنهان کردم
می دانستم مادرت از دستم دلخور خواهد شد....می دانی که ....با اینکه می دانستم این دلخوری های کمرنگ
....پیش خواهد آمد.همیشه نمی توانستم جلوی خودم را در مقابل چیدن گلهای باؼچه بگیرم
.البته تو هم که از این گل چیدن های من بی نصیب نمی ماندی
.در حیاط را باز کردم دیرم شده بود،باید هر چه زود تر خودم را به مدرسه می رساندم
.تو که قصد گشودن در را داشتی دیدم.لبخند بر لبهایمان نشست
.پاسخ سلامم را چون همیشه با مهربانی دادی
نگاهی به گلهای درون دستم انداختی،و باز هم زیباترینشان را برداشتی،و بوئیدی و گفتی:چه خوشبو و خوشگله ...عین .خودت
خندیدم:دیرم شده صفا جون ....میشه منو برسونی؟
چشمهای سبز سبزت خندید:می تونم بگم نه؟
....با تو بودن را بر من منع می کردند.اما من آن را دوست داشتم
....تو برایم یک دوست و حامی بزرگ بودی
.من به بودن و دیدن و مهربانی هایت عادت داشتم
.من نمی توانستم حرؾ بزرگتر ها را مبنی بر اینکه دیگر بزرگ شده ام و باید از تو فاصله بگیرم را بپذیرم
آنها به تو اعتماد داشتند و منعت نمی کردند ولی مرا ...بچه می دانستند...از این می ترسیدند که احساسات پاک و کودکانه .ام کاری به دستم دهد که نباید
.ولی من در حال و هوای خودم بودم
.حال و هوائی پر از شور و شوق جوانی
.تو را نمی دانم
.به راستی هم نمی دانم
.احساست به خودم را نمی خواندمادامه
.فقط مهربانی بود و حمایت
....وجودت برایم دلنشین بود
.عاشق شایان بودم ،اما تو را از او هم بیشتر دوست داشتم
او برادرم بود اما نمی توانستم با او انقدر راحت باشم که
.با تو هستم
.در ماشین برایم آهنگ دلخواهم را گذاشتی
...می دانستی که از آهنگ های قدیمی بیشتر خوشم می آید و حال و هوای خوبی به من دست خواهد داد
...آهنگ سلطان قلب ها را
...زیر لب با خواننده زمزمه می کردم...به راستی که حس خوبی بود
...تو هم همراه خواننده می خواندی ِ با ... لبخند بر لب ...با نگاه های گاه و بی گاهت ...سلطان قلبم تو هستی ...تو هستی
و چه زیبا بود صدایت.همین، من به صدایت گوش می کردم.نه به منظوری که از نگاه و از خواندن آن ترانه می توانستی .داشته باشی ِ .... به راستی که محبت آن زمانم به تو محبتی کودکانه ،پاک و بی ریا بود...به دور از هر هوسی . ناب ناب .به مدرسه رسیدیم تو گفتی:عصر اگه بودم میام دنبالت
گفتم:نه...نمی خواد صفا جون ....تا نیمه راه با مریم میام ....حرؾ می زنیم بیشتر خوش می گذره تا اینکه بخوام با تو .بیام
.وخندیدم ِ .. تو نیز خندیدی:برو شیطون .مواظب خودت باش .این جمله های مواظب خودت باشی که می گفتی را خیلی دوست داشتم ....عجیب به دلم می نشست
.از تو خدا حافظی کردم و به درون دبیرستان رفتم.پیش از همه مریم را دیدم که منتظرم بود
.دیده بود که با تو آمدم
.باز هم سر به سرم گذاشت و خندید و از تو تعریؾ کرد.و گفت:چه پسر عمه ی جیگری داری شهرزاد ...خوش به حالت
.و حتی به بچه های دیگر هم می گفت
.و همه سر به سرم می گذاشتند
. منظورشان واظح بود اما حقیقت آن نبود که آنها می پنداشتند
