6

قسمت ششم

پر رنگ و پر رنگتر میشه ....حالم خرابه شهرزاد ...فقط می تونم به تو کمک کنم که به اونچه که می خوای برسی ... ... همین
ــ اونوقت انتظارداری باور کنم که ..منو واقعا دوست داری ؟
بی صدا خندید :آره ...باورش سخته ..اما من تو این مدت که دیدم حست به صفا عوض شده دارم کم میار ...نگو که از بچگی عاشقش بودی ...نبودی شهرزاد ...تو تازه داری عاشق می شی ..ومن خوشحالم که اونی که دوستش داری ... صفاست ...اینجوری می گم خب اون لیاقت عشق پاک تو را بیشتر از من داره
... چشمهایش در نور کم سوی ماشین درخشید و رو از من بر گرفت
... آمدن فرانک و بهارک مانع از ادامه ی صحبتمان شد
باید بیشتر به حرؾ های او فکر می کردم ...باورم نمی شد اینقدر که می گوید دوستم باشد . ..او از کجا فهمیده بود که من به تو علاقه دارم و شاید تو به من علاقه داری ؟چرا آنقدر مطمئن بود ؟ اگر تو مرا آنگونه که رامین می گفت دوست داشته باشی چقدر خالم آرام می گیرد ...خدای من یعنی ممکنست تو هم مرا که آنطور که من دوستت دارم دوست داشته باشی ؟ یعنی ممکن بود همه ی سخت گیری هایت از این بابت بوده باشد ؟
. ... اگر اینطورست الان باید خیلی از دستم دلخور باشی که با این سر و وضع آراسته در ماشین رامین نشسته ام
... اما خب ..من هم دوستت داشتم و از نشستن مهلا با آن ظاهر در کنارت دلخور بودم
ماشین ها پشت سر هم به راه افتادند و در آخرین لحظه شهره هم خودش را در ماشین رامین انداخت :کجا بدون من بی معرفتا ؟ دلتون میومد بدون من برید ؟
رامین با لحن شوخ همیشگی گفت :معلومه که نه ...فکر می کنی واسه چی تا الان منتظر مونده بودیم ؟
.. شهره خندید :آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم ...راه بیفت لاک پشت از همه عقب موندی
.. ــ ای بابا جای تشکرته ؟ خیلی پررو تشریؾ داری
کل کل آن دو ادامه داشتو صدای خنده ی آنها و دختر عموها فضای ماشین را پر کرده بود .اما من همه ی حواسم به تو ... بود
***
وقتی به خانه برگشتیم یکراست به اتاقم رفتم و به کمک شهره موهایم راباز کردم ..با اینکه زیبایی به آتن شکل حس . خوبی داشت اما در کل ناراحت کننده بود و ایجاد سردرد می کرد
.... با یک دوش کوتاه موهایم بهحالت اول بازگشت و این حالم را خیلی بهتر کرد
مادر و عزیز جون که روز گذشته به همراه حاجی بابا آمده بود ؛ نشسته بودند ..مادر فنجانی چای مقابل او گذاشت و با دیدن من لبخندی زد :راحت شدی ؟
عزیزجون هم گفت :محبت دیدی دخترم عین ماه می درخشید ...می دونم از فردا خواستگارا پاشنه ی در خونه تونو از ... جا در میارن ِ : به اعتراض گفتم ... ا ...عزیز جون این چه حرفیه ...حالا کی خواست شوهر کنه .... مادر آهی کشید :اما هر دختری بالاخر یه روزی به خونه ی بخت می ره
واشک هایش راه گرفت به روی گونه اش :دلم رفتن هیچ کدومو طاقت نمیاره ...مخصوصا شیرین که همدم و مونسمه ...
دستم را دور گردنش انداختم و صورتش رابوسیدم :مگه من مردم مامان ؟ خودم مونست می شم ...من که نمی خوام ... شوهر کنم
و از خودم پرسیدم واقعا چنین قصدی نخواهم داشت ؟ نمی دانستم ...همه چیز بستگی به تو داشت ...من فقط تو را می خواستم ...قلبم فقط به تو آشنا بود و بس .ؼریبه را می خواست چکار ؟
دقایقی در کنار آن ها ماندم .مادر آرام شد .پدر و حاجی بابا که آمدند مادر برای آن ها هم چای برد و من به اتاقم رفتم ... . شیرین و رامتین هم لحظاتی بعداز راه رسیدند
. دلم می خواست پیش از خواب تو را ببینم
به پشت پنجره رفتم .اما با پرده ی کشیده شده ی اتاق تو اخم هایم در هم رفت ...پس از من دلخور بودی ...نمی دانم ... ... شاید هم ...اما نه ...تو هم به دیدن قبل از خواب من عادت داشتی ...این را خوب می دانستم
.پنجره ی اتاقم را میبستم که صدایت را شنیدم :بیا پایین
. تعجب کردم ..تو در حیاط بودی ...از لابه لای شاخه ها تو را دیدم ...پایین پنجره ام ایستاده بودی ...صدایت آرام بود
. نمی توانسنم نیایم .من به تو معتاد شده بودم
روسری ام را پوشیدم و آمدم پایین ...بی آنکه اجازه دهم کسی متوجه شود .شیرین و رامتین که از راه رسیده بودند . حواس خانواده ام را پرت کرده بود
از ساختمان خارج شدم و به سمت تو که در قسمت کم نور تر حیاط نزدیک به باؼچه ایستاده بودی آمدم .لباس راحتی به ... تن داشتی
. نگاهت به من بود .گفتم سلام
... ــ سلام
... چون سکوتت طولانی شد گفتم :گفتی با من کار داری
. لحنم ناخواسته سرد بود
