3

قسمت سوم

..دستم را از دست گرمت بیرون نکشیدم
..تو هم رها نکردی
...تا وقتی مادرت ازم خواست تا برای خودش و پدرت که در حال رانندگی بود چای بریزم
پرسیدم تو هم می خوری؟ ِ آرام گفتی:از ..دست تو آره .لبخنی به نگاه پر محبتت زدم و فنجان چای را به دستت دادم
...چه خوب بود که ماشین خودت را نیاورده بودی و من می توانستم در کنارت باشم...یعنی مادرم اجازه نمی داد
پس از آن برایتان میوه پوست گرفتم....برایم پسته پوست کردی...بریم لطیفه گفتی...از خاطرات بچه گی..از دانشگاه ..و ...حتی از سربازیت و سرم را حسابی گرم کردی...ومن طولانی بودن مسافت را به کل از یاد بردم
...تو بودی و نگاهت ولحن مهربانت
******
.خودم را در آؼوش عزیز جون رها کردم و صورت مهربانش را بارها بوسیدم
...حاحی بابا نیز مشتاق و مهربان در آؼوشم کشید
...همه ی ما را دوست داشتند و از دیدن تک تک ما خوشحال شدند...و از دیدن تو بیش از همه
.تو نوه ی محبوبشان بودی....تنها پسر سیمین بودی که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بودی
.تو را آشکارا بیش از همه دوست داشتند ...اما هیچ کس از این رو به تو حسادت نمی کرد
.بهرام هم آمد
.همیشه با اولین لحظه دیدار اشک در چشمان پدرم جمع می شد
.بهرام پدرم را به یاد برادر بزرگش می انداخت...او که سالها پیش از دنیا رفنه بود
.خوب بود عزیز جون و حاجی بابا او مادرش را نزد خود نگاه داشته بودند
.خانه ای دیوار به دیوار با خانه ی بزرگ خودشان برایشان ساخته بودند
...مادر بهرام شام مفصلی تدارک دیده بود
.آن دور هم بودن ها برای همه خوشایند بود
.پس از شام به اصرار برای جمع کردن سفره و شستن ظرفها و مرتب کردن خانه برخاستیم
. رامین هم به جمع ما پیوست
نگاهش دلگیر بود:می شه بگی چرا فقط واسه من طاقچه بالا می ذاری؟
.شانه بالا انداختم:حتما ازت خوشم نمیاد
ــ چرا اون وقت؟
ــ خیلی پروئی .می پرسی چرا؟ یعنی نمی دونی؟
ــ چی رو باید بدونم؟
..ــبه خاطر رفتارات ...حرفات
ــ وقتی از نگاهم نمی خونی باید چه کار کنم؟
نگاه دقیقی بهش انداختم :چی رو باید از نگاهت می خوندم؟
...نگاهی به اطراؾ کرد...کسی حواسش به ما نبود .دوباره نگاهم کرد:اینکه دوست دارم
.صراحت کلامش شرمی سنگین به وجودم سرازیر کرد
....ــ خجالت بکش رامین
نگاهش تب دار بود و لحنش ملتمس:چرا خجالت بکشم؟خیلی وقته که می خوامت....تو خواب و بیداری فقط فکر و خیال و ....رویای توئه که با منه...شهرزاد من
.با عصبانیت برخاستم و ترکش کردم
....به اتاقی که همیشه به من و خواهرها و دختر عموهایم تعلق می گرفت رفتم
.تمام تنم گر گرفته بود..از التهاب نگاه و حرفهایش می سوختم
...همیشه فکر می کردم از سر گستاخی آنگونه رفتار می کند.و حرؾ می زند .اما آن لحظه
.با ورود تو به اتاق به خودم آمدم
.نگاهت دقیق بود و عمیق
.روسری ام را مرتب کردم و لبخند عجولانه ای زدم