. من به تو احساس خاصی که بشود نام عشق را بر آن نهاد نداشتم....و تصورم این بود که تو نیز به من نخواهی داشت
به خاطر اعتماد بزرگ تر ها
به خاطر بچگی های من
. و جدا از این ها تو برایم فراتر از عشق بودی
.درسبهترین دوستم بود و سالها بود که در مدرسه با هم در یک کلاس بودیم.همدم و همراز هم بودیم...اما تا آن روز به خانه .مان نیامده بود.من نیز به خانه شان نرفته بودم
خانه هایمان از هم دور بود ...پدر و مادرمان سخت گیر بودند.او در خانه برادر مجرد داشت.و من برادر و دو پسر عمو ...و پسر عمه ی مجرد که تو بودی ِ از این رو بود که .دوستی عمیقمان در مدرسه خلاصه می شد .به هنگام برگشت قسمتی از راه را با مریم می آمدم.با هم حرؾ می زدیم....گاهی می خندیدیم ...خنده های یواشکی
.جلو در با کلیدی که به همراه داشتم در را گشودم
.چقدر خانه ی بزرگ مشترکمان را دوست داشتم
.شهره ،فرانک و بهارک روی تخت های چوبی وسط حیاط نشسته بودند .و درس می خواندند.سلامم را پاسخ دادند ِ قبل از اینکه به آن ها بپیوندم به .ساختمان خودمان رفتم و لباس هایم را تعویض کردم ...لباس هائی که باید پوشیده می بود .چون تو و رامین و رامتین پسران مجرد آن خانه بودید ِ شیرین و مادر را در حال صحبت دیدم.باز هم صحبت خواستگار جدیدی که برای شیرین آمده بود،بود ِ .سر ِ او پس از سه سال متوالی که در کنکور شرکت کرده بود و موفق نشده بود در رشته ی دلخواهش قبول شود،پدر و مادر ...برای ازدواجش پا فشاری می کردند
.شیرین زیبا بودو هنرمند...کدبانو..به قول بزرگترها از هر انگشتش یک هنر می ریخت
.من و شهره با او از زمین تا آسمان فرق داشتیم...شیطنت هایمان همیشه مادر را حرص می داد
همیشه هم ما را سرزنش می کرد که چرا از خواهر بزرگترمان خانمی و وقار و متانت را یاد نمی گیریم و من ِ میخندیدم:وقتی از .خود شما که از شیرین خانم تر با وقارتر و متین تر هستید یاد نگرفتیم پس امیدی نداشته باشید
....فال گوش ایستادم ....این کار را دوست داشتم
.به اقتضای سنم بود...و بارها مادرم مرا به خاطر این کار سرزنش کرده بود
ِ دل شیرین با آن خواستگاری که مادر صحبتش را می کرد نبود ....پرویز کسی نبود که دختری چون شیرین به او دل .ببازد
...پرویز هیز و بی پروا بود
نگاه هایش حس ناخوشایندی به دخترایی چون ما القا می کرد....خیلی دلم می خواست در این مورد با تو یا شایان حرؾ بزنم
.اما از ترس دعوا و آشوب لب فرو می بستم.و از متلک گوئی و مزاحمت هائی که ایجاد می کرد حرؾ نمی زدم
آن روز مادر از همه جا بی خبر از خوبی خانواده اش می گفت.اما مگر شیرین فقط می خواست با خانواده ی پرویز زندگی کند؟ ِ وقتی اصرار فراوان مادر را دیدم به ناچار زبان گشودم:مامان شیرین راست می گه....شما نمی دونین پرویز خانی که .....اینقدر ازش تعریؾ می کنید چقدر هیز و بی شعوره های آن روز را نیز به خوبی فرا گرفتم.با مریم بودن که آن همه پر شور و پر انرژی بود ،برایم خوشایند بود