ــ می شه بگی چرا اون کار احمقانه رو انجام دادی ؟
. لحنت نا مهربان بود
. با خونسردی گفتم :کدوم کار ؟ من کار بدی نکردم
بازوهایم را در دست گرفتی ...فشردی :چرا با اعصاب من بازی می کنی ؟
.... سعی کردم دستت را بیندازم :معلوم هست چته ؟ دستمو شکستی
... ــ شهرزاد ..داری با این کارات دیوونم می کنی
ــ کدوم کار ؟
... ــ خوب می دونی و خودتو به نفهمی زدی ...کاری نکن که پشیمون بشثی
.... لحنش خیلی تند بود ...دلم گرفت ...بؽض کردم
ــ چرا اینقدر خود خواهی ؟ مگه من دل ندارم ؟ چرا فکر می کنی من باید به تو بی احساس باشم در حالی که همیشه در مقابلم سراپا احساس بودی ؟ من می فهممم صفا ...می دونم معنی نگاهاتو ...معنی حرفاتو ...صفا چرا نمی گی دوستم داری ؟
فشار دستانت کم شد :چی داری می گی ؟
... اشکهایم روان شد ..من نمی خواستم به مهلا ببازم
...ــ خب ..منم ...من
... نگاهت دقیقا به اعماق چشمانم بود ...به آنجا که راحت می توانستی راز دل و نگاهم را بخوانی
ــ تو ...تو به من علاقه داری شهرزاد ؟
... چانه ام از بؽض لرزید
... ــ خیلی
... در میان بهت و ناباوری لبهایت به خنده گشوده شد :یه بار دیگه بگو
صدایم می لرزید :من دوست دارم صفا ...چرا فکر می کنی بچم ؟
حالتت خیلی قشنگ بود ..لبخندت خیلی زیبا بود ...احساست خیلی زیاد بود ...آنقدر که مرا به ناگه در آؼوش کشیدی ... محکم به سینه ات فشردیم :فدای تو بشم ...پس بالاخره بزرگ شدی ؟ معنی دوست داشتنو فهمیدی ؟
... با این کار ؼرق خجالتم کردی ..به سختی خودم را از تو جدا کردم
دیگر نمی توانستم نگاهت کنم ...اما تو نمی دانم چرا آنقدر بی پروا شده بودی ..هم نگاهت ...هم دستهایت که باز هم دستهایم را گرفتی ..با آرامش گفتی
ــ پس بالاخره فهمیدی من چی می کشم ؟
سرم را تکان دادم :همه اش می ترسیدم مهلا رو بیشتر از من بخوای ...داشتم دیوونه می شدم
فدای: تو بشم عزیزم ...من حتی به کس دیگه فکر نمی کنم چه برسه که بخوام بیشتر از تو دوستش داشته باشم . ..اونم ... کی ...مهلا
.چه شب زیبایی بود ..گرچه آؼاز خیلی خوبی نداشت اما برای من شیرینترین شب عمرم شد
... اعتراؾ زیبایش مرا به دنیای تازهای برد ...دنیای که برای بودن در آن باید بزرگتر می شدم
*************
وقتی چند روز بعد عمه مرا از پدرم برای تو خواستگاری کرد هیچ کس تعجب نکرد .مثل اینکه همه می دانستند تو چه ... نظری به من داری جز خودم
آن روزها زیباترین روزهای عمرم شده بود .به خواست پدر حاجی بابا صیؽه ی محرمیت را بین من و تو خواند و من به صورتی ؼیر رسمی شدم زن تو ...هنوز هم شبها وقتی در اتاقم می خوابیدم و پنجره به آسمان زیبای شب چشم می دوختم ... و به تو فکر می کردم باورم نمی شد که تو مرا برای یک عمر زندگی انتخاب کرده باشی
از همان روز ها بود که مادر بیشتر روی رفتار های من دقیق شد و سخت تر گرفت به منی که هنوز هم شیطنت های بچگی در وجودم هویدا می شد و او را عصبی می کرد :باید خجالت بکشی ...از صفا شرم کن ...یه سال دیگه باید بری سر خونه زندگی خودت اونوقت اینجوری با خواهر کوچیکترت بحث می کنی ...یا می شینی به منچ بازی و کل کل با رامین ...یا من باید لباساتو بشورم و اتو کنم ؟ یا کی می خوای آشپزی یاد بگیری ؟ می دونی که عمه ات چه دست پختی داره ...باید خیلی ماهر باشی که نتونه ازت ایراد بگیره ؟ و هزار کار دیگر که من برای خانه دار بودن بی برو برگرد ِ همه را یاد می گرفتم ...البته به نحو احسن ....این بود که تمام روزهای باقی مانده ی تعطیلات به آموزش دیدن هنر خانه .... داری صرؾ شد ...آن هم زیر نظر مادر و شیرین و گاهی هم مادرت
با این که این کارها همیشه دور از صبر و حوصله ام بود اما چون برای با تو بودن به کارم می آمد آن را دوست داشتم و ... سعی می کردم که همه را به خوبی فرا بگیرم
تنها چیزی که در این میان تحملش سخت بود اخلاق رامین بود ...همه از اینکه او به یک باره اینگونه بد اخلاق و نا آرام شده متعجب و شاکی شده بودند ...با همه بد رفتاری می کرد و با من بیشتر ...هر وقت مرا می دید رو بر می گرداند یا با . نیش زبان مرا آزار می داد ...گاهی هم در سکوت می دیدم که به من خیره مانده ..با نگاهی آرام و شاید ؼمگین
. اما دیگر برایم مهم نبود همین که دیگر حرفی از عشق و علاقه اش نمی زد خیلی خوب بود
جز او مهلا هم مرا به شدت کم محل کرده بود ...تا مجبور نمی شد با من حرؾ نمی زد و جواب سلامم را هم به اجبار . می داد که البته به او بیشتر از رامین حق می دادم ...تو کم کسی نبودی که بتواند از دست دادنت را راحت تاب بیاورد