.جلو آمدی و در را بستی ....همه در حیاط نشسته بودند
....نگاهی از روی پرده به بیرون انداختم....و نگاهی به تو
.نگاهت خیلی جدی بود
.مقابلم ایستادی...به فاصله ی خیلی اندک...در آن لحظه چشمهایت سبز نبود ....به سیاهی می زد
پرسیدی :حالت خوبه؟
ــ آره ...خوبم ...چطور مگه؟
بی مقدمه گفتی:رامین چی بهت می گفت؟
...خجالت می کشیدم بگوییم:هیچی...همون ...همون حرفهای همیشگی
ــ مثلا چی؟
.چرا این روی تو را تا به حال ندیده بودم؟در آن لحظه از تو می ترسیدم
....گفتم:چیز خاصی نبود
.دستهایت را بر شانه هایم گذاشتی با فشار اندکی گفتی:وقتی چیزی رو می پرسم راستشو بگو شهرزاد
...ــ خب ...می گفت دوستم داره ...خیلی وقته به من فکر می کنه
....و خنده ای مصنوعی کردم:دیوونه اس دیگه
اخمت عمیق تر شد :تو بهش چی گفتی؟ نگفتی تو هم دوستش داری که؟
...سرم را تکان دادم :نه به خدا...من که دوستش ندارم..گفتم خجالت بکش
.دستهایت را آرام دور شانه هایم حلقه کردی و مرا به خود فشردی...نفس عمیقی کشیدی...قلبت خیلی تند می زد
.اما من شوکه شده بودم
.باور دیدن و حس کردن این رفتار را از تو نداشتم
با اینکه آن همه دوستت داشتم بی اراده دست بر سینه ات نهادم و آرام به عقب فشار دادم .و خودم را از آن آؼوش گرمت .بیرون کشیدم
.حق با مادرم بود ....دوستی من و تو نگران کننده بود
...تو می دانستی چقدر دوستت دارم، پس می توانستی از این پیش تر هم بروی و آن را ظاهرا به پای دوستی مان بگذاری
...تماس تنم با تنت حس آشوبگری در وجودم ریخت...لبریز از ان شدم
.از تو فاصله گرفتم و پشت به تو ایستادم
.گونه هایم از شرم حضور و آؼوشت می سوخت
.صدایت را شنیدم:منو ببخش شهرزاد ...گاهی کنترل رفتارم دست خودم نیست
.حرفی نزدم...به سویت هم بر نگشتم
.تا وقت خواب دیگر نتوانستم با تو روبه رو شوم.نوعی شرم که تاآن روز تجربه اش نکرده بودم وجودم را فرا گرفته بود
زودتر از همه به بستر خواب رفتم هر چند که تا مدت ها حتی پس از اینکه دیگران به خواب رفتند هم خواب به چشمانم ...نیامد
.آن نزدیکی که از سوی تو ایجاد شده بود حالم را دگرگون کرده بود
...حالی عجیب توأم با شرم
...حسی که تا حد زیادی،به یکباره،مرا از دنیای پاک و بی آلایش کودکی ام دور کرد
.حس اینکه آنقدر بچه نیستم که شیطنت هایم دیده نشود.و همه به پای بچگی ام گذاشته شود
....حس اینکه مردی چون تو می تواند میل در آؼوش کشیدنم را داشته باشد
...اشکهای بی پروا بی وقفه ام نمی دانم از چه رو بود
...هر چه بود آرامم نمی کرد
...طپش های تند دلم را کند نمی کرد
.چیزی به سپیده ی صبح نمانده بود که چشمانم گرم خواب شد
مادر بود که برای نماز صبح بیدارم می کرد ....با اینکه خیلی نخوابیده بودم برخاستم ، .با تکان دستی دیده گشودم
.سرخی چشمانم را دید و علت را پرسید
.سر درد را بهانه کردم،بهانه ای کهدروغ هم نبود
.پس از نماز بار دیگر به بستر رفتم.اینک خیالم آسوده تر بود و روانم آرامتر