مادر با چشم هائی که از فرط تعجب درشت شده بود گفت:تو چی گفتی؟چطور جرأت می کنی به کسی که نمی شناسی اینطئری تهمت بزنی؟
تهمت_ چرا مادر من می دونی با چند تا از دختر های مدرسه مون دوسته؟
.اخم کرد و تشر زد:این دخالت ها به تو نیامده نیم وجبی .....برو پی درس و مشقت
.به شیرین نگاه کردم که لبخند پر مهری به رویم زد:تو برو شهرزاد جون ،من خودم با مامان صحبت می کنم
.....هنوز نرفته بودم که شنیدم به مادرم گفت:حق با شهرزاده مامان
تو_ .... از کجا می دونی ؟ تو که حتی از خونه بیرون نمی ری چطور اونو
اگر موضوع همین طور ادامه پیدا می کرد،مجبور می شدم با تو حرؾ بزنم تا پدر و مادرم را متقاعد کنی این خواستگار ...سمج و گستاخ را جواب کنند
.می دانی که ...همه حتی بزرگتر ها حرؾ تو را بی چون و چرا می پذیرفتند
.به حیاط رفتم مادرت و زن عمو هم آمده بودند.به آنها سلام دادم و صورت مادرت را بوسیدم.و در کنارش نشستم
.لیوانی شربت به دستم داد:خسته نباشی مادر
....تشکر کردم:دست عمه ی گلم درد نکنه
.لبخندی زد :من قربون دختر شیرین زبونم برم
بهارک خودش را لوس کرد:فقط شهرزادو دوست دارین عمه جون؟
نه_ ... فدات شم همه تونو دوست دارم ...اما شهرزادم یه چیز دیگه ست
همیشه دوستم داشت بارها گفته بود کاش دختری مثل شهرزاد داشتم .و به راستی که من نیز او را چون مادرم دوست .داشتم
ؼروب بود که آمدی ...مادرم اشاره کرد که روسری ام را در مقابلت مرتب کنم و چادر بپوشم اما من زیر بار نمی رفتم
. در خانه دیگر با پوشیدن آن لباس های پوشیده نیازی به چادر نبود
. سخت گیری های مادر را نمی فهمیدم
... خودم را به تو رساندم :.سلام صفا جون ....خسته نباشی
. نمی دانم چرا در مقابل دیگران لحنت کمی رسمی تر می شد اما نگاهت همان رنگ همیشگی را داشت
. با لبخند پاسخم رادادی
... در کنار تو به سوی جمع راه افتادم .مثل همیشه در حین احوالپرسی خم شدی و پیشانی مادرت را بوسیدی
همه به این احترام گذاشتن های به جا و زیبا یت احترام می گذاشتند و از همین رو بود که محبوب ترین جوان فامیل شده . بودی
مادر به من چشم ؼره رفت که چرا اینگونه با تو بی خیال و صمیمانه می جوشم ؟
. این جوشش بی اراده به تو از همان بچگی در وجودم بود...دست خودم نبود که بخواهم با تو صمیمانه نجوشم
. دیگر نگاهش نکردم تا بیش از این با نگاه حرصش را بر سرم خالی نکند
. تو که برای تعویض لباس رفتی من بیش از این نماندم تا مبادا مادرم سرزنشم کند
اما در آشپز خانه بی هوا از بازویم نیشگونی گرفت و با ؼیضی که دل سوزی در پس آن موج می زد گفت :ذلیل مرده ... چقدر
منو حرص می دی ؟ مگه نمی گم باید از رفتارت با صفا خجالت بکشی ؟
دستم را مظلومانه بیرون کشیدم وبا دست دیگر جای نیشگون را مالش دادم :مگه چیکار کردم مامان ؟ خودت همیشه می گی ِ صفا جوون چشم پاکیه ...منم مثه خواهرشم ...دیگه نگران چی هستی ؟ ِ ــ ندیدی زن عمو جونت چه جوری با نیشخند نگاه می کرد ؟ آخه چرا اینقدر سر به هوا و بی خیالی ؟ دلت می خواد حرؾ
برات در بیارن ؟