***************
... روزهای زیبای تابستان تمام شد و بار دیگر ماه مهربان و مدرسه و درس و کتاب
کارهایی که در خانه انجام دادنشان به عهده ی من گذاشته شده بود سبک تر شد تا من بتوانم بیشتر به درسهایم برسم که می .دانم این سفارش تو بود به مادرم
با اینکه گاهی فکر و خیال تو نمی گذاشت به درس هایم بیندیشم اما هنوز هم بهترین نمرات برای منبود و اجازه نمی دادم کسی جایم را نزد مدیر و دبیران محبوبم بگیرد و همچنان جز شاگردان ممتاز محسوب می شدم ...در این بین رفت و آمد هایم به مدرسه را بیش از هر چیز دوست داشتم چون تو خود این را بر عهده گرفته بودی که مرا به مدرسه برسانی و به
خانه بر گردانی ...هر چه بقیه اصرار کردند که تو راحت تر باشی و به کار هایت برسی من باز هم می توانم تنها به ... مدرسه بروم و برگردم ...نمی پذیرفتی ...تو هم با من بودن را دوست داشتی
... تفریح و چرخیدن های کوتاه در خیابان پس از تعطیلی از مدرسه را هر دو دوست داشتیم
سوار شدن به ماشین شیک تو در مقابل چشم همکلاسی هایم برایم شیرین بود و بار ها شنیده بودم که در مورد تو با یکدیگر صحبت می کنند و از تو به عنوان پسر خوشتیپه یاد می کنند ...باعث ؼرورم می شد ...راه رفتن با تو اعتماد به هرگز هرز نمی رفت خیلی راضی بودم و خیالم از بیرون رفتن با تو ، نفسم را بالا می برد ...از اینکه نگاهت هرگز . راحت بود
***************
آن روز ها با همکلاسی جدیدی به نام طراوت دوست شده بودیم ...مریم زیاد از او خوشش نمی آمد اما من از روحیه ی . شاداب و سر زنده اش خیلی خوشم می آمد و دوست داشتم بیشتر با او رابطه داشته باشم
البته سر و وضعش کمی ؼلط انداز بود اما به نظر من دختر بی شیله پیله ای بود و راحت به دل می نشست و آنطور که ظاهرش وانمود می کرد نبود ...همه می گفتند که از ظاهرش معلومه که اهل دوست پسر و این حرفهاست اما من نه دیده ... بودم و نه باور می کردم
آن روز با هم از مدرسه خارج شدیم ...او با دیدن یک بنز مشکی که آن سوی خیابان پارک بود رو به منگفت :داداشم ... اومده دنبالم ...من دیگه باید برم
نگاهی به مرد جوانی که پشت فرمان بود انداختم ...نگاهش به ما بود .به طراوت لبخند زدم و خداحافظی کردم ...گفته ... بودی نمی توانی بیایی و این بود که تنها به راه افتادم
هنوز خیلی از مدرسه دور نشده بودم که ماشینی کنارم ترمز زد و صدای طراوت را شنیدم :چرا پیاده ؟ بیا بالا می ... رسونیمت
... نگاهش کردم :ممنون عزیزم ...راحتم ...و نگاهی به برادرش انداختم :سلام
.. ــ سلام ...تعارؾ نکنید لطفا ...بفرمایید
... ــ ممنون فکر نمی کنم مسیرمون یکی باشه
. طراوت خندید :یکیش می منیم ...بیا بالا
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و رد کردن دعوتشان نوعی بی ادبی به حساب می آمد ...سوار شدم و آرزو کردم تو از .... این کارم ناراحت نشوی
طراوت به طرفم برگشته بود و یک ریز صحبت می کرد و می خندید و من با وجود برادرش که او را تارخ معرفی کرد خجالت می کشیدم پاسخی به او بدهم ....مسیر نسبتا طولانی بین خانه و مدرسه که هر روز با وجود تو خیلی سریع می گذشت برایم طولانی شده بود ...تا سر کوچه مرا رساندند و تعارؾ سر سری و کوتاهم را برای به درون آمدن به خانه رد کردند و چه بهتر از این ؟ من نمی خواستم کسی ببیند که آن ها مرا رسانده اند ...که البته شانس من آنقدر خوب نبود و همان لحظه که ماشین دور می شد رامین بیرون آمد و با دیدن من تعجب کرد و نگاهی به ماشین که از کوچه خارج می شد انداخت :کی بود این ؟ برای اینکه بخواهم خودم را به نادانی بزنم کمی دیر شده بود .با خونسردی گفتم :یکی از ... دوستام بود ...برادرش اومده بود دنبالش ...منم رسوندند
اخم کرد :مگه صفا نیومد دنبالت ؟
... ــ نه ...امروز کار داشت
... ــ به هر حال کار خوبی نکردی سوار ماشین ؼریبه شدی
ــ گفتم که دوستمه ...ؼریبه کدومه ؟
برادرشم دوسسته ؟
... عصبانی شدم :به تو ربطی نداره
ــ به صفا که ربط داره ؟
... صدایش عصبی بود .خواستم به درون بروم که گفت :وای به حالت اگه یه بار دیگه ببینم که سوار ماشین ؼریبه شدی
به طرفش بر گشتم :مثلا چیکار می کنی ؟
... ــ دوست داری بدونی انجامش بده
. نگاه جدی اش را از من گرفت و به سمت ماشینش رفت و من هم به درون خانه رفتم
از دست خودم و طراوت عصبی بودم ...حق با رامین بود اشتباه از من بود ...هرچند که در مقابل رامین جبهه گرفته .... بودم