...اینبار کسی کاری به کارم نداشت....خوابیدم،کسی بیدارم نکرد
.حتما سفارش مادر بود که دانسته بود سر درد دارم.آن هم به خاطر بعد مسافت و نشستن در ماشین
.وقتی بیدار شدم هیچ کس در اتاق نبود ...نگاهی به ساعت انداختم از یازده هم گذشته بود
...کش و قوسی به تنم دادم...رخوت و سستی را از تنم دور کردم....باز تو به ذهنم آمدی
.تازگی خیالت رهایم نمی کرد
.مقابل آینه به چشمهای سرخ و پؾ آلودم نگریستم،نتیجه گریه ی شب گذشته بود
.به دستشوئی رفتم و چند مشت آب سرد به صورتم پایشدم...موهایم را مرتب کردم کمی بهتر شدم
.به حال بزرگ خانه رفتم..آنجا هم کسی نبود
.عزیز جون و مادرم و زن عمو ومادرت در آشپزخانه بودند
به آنها پیوستم:سلام
...نگاه مهربان همگی پذیرای حضورم شد:سلام به روی ماهت...ساعت خواب خانوم
و مادرم پرسید:بهتر شدی عزیزم؟
ِ ــاره دیشب نتونستم خوب بخوابم...الان خوب خوبم
ِ عزیز جون گفت:چیزی به نهار نمونده بهتره صبحونه نخوری...بیا این یه .لیوان شیرو بخور
دستش را رد نکردم.شیر را که نوشیدم سراغ بچه ها را گرفتم.که گفتند همگی با حاجی بابا به مزرعه و سر زمین رفته .اید
!آهی کشیدم:جای من خالی
.با آمدن بهرام و مادرش همگی به حال رفتیم.برای همه ی آنها چائی بردم
.بهرام لبخند به لب تشکر کرد.نشستم و او جویای درس و مدرسه ام شد
از شنیدن درس خواندنم از زبان مادر م و عمه،لبخند بر لب هایش نشست...هر چه بود دبیر بود و یک شاگرد ممتاز مورد .توجه اش قرار می گرفت
پس از ساعتی که بحث بر سر ازدواج بهرام و صحبت هائی از این قبیل و گله ی مادرت به خاطر تو و مادرم به خاطر شایان
.بر خاستم و به حیاط رفتم ....به سوی اسطبل به راه افتادم
ِ دلم برای اسب های سر حال و قبراق حاجی بابا تنگ شده بود...اسبی بزرگ که مشکی وبراق بود با لکه ی سفید روی ....پیشانی اش چشم را خیره می کرد
.با دیدنش لبخبد بر لبهایم نشست،فقط برای حاجی بابا رام بود و بهرام که خیلی به آن سر می زد و سوارش می شد
به جز شب اهنگ یک اسب سیاه و سفیدو دو تا قهوه ای هم بودند که خیلی رام بودند رامین اسمشان را پت ومت گذاشته .بود
حاجی بابا اجازه می داد که سواری کنیم ....البته فقط پسرها به استثنای من،که از بچگی عاشق اسب سواری بودم و خیلی .خوب یاد گرفته بودم
...به این فکر می کردم که باید از فردا حتما به سوار کاری بروم
ــ تا آمدن بچه ها می خوای بریم سواری؟
.به سوی بهرام بر گشتم :خیلی خوشحال می شم اگه منو همراهی کنی
لبخندی زو:پس بزار زینشون کنم ،کدامو می خوای؟
..ــ یکی از پت و مت
...خندید باشه هر دوشون عالین
ــ خودت چی؟

.ــ من با شب آهنگ را حترم
.هر دو را زین کرد
به مادر گفتم که به قصد سوار کاری با بهرام بیرون می روم.مقابل مادر بهرام نتوانست حرفی بزند و فقط با چشم ؼره ای پنهانی اشاره کرد که حق ندارم بروم.اما من آن قدر شوق سوار کاری داشتم که عصبانیت و تلافی آن را به جان می .خریدم