با تعجب گفتم :زن عمو واسه من حرؾ در بیاره ؟ اون منو مثه دختراش دوست داره و هیچوقت پشت سرم حرؾ نمی ... زنه
. سری تکان داد :امان از سادگی تو وقلب پاکت ...برو و بیشتر از این مواظب رفتارت باش .منو حرص نده
صورتش رابوسیدم :چشم محبت جونم ....عاشقتم ...مامان خوشگلم ، . خندیدم
. لبخند محوی که نتوانست کنترلش کند را دیدم و آرام گرفتم
از اینکه هر سه خانواده شام را بر سر یک سفره می خوردیم خیلی خوشحال بودم ...دختر عموها را دوست داشتم ....و بودن
. تو را با آن ظاهر محجوب و سر به زیر بیشتر
... سر سفره خواستم نزدیک تو بنشینم که نگاه مادر مرا باز داشت و در کنار خودش نگه داشت
آنها احساس مرا به تو درک نمی کردند ...فکر می کردند احساساتیست افسار گریخته که از درونم طؽیان کرده و قادر نیستم
آن را کنترل کنم ...همه آن را منع می کردند ...اما من تو را به چشم یک دوست می دیدم ...همانطور که مریم را می . دیدم
. نگاه های عمیق تو را برای خودم محبتی برادرانه تعبیر می کردم
... گناه من چه بود که هیچ منظوری در پس نگاهت نمی خواندم که ناخوشایند باشد
اگر عاشقم بودی چرا حتی یکبار نخواستی که دستانم را لمس کنی ؟ چرا وقتی که دستت را می گرفتم زود پس می کشیدی ؟
مگر نه اینکه کسی که عاشق باشد نزدیکی معشوق را خواهان ست ؟ چرا تو اینگونه نبودی ؟ چرا گاهی که بی حد به تو
نزدیک می شدم از من گریزان بودی ؟
... چرا اگر مرا بدون روسری می دیدی نگاهت را به سرعت می دزدیدی ؟ چرا
... تو ام مرا نمی خواستی

این ها همه اندیشه های من بود در مورد تو و رفتارت و از همین رو بود که بودن با تو را دوست داشتم ....با تو راحت ... بودم و بی تو
اگر رفتار من دست خودم نبود و از روی سرمستی یک دختر هفده ساله بود چرا از رامین گریزان بودم ؟ چرا ازلبخندهای پنهان
از چشم دیگرانش بدم می آمد ؟ من رفتار رامین را خوب درک می کردم ...منظور داشت ...از آن منظورهایی که مادر از آن
... می ترسید
... شام را نگاه های خیره ی رامین به من زهر کرد ...از چشمان زیبا و نگاه بی پروایش خوشم نمی آمد
اخمم را که دید .لبخندی بر لبانش نشست ...با اشاره قربان صدقه ام رفت ...بار اولش نبود .دلم می خواست به تو بگویم اما
می ترسیدم از او دلخور شوی و با او دعوا کنی ...به همین دلیل ترجیح می دادم که با بی محلی حال خوبش را بگیرم و بد
... حالش کنم
برای فرار از او ونگاه های مادامش برای جمع کردن سفره به کمک دیگران رفتم ...بعد هم چون هر شب با شوخی و خنده و
سر به سر گذاشتن با شهره و فرانک و بهارک ظرفها را کنار حوض وسط حیاط می شستیم ....و گاهی هم با تذ کر بزرگتر ها
. برای پایین آوردن صدای خنده مان مواجه می شدیم .و گاهی هم شایان ...او که خیلی متعصب و سختگیر بود
پس از ساعتی هم بساط چای و شب چره به میان می آمد ...صحبت بزرگترها گل می کرد و ما هم فارغ از هر هم و ؼمی به ِ منچ یا شطرنج بازی می پرداختیم و گاهی هم صدای جیػ و دادمان سر جر زدن های بیخودی به هوا بر می خواست ِ .....