با این حال می دانستم که رامین در این مورد به تو حرفی نخواهد زد ...اخلاقش همین بود ...هر چقدر هم بد بود و . شیطنت می کرد زیر آب کسی را نمی زد .پس از سوی او خیالم راحت بود
*************
ــ سختت نبود تنها و پیاده برگشتی گلم ؟
نمی دانستم باید چه جوابی به این سوال تو بدهم ...خودم را به ادامه ی حل تمرین ریاضی مشؽول کردم و به یک نه زیر . لب اکتفا کردم ...نه دروغ بود نه راست ...البته این نظر خودم بود
مادر سفره ی شام را پهن کرد و ما را برای شام صدا کرد ...دست از نوشتن کشیدم و به تو نگاه کردم :برم یه کم به ... مامان کمک کنم
... ــ برو عزیزم ...منم الان میام
... همین راحت بودن و بی تعارؾ بودنت را دوست داشتم
. مادر رامتین را هم صدا کرد ...او کم حرؾ تر از تو بود و به نظر سرد تر می آمد اما باشسیرین خیلی مهربان بود
شام دور هم خیلی مزه می داد ...با اینکه همه چیز را در مورد پدر و آن زن از بان مادر وقتی که داشت برای خاله تعریؾ می کرد شنیده بودم ...هنوز هم با پدر کمی سرد بودم و آن صمیمیت قبل بین من او گویی رنگ باخته بود ...اما ... هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم و می دانستم که دوستم دارد
مادر به خاله گفته بود که پدر برای اینکه بتواند به زنی که سه بچه ی یتیم دارد کمک کند ناچار می شود بین خودش و او صیؽه ای جاری کند که هم از نظر مردم محله ای که آن زن در آن زندگی می کرده رفت و آمد پدر سوال بر انگیز نباشه ...
پدر گفته بود که هرگز او را به چشم زنی که با او ازدواج کرده نگاه نکرده و اصلا نام رابطه شان را ازدواج نمی گذاشت و برای راحتی خیال مادر صیؽه را باطل کرد و از آن پس به همراه مادر به خانه ی آن زن می رفت و به آن ها سر می زد و برایشان پول و وسایل دیگر می برد ...هرچه بود مادر خیلی آرامتر شده بود و باز هم می شد رنگزیبای آرامش را . در نگاهش دید و این خیال مرا نیز آسوده تر می کرد
... بعد از شام پدر و مادرت و خانواده ی عمویت هم برای شب نشینی به خانه مان آمدند ...همین طور عمو مسعود اینها
با دیدن رامین و اخم های در همش با اینکه مطمئن بودم حرفی نمی زند دلهره گرفتم .دور از چشم تو لحظه ای کنارش ... نشستم :رامین
نگاهم کرد .گفتم :به کسی چیزی نمی گی دیگه ؟
... پوزخندی زد و رو برگرداند .گفتم :اذیت نکن دیگه ...به صفا حرؾ نزنیا
نگاهش را به نگاهم دوخت :بار اول و آخر بود دیگه ؟
... با اینکه از طرز حرؾ زدنش حرص می خوردم اما گفتم :آره دیگه ...اون که سرویس رفت و آمد من نیست
وقتی مادر صدایم کرد به ناچار برخاستم و به آشپز خانه رفتم ...سینی حاوی فنجان های چای را به دستم داد :اینو ... بچرخون ...در ضمن درست نیست تو جمع بشینی با رامین پچ پچ بکنی
قبل از اینکه توضیحی دهم مرا با دست به بیرون هدایت کرد ....نمی دانستم مادر کی ذره بینش را از روی من و رفتارم ..... بر خواهد داشت
وقتی به مهلا چای تعارؾ کردم بی آنکه تشکر کند برداشت ...اما دریک لحظه فنجان را رها کرد و جیؽش به هوا برخاست و در همان حال خودش را عقب کشید ...هاج و واج به او نگاه می کردم ...نه تنها من که نگاه همه به او بود ... ....مطمئن بودم به عمد فنجان را برگرداند
..... با عصبانیت گفت :چیکار می کنی دست و پا چلفتی ؟ نزدیک بود منو بسوزونی
... چشمهایم از تعجب باز مانده بود
... گفت :تو از عمد این کارو کردی
... ــ چی ؟ چرا باید این کارو بکنم ؟ در ضمن تو خودت عمدا این کارو کردی
/ مادر گفت :آروم باشید دخترا ...واضحه که این عمد نبود ...مگه شما ها باهم دشمنی دارید
... مهلا که صورتش سرخ شده بود :شهرزاد از من خوشش نمیاد ...دختره ی حسود ...از عمد این کارو کرد
مادرش با شرمندگی گفت :مهلا آروم باش ...چرا همچین فکری می کنی ؟ این چه حرفیه ؟
مهلا آرام نمی شد ..با پررویی هر چه از دهانش بیرون می آمد به من می گفت ....نگاهم به تو بود اشک تا لب پلک هایم .... آمده بود و اگر تو نمی گفتی :مهلا بس کن ...همه می دونیم اینطور نیست ...همان جا جلوی همه گریه می کردم
با عصبانیت به آشپز خانه رفتم ...هر کس چیزی می گفت ...تو آمدی ...اشک هایم روان بود ...انتظار نداشتم آنقدر مرا تحقیر کند ...اشک های می بارید ...مقابلم ایستادی :آروم باش گلم ....اون اخلاق بدی داره ...روز بدی داشته ... ... خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن
با چشمان اشکی ام به تو نگاه کردم :باید سر من خالی کنه ؟ من حسودم یا تو ؟ به جون تو از عمد این کارو کرد ...من ... خودم دیدم
... اشک هایم را پاک کردی :می دونم عزیزم ...می دونم ...گریه نکن قربون چشمات
... وجود تو آرامم کرد ...دیگر مهلا مهم نبود
شهره که آمد سریع از من جدا شدی ...شهره خیلی ناراحت بود :چرا هیچی بهش نگفتی صفا ؟
... صفا گفت :تموم شد دیگه ....توام بس کن
... ــ نه خیر باید همچین می زدی تو دهنش تا دیگه اسم نامزدتو اینجوری به زبون نیاره
... صفا با کلافگی گفت :حالا دیگه تو شروع کردی ؟ بسه دیگه
... شهره با اخم رو از او بر گرفت :می دونم چیکارش کنم ...دختره ی مؽرور بی ریختو
... . بعد هم رفت بیرون
... صفا خندیئد :خدا به داد شوهر این برسه ...چه آتیش پاره ایه
... به طنز کلامت خندیدم
و تو گفتی :قبول داری که به خاطر عموم نباید حرفی می زدم ؟
... ــ آره ...حق با توئه ..اما خوب خودشو نشون داد ...من که می دونم داره از چی می سوزه
... نگاهم کردی و نم گفتم :داره از این می ترکه که چرا تو اونو به جای من نخواستی
... ــ این حرفو نزن ...اون همینجوریه ...به منم فکر نمی کنه
... ــ آره جون خودش ...من که می دونم
دیگر نگذاشتی ادامه دهم مرا به همراه خود به جمع برگرداندی ...مهلا رفته بود .مادرش با اینکه همیشه سرد بود گفت : ... دخترم ببخشید ...شرمنده شدم ...نمی دونم امروز چش شده که با همه سر جنگ داره
... لبخند کمرنگی زدم :مهم نیست ...امادلم می خواد باور کنید من ار عمد چایی رو روش بر نگردوندم
... پدر مهلا گفت :می دونیم دخترم ...به همه ثابت شده که شما چقدر خانومی ...مهلا رو هم ببخش
شب نشینی در نبود مهلا خیلی بهتر و دلنشین تر بود ...فقط کاش تو نمی رفتی و آن دلشوره و حسادت بزرگ را به جان .... دل و ذهنم نمی انداختی
نگاه رامین خیلی عصبیم می کرد ...همه ی حواسش به من بود ....دلم نمی خواست در مورد تو فکر نا به جایی بکند ... ... همانطور که من به خود این اجازه را نمی دادم ...اما ...یک حس بد خواه نا خواه با من بود ...حسی که زجرم می داد
وقتی آمدی چهره ات آرام بود ...با اینکه بهعشقت اعتماد پیدا کرده بودم اما با آن کار حس حسادتم را تحریک کرده بودی ... و دلخور بودم از تو ...این کارت در مقابل دیگران ...منظورم رامین ست به نظرم توهین به من بود
نگاهت را و لبخندت را بی جواب گذاشتم ...می دانستم که بهتر از خودم می شناسی ...می دانی کهچه حال بدی را به نم . القا کردی و من از چه ناراحتم
... به اتاقم رفتی و صدایم کردی ...با تامل آمدم
... هنوز نمی خواستم نگاهت کنم
از" " اینکه به دنبال مهلا رفتم ناراحت شدی ؟
... " از پنجره به شب سرد آواخر پاییز نگاه می کردم " :امیدوارم نگی که نباید ناراحت بشم
خب" " چرا ناراحت بشی گلم ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟
چرا" ... " ...دارم ...اما نمی خوام از اون سوء استفاده کنی
"لحن آرامت رنگ دلخوری گرفت ":سوء استفاده ؟ اونم من ؟ ازتو ؟
همچنان طلبکار بودم ":آره ....نمی ذارم ازم سوء استفاده بکنی ...از اینکه جلوی همه بلند شی بری دلجویی دختر ... " عموتو بکنی ناراحتم
.. " به طرفم آمدی ":آرومتر ...صداتو بیار پایین ...ببین شهرزاد دوست ندارم حساس باشی ..اونم بی مورد
این" ... " حساسیت بی مورده ؟ اگه اینقدر برات مهمه چرا
بس" کن ...نمی خوام چیزی بشنوم ...دیگه هم این حرفو تکرار نکن ...یک بار می گم به خاطرت بسپار ...با او ازدواج نکردم چون فقط تو رو می خواستم ...خیلی وقتم بود می خواستم ...می تونم بگم از همون بچگی ..از همون وقتی که به دنیا اومدی ...راه افتادی ...حرؾ زدی ...من بزرگ شدنت و دیدم و در تمام اون لحظه ها می خواستم مال من باشی ...نمی گم همش عشق بوده ...اما یه حس مالکیت بود که چشم نداشتم ببینم کسی بهت نظر داره ......گاهی فقط به چشم یک دوست و حتی وقتی کوچکتر بودی اسباب بازی نگات می کردم ...برام عزیز بودی ...نمی تونستم بدون تو .." بمونم ...تا اینکه بزرگ شدم و احساسم عوض شد ...بزرگ شدی و نظرم بهت عوض شد
... به من نزدیک شدی ...نگاهت مهربان مهربان بود ..همان که دوست داشتم ...همان که عاشقم کرد ...مقابلم ایستادی
عاشقت" ... " شدم شهرزاد
... آؼوشت گرم بود و پر مهر ..به همین راحتی فراموش کردم دلخوریم را ...کلام آخرت به دلم نشست
شهرزاد پس فردا تولدمه می خوام بچه های کلاس رو دعوت کنم ...اول از همه هم دارم به تو می گم ...دوست دارم ... حتما حتما به خونه مون بیای