با بهرام همراه شدم .چه کیفی می داد سوار کاری در ان هوای پاک و عالی....زیر آسمان آبی...دشت سر سبز و گلهای ...رنگارنگ...سر مست از ؼرور جوانی
.بی توجه به یهرام اسبم را به تاخت در آوردم
...صدای فریادش را شنیدم:مواظب باش شهرزاد ...آرامتر
...اما من به سبب سرعت اسب به شوق آمده بودم
خودش را خیلی سریع به من رساند:دختر چرا اینجوری می کنی؟مگه نی گم آرومتر؟
...خندیدم:کیفش به سرعتشه...آرومتر که خوش نی گذره
..خندید:پس مواظب باش...دنبالم بیا
.به دنبالش رفتم از تپه ای بالا رفت...تپه ای سر سبز که شیب ملایمی داشت
.بالای تپه نگه داشت من نیز افسار اسبم را کشیدم و متوقفش کردم
.ــ اونجا رو ببین
.نگاهی به اشاره اش کرده.باورم نمی شد مزرعه ی حاجی بابا بود
.گفتم:چقدر قشنگه...اولین باره میام اینجا..ببین بچه ها همه اونجان بیا بریم
.ــ نه از اینجا نمی شه ،شیب خیلی تندی داره ممکنه خدای نکرده اتفاق بدی بیفته...بیا برگردیم
.حرفش را پذیرفتم .حق با او بود.اینبار با کنترل بیشتر و آرامتر سراشیبی تپه را پائین آمدیم
.بهرام همراهساکت و همربانی بود که از همراهی اش خوشم آمده بود....باقی راه را آرامتر از پیش بر گشتیم
ــ چطور بود؟
.ــ عالی بود می خوام هر روز اسب سواری کنم
.خندید:ومن هم همراهیت
.به خانه رسیدیم.بهرام اسب مرا هم به اسطبل برد به خاطر همراهی اش ازش تشکر کردم
.در حیاط آبی به صورتم زدم .مادر با نگاهی که از آن می ترسیدم به استقبالم آمد
ــ من به تو چی بگم دختره ی خیره سر؟این کارها چیه می کنی؟
ِ : اخم کدم ا ...مامان مگه چکار کردم؟
ِ ــ خوبه که متوجه کارهای احمقانه ات هم نمی شی ..بزار بابات بیاد...باید تکلیؾ منو با تو مشخص کنه...من دیگه نمی .تونم از پس تو بر بیام
.بهرام که آمد و سلام کرد مادر دیگر ادامه نداد
از حرکت مادر ناراحت بودم.چرا اینقدر سخت می گرفت؟مگه من چه کار بدی مرتکب بودم؟
...در حیاط لب باؼچه ی پر گل نشستم و به درون نرفتم....تو و بقیه آمدین...تو اندکی زودتر
.از دیدنت خون داؼی به رگهایم دوید...سرم را پاوین انداختم
ــ چرا اینجا نشستی؟
قبل از اینکه به لهن مهربانت پاسخ دهم مادر بار دیگر در ایوان حاضر شد:از خجالتشه دختره ی پرو...دائیت نیامد صفا جان؟
تو نگاه متعجبی به او سپس به من انداختی:وروجک چه دسته گلی به آب دادی؟
.بلند شدم .مادر گفت:می بینی ...جوابی نداره که بده
جلوتر آمدی:چی شده شهرزاد؟زن دائی از چی ناراحته؟
ِ سرم را بالا کرفتم.در چشمانت ...سبز خیلی زیبائی خانه کرده بود ...خودم را در زلال چشمالنت دیدم
ــ با بهرام رفتم اسب سواری مامان خانوم ناراحتن...این کجاش ایراد داره؟
!اخم هایت که در هم رفت مبهوت شدم، تو دیگر چرا؟
!نکند به بهرام و حرفهایش حساس بودی و من بی خبر؟
...مادر گفت:حالا هی طرفداریشو بکن صفا...می بینی چقدر لوس و ننر شده که دیگه حرؾ من براش اهمیت نداره