وقت ها یی هم که رامین برای بازی می آمد از اول کل کل من با او شروع می شد و به یک دعوای لفظی حسابی کشیده . می شد
. و بازی به هم می خورد
. یادش به خیر چه شب های خوشی در آن حیاط با صفا در کنار هم می گذراندیم
بالاخره مادر کوتاه نیامد .با اینکه من و شیرین در مورد پرویز حقیقت را به او گفته بودیم او حرفهای مارا نپذیرفت و .... آقاجون را راضی کرد وبرای آمدن آنها شب جمعه را انتخاب کرد و با مادر پرویز قرار گذاشت ِ پرویز خوش قیافه و خانواده دار بود اما آن کسی نبود که بتواند شیرین حساس را خوشبخت کند ِ . . شیرین در هم بود و بی حوصله .من نه می خواستم و نه می تولنستم او را به آن حال و روز ببینم
. به ناچار تصمیم گرفتم از تو بخواهم که با پدرم صحبت کنی ....پدر حرؾ تو را بی چون و چرا می پذیرفت
. این بهترین راه بود ...تو حتما می توانستی چاره ای بیندیشی برای رهایی شیرین
. توفقط گفتی خیالت راحت باشد ...نگران نباش و دستت را که از نگرانی در دست گرفته بودم از دستم کشیدی
. شب جمعه رسید و من باز هم دلواپس اینکه نکند تو قولت را فراموش کرده باشی
... از سر درس و کتاب هایم برخاستم و روسری بر سرم انداختم و خودم را به خانه تان رساندم
مادرت در آشپز خانه بود سلام کردم و پرسیدم :عمه صفا جون خونست ؟
یادت می آید ؟ از بچگی تو را صفا جون خطاب می کردم از این رو نیز بار ها سر زنش شده بودم ....اما برایم مهم نبود
! عادت کرده بودم در مقابل اینگونه خطاب کردنم از تو بشنوم جون صفا ؟
... آن روز وقتی مادرت گفت در اتاقت هستی چون همیشه بی هوا در اتاقت را گشودم
... تو هیچگاه مخالؾ این نبودی
... اما عمه چند بار به من تذکر داده بود کهقبل از وارد شدن در بزنم
... اما من و تو که از این حرؾ ها با هم نداشتیم
. دیدن تودر حال نقاشی با مداد کنته که خیلی از آن خوشم می آمد و نقاشی با آن رتا دوست داشتم لبخندی بر لبانم نشاند
تواما اخم کردی و تخته ی نقاشی ات را برگرداندی تاطرحی را که زده بودی نبینم
گفتی :تو اینجا چیکار می کنی ؟
... به تو نزدیکتر شدم :داشتی چی می کشیدی که قایمش کردی
. خندیدم
. جدی تر از همیشه بودی ...کمی هم بد اخلاق
گفتی :پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟
..... خودم راجمع و جور کردم ...تو با من اینگونه نبودی
ــ خب ...راستش ...می خواستم بدونم ...تو با آقا جونم حرؾ زدی ؟
ــ فقط همین ؟
. دقیق تر نگاهت کردم ...بد خلقیت برایم عجیب بود
ــ صفا جون ...چرا اینقد بد اخلاقی ؟
بلند شدی و وسایل نقاشی ات را درون کمد گذاشتی بی آنکه طرحی که زدهبودی را نشانم دهی .و در همان حال گفتی : بهتره
. وقتی وارد اتاقم میشی اول در یزنی
متعجب گفتم :ناراحت شدی ؟
. جواب سوالم را نداد
گفتم :با آقا جونم حرؾ زدی ؟ گفتی پرویز به درد شیرین نمی خوره ؟

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 758 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 21 اسفند 1393 ] 11:28 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]