... به رویش لبخند زدم :جلو جلو تبریک می گم . ..اما عزیزم فکر نکنم بتونم بیام
... ناراحت شد :باید حدس می زدم همینو بگی
تعجب کردم :چرا اونوقت ؟
... ــ از لحاظ فرهنگی می گم
نگاهش تحقیر آمیز شد و من اخم کردم :منظورتو کامل بگو ؟ از لحاظ فرهنگی چی ؟
... ــ حالا چرا ناراحت میشی من که منظور بدی نداشتم
... ــ ببینمن به خونوادم و عقیدهشون که عقیده ی خودمم هست احترام می ذارم
.. ــ خیلی خب بابا من که چیزی نگفتم
... ــ آره ...گفتم که یه وقت پیش خودت فکر نکنی می تونی بگی
... ــ وای وای چه زبونی ...من ؼلط کردم جشن تولد دعوتت کردم
مریم از راه رسید برای من و خودش کیک خریده بود ...هنوز از طراوت خوشش نمی آمد .دستم را گرفت و گفت :بیا ... بریم کارت دارم
... قبل از اینکه حرفی بزنم طراوت گفت :به هرحال خوشحال میشم دعوتمو قبول کنی
از ما دور شد و من هم تعجب کردم که پس چرا از مریم دعوت نکرد ؟ یعنی او هم از مریم خوشش نمی آید ؟
چی" " می گفت ؟
هیچی" ... " ...واسه تولدش دعوتم کرد ...البته می خواد همه ی بچه ها رو دعوت کنه
" نگاهش در پی طراوت به آن سوی حیاط رفت "نکنه می خوای قبول کنی ؟
نه" ... " بابا ..مگه خونواده مو نمیشناسی ؟ عمرا بذارن
... " نگاهم کرد "یعنی دلم می خواست قبول کنی
" تعجب کردم "چرا ؟
یعنی" " سرتو با گیوتین قطع می کردم
... " هردو خندیدیم ...ادامه داد "این همه وقت با من دوست بودی یه بار پاتو نذاشتی خونه ی ما
... زنگ خورد و به سمت کلاس به راه افتادیم
طراوت تا آخر وقت چند باری به سراؼم اومد و باز هم از من خواست که به جشن بروم ...با اینکه از او دلخور بودم اما ... سعی کردم خونسرد و بی تفاوت برخورد کنم .و هربار که بحث را پیش می کشید مریم به نحوی مانع از آن می شد
وقتی با مریم از مدرسه خارج شدیم مریم به طرفم برگشت "شوخی کردم که گفتم به خاطر اینکه به خونه ی ما نیومدی حق نداری بری ...من از طراوت به خاطر حرفهایی که در موردش شنیدم خوشم نمیاد و به تو هم می گم زیاد دور و بر ... " او نگرد
... با اینکه هنوز نمی توانستم باور کنم که طراوت دختر خوبی نیست در مقابل مریم سکوت کردم
************
... مهلا به گردنت آویخت ...مقابل چشمان من ....او را آرام از خود جدا کردی و درمانده به نم نگاه کردی
... " اخم کردم "مهلا خانوم اشتباهی گرفتین
" به طرفم برگشت "میشه بگی با کی ؟
شاید" " به جای نامزدت
" پوزخندی زد "نمی دونم صفا دلشو به چی تو خوش کرده
تو اخم کردی "منظورت چیه مهلا ؟ شهرزاد زندگی منه ...حق نداری بهش توهین کنی ...درضمن قبلا هم گفته بودم ... " خوشم نمیاد بهم نزدیک بشی
... " نگاهی نفرت آمیز به من انداخت و رو به تو گفت "توام الان اینو می گی ..باشه ...با زندگیت خوش باش
متعجب به تو نگاه کردم ...منظورش چه بود ؟
" به تو نگاه کردم "یعنی چی این که گفت ؟
"نگاهت رگه هایی از خشم داشت "چیه بازم می خوای گیر بدی ؟
... توقع این را از تو نداشتم ....او عصبیت کرده بود و تلافی اش را سر من در می آوردی
حالا" .... " نه اینکه گیر دادنم می تونه چیزی رو عوض کنه
دست" " بردار شهرزاد همه اش رو اعصابم راه می ره
واسه" " اینه که هیچی بهش نمی گی
عزیزم" " بفهم اونا مهمونن و احترامشون هم واجبه ...چی می تونم بگم


مهمونی" که یه روز و دو روز و حتی ده روز باشه آره ....نه اینکه اینقد بمونن که صاحب خونه بشن و اینقد پر رو ... چطور همیشه اونقدر از من فرار می کردی اما الان اگه نیومده بودم مهلا جون تا هر وقت می خواست می تونست تو " بؽلت بمونه ؟
... " فریادت خاموشم کرد "بس کن ...خجالت بکش
خیلی عصبانی بودی "تو راجع به من چی فکر کردی ؟ ...هان ؟ ...می خوای بدونی چرا ازت فرار می کردم :چون می ترسیدم نتونم خودمو در مقابلت کنترل کنم ...می ترسیدم هردو مونو به گناه بندازم ...ترسم از این بود شهرزاد " خواهش می کنم بفهم داری چی می گی ؟
دلخور بودم از دستت ...و از مهلا بیشتر که با آن پررویی به گردنت می آویخت و تو هم به حکم مهمان بودنش کوتاه می آمدی ...برای من تحمل آن وضع سخت بود ...با ناراحتی اتاقت را ترک کردم و صدایت که به نامم می خواندی را ... نشنیده گرفتم