:نگاه سبز که اینک کدر شده بود به من خیره ماندی
ــ تو واقعا به حرؾ مادرت اهمیت ندادی ؟
پس دلیل اخم کردنت سرپیچی از دستور مادر بود ؟ نفس را حتی کشیدم ...من در مورد تو اشتباه نمی کردم ...اینکه در . آؼوشم هم کشیدی ....فقط این را نمی توانستم درک کنم
... سرم را پایین انداختم
. تو به مادر گفتی زن دایی شما بفرمایید من باهاش صحبت می کنم
....مادر ناراضی ترکمان کرد .انگشتانت را که به بازویم چنگ زد متحیرم ساخت
... مرا به دنبال خود به پشت ساختمان کشاندی
. ــ آخ صفا جون دستمو شکوندی ...ولم کن
رهایم کردی و با چشمان خشمگین و نگاهی ترسناک از بین دندان های به هم فشرده گفتی :لعنتی ...با بهرام رفتی اسب سواری که چی ؟ چه توضیحی واسه این کار احمقانه ات داری ؟ هان ؟
از تعجب و حیرت خشک شده بودم ...تو هیچگاه اینگونه عصبانی نمی شدی ...تو بدبین نبودی ....در اینگونه موارد ... سخت نمی گرفتی
.. ــ صفا جون معلومه چی می گی ؟ چه اشکالی داره ؟ خوب اونم یکی مثه تو ...مگه من
... فریادت خاموشم کرد :اون مثل من نیست ...می فهمی ؟ دیگه منو با اون مقایسه نکن
..... ــ اما آخه
! حرؾ خودت را می زدی ...نمی دانم تو که نمی گذاشتی حرؾ بزنم چرا توضیح می خواستی ؟
ــ ببین شهرزاد برای بار اول و آخر می گم ...دیگه نبینم با رامین و بهرام و هر پسر جوون دیگه ای گرم بگیری .. باهاشون بیرون بری ...و نمی دونم ...خلاصه هر ؼلطی که می کنی بدون حضور اونها باشه ...فکر می کنم اونقدر ... عاقل شده باشی که معنی حرفامو بفهمی
چشمانم را که از تندی و فریادت پر از اشک شده بود به دیده ات دوختم :معنی حرفاتو می فهمم اما دلیلشو نمی دونم .. ... توکه اینجوری نبودی صفا جون
نگاهت در نگاهم جا خوش کرد ..کم کم رنگ آرامش گرفت .با لحن ملایمتری گفتی :شنیدی می گن کاسه ی صبر آدما پر می شه ؟ مال من داره لبریز می شه ...یه کم بیشتر درک کن ...به خاطر خودته اگه تندی می کنم ....منو ببخش ... عزیزم ...هرجا خواستی بری ...هر کار خواستی بکنی ...خودم هستم ...نادیدم نگیر شهرزاد
نگاهم را با خود بردی ...بر جای ماندم ...تازگی خیلی عوض شده بودی ....آن صفای همیشه آرام رفته و جای خود را ...به این موجود تند و بد اخلاق وبدبین داده بود
بقیه که آمدند از اینکه تفریح در دشت و صحرا چقدر برایشان جذاب بوده می گفتند ...به من هم اسب سواری خوش گذشته بود اما جرات نکردم در مورد آن با کسی حرؾ بزنم ..از بد اخلاقی تو می ترسیدم ...چشمان نافذت همه جا به دنبالم بود ...بیچاره بهرام که تا به من نزدیک می شد به بهانه ای بر می خواستم ..نگاهش کم کم رنجشی به خود گرفت که از ...نگریستن به آن گریزان بودم
***

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 764 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 23 اسفند 1393 ] 10:26 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]