به خانه ی خودمان رفتم .برای فرار از آن فکر های تلخ به سراغ کتاب هایم رفتم ...اما دقایقی بعد وقتی صدای صحبت مادرم و مادرت را شنیدمدرس خواندن از یادم رفت ...بهت زده بر جای ماندم ...عمه گفت "الانم آقا مرتضی با حاج مصطفی رفتند یه خونه ببینند ...همین نزدیکاست ...خیلی دلشون می خواد زودتر کاراشونو بکنند و همینجا موندگار بشن ...آقا مرتضی می گفت با اینکه اونجا کار و کسبشون عالیه و همه زندگیشون اونجاست دیگه از ؼربت خسته شده ... خانومشم همینطور ...می گفتند اینجا آدم دلش که می گیره لااقل کسی رو دارن که به دیدنش برن دو کلام حرؾ با هم ... بزنند ...مهلا هم که تازه درسش را تمام کرده ...می تونه همینجا کارشو شروع کنه ...صفا هم قول داده کمکش کنه "
خدای من باورم نمی شد ...آن ها قصد ماندن داشتند ؟ تو هم می دانستی و در این مورد با من حرفی نزده بودی ؟ در مقابل اعتراضم می گفتی آن ها مهمان هستند ؟
... با عصبانیت کتابهایم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم ...باید تو را می دیدم
در مقابل مادرت سعی کردم لبخند بزنم ...سلامم را پاسخ داد ...با اجازه ای گفتم و افزودم که با صفا جون کار دارم گفت ... برو مادر تو اتاقش بود
به خانه تان وارد شدم ...بی اراده به گوش ایستادم ...صدای تو را شنیدم "بس کن دیگه ...مگه بچه ای که گریه می " کنی ؟
بچه" " اون نامزدته که واقعا نمی دونم دلتو به چیش خوش کردی ؟
مواظب" حرؾ زدنت باش مهلا . ..یه بار بهت گفتم اون همه زندگیمه ...به تو ام احترام می ذارم چون دختر عموم هستی و نمی خوام از اون تعبیر دیگه ای داشته باشی ...دلمم بهش خوشه چون صادق و بی شیله پیلست ...دوست داشتنیه ...مؽرور نیست ...و خیلی از صفتای خوب که اون داره و من ندیدم کسی همه رو یکجا داشته یاشه ...الانم پاشو ... " صورتتو بشور الان مادرت میاد
نتوانستم حرکتی کنم ...حرؾ هایت و طرؾ داریت از من حس خوبی به وجودم هدیه داده بود ....همین که در را باز ... " کردی از دیدنم جا خوردی ...لبخند دستپاچه ای زدی "مهلا ....ناراحت بود گفتم
... " لبخندم را کنترل کردم "چیز تازه ای نیست ...چرا هل می شی ؟ تو کارت دلجویی از اونه
اخم که کردی خنده ام گرفت .خوشحال بودم از آن چه از بانت شنیده بودم ...حرؾ هایی کهزدی برای راضی کردن دل ... من و خوشحالی من نبود چون از حضورم بی خبر بودی
من" ... " خیلی وقته اینجام صفا جون

" اخمی تصنعی که چهره ات را بانمک کرد "بازم فال گوش وایسادی
تو" " بودی وا نمستادی ؟
" خندیدی " ...شیطون بلا ...آشتی ؟
مگه" ... " دیوونم قهر کنم ؟ آقامون این همه هوامونو دارن دیگه گناه داره بهش شک کنیم
قربون" " خندیدنت ...حاضر می شی یه دور بزنیم ؟
" با خوشحال گفتم "چی از این بهتر ؟
*****************
شام را با تو در رستوران خوردم ...شب خیلی خوبی بود و تو با صبوری ؼر ؼر های مرا که در مورد ماندن خانواده ی عموت در ایران بود را به خوبی تحمل کردی ...گاهی خندیدی .گاهی از حرفهایم عصبی یا دلگیر شدی ...اما شبی به ... یاد ماندنی بود ...حرفهایت از آینده و ترسیم روزهای زیبا در نظرم خیلی برایم شیرین و دلنشین بود
اما ناگه یک ؼریبه ی کم آشنا ...یکی که دیده بودم و انگار ندیده بودم ...با کمی تامل جوانی را که پشت میزی آن سوتر تنها نشسته بود و نگاهش به من بود شناختم ...تارخ برادر طراوت بود ..نگاهش خیره بود و سنگین و البته نا خوشایند ... ...شاید من نیز برای او آشنا بودم ...کاش این آشنایی کوتاه و بی مقدار به یادش نیاید و تو را از آن با خبر نسازد
وقتی بر خاست دل در سینه ام فرو ریخت ...هر لحظه منتظر بودم به طرفمان بیاید و با من احوالپرسی کند ....با اینکه ...... تو بیخود بدبین نبودی ولی مطمئن بودم از اینکه موضوعی را هرچند ساده از تو پنهان کردم عصبانی خواهی شد
نگاهم بی اراده به او بود که نفهمیدم حواست به جهت نگاهم جلب شده ...قبل از اینکه نگاه از او که هنوز نمی دانستم چه قصدی دارد بردارم جهت نگاهم را دنبال کردی ...و چه خوب که دختر جوانی در حالی که خنده بر لب داشت به او .... نزدیک شد و مقابلش ایستاد ...با او دست داد و رو به رویش به تعارؾ دست او نشست
" نگاهت را دوباره به من دوختی "چرا ؼذاتو نمی خوری ؟
" لبخند سردی زدم "سیرم دیگه ...ممنون بابت این شب زیبا
." لبخند زدی "خواهش میشه خانومی ...با تو بودن بهترین لحظات عمر منه
همینطور" ... " من ...صفا هنوز باورم نمی شه ....اصلا نفهمیدم چه جوری منو عاشق خودت کردی
دستم را دردست گرفتی و به نرمی نوازش کردی ....نگاه پر مهرت به دیده گانم بود ...زمزمه کردی "عمرم ...همه ی ... " زندگیمی ...نمی تونم حسمو بهت بگم
باز هم نگاه نا آرامم به سوی او کشیده می شد ...با اینکه حواسش به من نبود اما از وجودش معذب بودم .برای همین هم بود که گفتم "بریم ؟ "و
با موافقتت از رستوران خارج شدیم در حالی که اینبار کاملا نگاه خیره اش را بر روی خودم و تو احساس می کردم ... ... اما خودم را به ندیدن زدم ....شاید اگراین موضوع پیش پا افتاده را به تو گفته بودم اینطور خودم را کلافه نمی کردم
... " به خانه برگشتیم .قبل از اینکه پیاده شوم رو به تو گفتم "شب خوبی بود ...بازم ممنون
فدای" ... " تو نازنینم
کمی مکث کردی "به منم با تو خوش گذشت ...فقط ...ازت می خوام که دیگه با این چشمای خوشگلت به کسی خیره ... " نشی
... " شرمنده شدم ...پس فهمیده بودی ....دهان باز کردم "اما ...باور کن
لبخند محوی زدی "می دونم نگاهت به خانومه بود ...اما ممکن بود اون مرد جوون به خودش بگیره ...اینطور نیست ؟ "
خیلی از خودم ناراحت و دلخور شدم ...از خوبی تو شرمگین ...اما باز هم حرفی نزدم ...نگفتم که آشنا بود که نگاهش ... کردم ...نگفتم تا ناراحت نشوی
. که ای کاش گفته بودم
******************
. " طراوت به طرفم آمد "سلام دوست بی معرفت
سلام" ... " ...ببخشید گفتم که نمی تونم بیام
" نگاهی به مریم انداخت و با او هم دست داد "تو چطوری ؟
..." مریماو را تحویل نمی گرفت "ممنون ....خوبم
تو" " از من خوشت نمیاد مریم ؟
" مریم به من نگاه کرد و بعد به او "چرا همچین فکری می کنی ؟
آخه" " نگاهت زیاد دوستانه نیست ...شایدم تعصب داری روی شهرزاد ؟
آره" ...آخه بهترین دوستمه ...دوست ندارم با هر کسی که از راه می رسه ندید و نشناخت صمیمی بشه ...عین " خواهرمه
" طراوت بی خیال خندید "می شه یه چن دقه خواهرتو به ما قرض بدی مریم خانوم ؟
.. ." مریم نگاهم کرد "من می رم تو کلاس ....زودتر بیا ...یه مشکل دارم واسم توضیح بده
.. " طراوت "ؼصه نخور مریم جون ...زیاد طول نمی کشه
" مریم رفت و من رو به طراوت گفتم "خب ؟ کاری داشتی ؟ من باید زود تر برم مریم ناراحت می شه
صبر" .... " کن حالا میری
... " نگاهی به من انداخت "داداشم می گفت شب جمعه تو رو تو رستوران دیده
" خودم را به آن راه معروؾ زدم ":جدا ؟
یعنی" " تو ندیدیش
نمی" .. " دونم ...من زیاد به اطرافم دقت نمی کنم
از" ... تو خوشش اومده"
تعجب کردم ...مگر او مرا با صفا ندیده بود ؟
نمی دانستم از این حرؾ چه منظوری دارد اما باز هم خودم را بی تفتوت نشان دادم "ممنون ...ایشون نظر لطؾ به من ... " دارن
لبخند زد "راستش داداشم نقاشه ...دست داره از چهره ی شرقی تو یه پرتره بکشه ...از من خواسته ازر تو خواهش کنم ... "
... حرفش را قطع کردم "اتفاقا نامزدم هم پرتره های عالی می کشه ...چنتا هم از من کشیده . ..اگه ببینی تعجب می کنی "
" متعجب گفت "مگه تو نامزد داری ؟
... " اینبار من تعجب کردم "یعنی تو نمی دونستی ؟ ...همه ی بچه ها خبر دارن
عجیبه" ..... " ...نه در موردش حرؾ زدی ...نه کسی به من چیزی گفته
نمی دانم چرا حرفش را باور نکردم ...همه از ماجرای نامزدی من باخبر بودند چطور ممکن بود او متوجه نشده باشد ؟
... " لبخندی زد "به هر حال با تاخیر تبریک می گم
. اما رفتارش برایم عجیب بود ...به نظرم تو فکر فرو رفته بود
بریم" " کلاس ؟
" در کنارم به راه افتاد " ...حالا به داداشم چی بگم قبول می کنی ؟
... " این بار همان اول پاسخ رد دادم "نه عزیزم ...فکر نمی کنم نامزدم موافقت کنه
... " با خنده اضافه کردم "تازهاگه بخوای می کم پرتره ی تو رو هم بکشه
... " خندید "که اینطور
با هم به طرؾ کلاس رفتیم .با دبیر خوش اخلاق و محبوب همه ی بچه ها ریاضی داشتیم ...خانم نصرتی ..عاشقش ... بودم
*****************
وقتی عمه گفت "دوستت دمه دره "خیلی تعجب کردم ...این اولین بار بود که مریم به خانه مان می آمد ...با خوشحالی ... رفتم دم در و ...از دیدن طراوت جا خوردم
" با لبخندی محو سلام گفت و من بی تامل پاسخش گفتم "راستش تعجب کردم از دیدنت
حق" ... " داری ...ببخش مزاحمت شدم
این" ... " چه حرفیه ؟ بفرما داخل
. با من به درون آمد ...به نظرم مثل همیشه نبود ...زیاد سرحال نشان نمی داد
چیزی" " شده طراوت ؟
نگاهی به درختان با ؼچه ها ی حیاط که سوز و سرما کمی رنگشان را زرد کرده بود انداخت "چه خونه ی دلبازی دارید ... "

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 727 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 24 اسفند 1393 ] 19:32 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]