5

قسمت پنجم

..بابائی قبل از اینکه مادر حرؾ دیگری بزند گفت:بریم تو
.دستش را بر شانه ی مادر گذاشت و او را به درون هدایت کرد
...همه دور مادر نشستیم و چشم به دهانش دوختیم
....دوباره اشکهایش روان شد:بعد از سی سال زندگی....تازه فهمیدم پنج سال پیش آقا واسم هوو آورده
چشمانم به دهان مادر خشکید....هضم حرؾ های او برایم دشوار بود...یعنی چه که هوو آورده؟
!!!یعنی پدرم پنج سال پیش تجدید فراش کرده بود؟!!مگه می شد؟
نا باور گفتم:مامان داری چی می گی؟چرا پشت سر آقام اینجوری حرؾ می زنی؟
نگاه ؼمگینش را به من دوخت :باورش برات سخته عزیزم؟می دونم...می دونم ...برای منم سخت بود ....دیشب که آقات رفت کار یه بنده ی خدائی رو رواج بده تا صبح نیومد خونه....یکی دوبار باهاش تماس گرفتم بیمارستان بود....صبحی ِ نمی دونم کی بود که تماس گرفت و گفت:چقدر حاجی رو می شناسی؟ می دونی الان کجاست؟الان ِ پیش زن دومشه ...من .یه دوستم که خیر شما رو می خوام
وقتی اومد بهش گفتم همچین اتفاقی افتاده....از اینکه جا خورد تعجب کردم.....بعدم با شرمندگی گفت مه حقیقت ...داره...نتونسته زودتر از این در موردش حرؾ بزنه...می گفت قضیه اون طور که من شنیدم و فکر می کنم نیست
....شوکه شدم بودم....چطور ممکن بود؟خدایا تصوراتم در مورد پدرم
ِ ..... به آنی آن تندیس مقدسی که از پدر برای خودم ساخته بودم در ذهنم متلاشی شد حال خوشم نا خوش شد ....پدر برایم شخصیتی بی نظیر بود که به آن افتخار می کردم .و اینک به یکباره....آن کوه مردانگی و ؼرور در مقابل دیدگانم رنگ .باخت
ِ چه اتفاق تلخ و ناگواری...برای ....من هیفده ساله خیلی تلخ بود
..شهره هم به منزل بابایی آمد ...او هم چون من از کار پدر دلگیر بود ...گریه و زاری به راه انداخت
من اما در خود فرو رفتم ...شوک وارد شده آنقدر سنگین بود که نمی توانستم به خودم برگردم ...به آنچه پیش از این ... بودم ...پدر چند بار برای باز گرداندن مادر به خانه ی بابا یی آمد اما مادر هر بار او را پس زد
... مادر دلشکسته تر از آن بود که به راحتی بپذیرد و با او همرا شود
اشک های مادر دلم را به آتش می کشید .حق مادرم این نبود ....او که چون نامش سر تا پا محبت بود و مهربانی و همه .ی عشقش را نثار خانواده اش می کرد
دو هفته از آمدنمان به منزل بابایی می گذشت ...همه ی اهل خانه بار ها و بار ها به دیدنمان آمده بودند و تو بیش از همه . ....اما دوریت ...ندیدنت باز هم آزارم می داد
پاسخ یک عمر اعتماد به ، با همه ی ای آمدن ها و پا در میانی ها مادر راضی به باز گشت نمی شد ...حق با او بود . مردی که همه ی زندگیت باشد و اینگونه پاسخ شنیدن سخت و درد ناک است
به نظرم شایان بیش از هم هدر خود فرو رفته بود ...کمتر حرؾ می زد و نگاهش خیره به نقطه ای نا معلوم ...من با همه ی دلخوریم خودم را با گریه و اشک ریختن آرامتر می کردم اما او نه ...همه ی رنجشش از پدر را در خود می ریخت .دلم به حال او هم می سوخت ...و مادر برایش اشک می ریخت ...همیشه به نظر می رسید او را بیش از ما دوست دارد ...البته فقط به نظر می رسید وگرنه مادر خود این موضوع را انکار می کرد و می گفت که هر چهار نفر ما ... را به یک اندازه دوست دارد
از ما گذشته مامان جون و بابایی هم از پدر دلگیر بودند ...می گفتند از هر کس هم که توقع چنین کاری را می توانستند . داشته باشند آن فرد حاج منصور نبوده است
روزهای یکنواخت و پر از ؼصه خوردنم برای ؼم های مادر در خانه ی بابایی می گذشت .تا اینکه قرار شد فردا مهمانان شما از راه برسند .بار دیگر آقا جون و تو و پدر د مادرت برای آشتی دادن و پا در میانی به آنجا آمدید .با دیدنت . دلم در سینه لرزید ...به راستی که نمی دانستم باید نام احساسم به تو را چه بگذارم
. حرؾ های مادرت و خواهش برای آبرو داری کردن در مقابل میهمانانش مادر را کمی نرمتر کرد
مادرت او را به اتاقی برد و در تنهایی با او صحبت کرد و دقایقی بعد آقا جون را صدا کرد ...نمی دانم چطور توانستند او را راضی کنند ..هر چند ظاهر مادر کاملا سرد و دلخور بود ...اما پذیرفت که به خانه باز گردد و البته یاد آور شد که . فقط به خاطر سیمین جون و عمو مصطفی ست که بر می گردد
من از اتاق بیرون نیامده بودم .شهره هم خوابیده بود .مادر که راضی شد پدر به اتاق من و شهره آمد .با ورودش سر یه .... زیر انداختم .دلخور تر از آن بودم که بتوانم به راحتی نگاهش کنم یا محبتش را باور کنم
فقط پاهایش را می دیدم .وقتی نشست نگاهم تا سینه اش بالا آمد ، . مقابلم ایستاد ِ : صدایش راشنیدم ِ حال دختر بی معرفت بابا چطوره؟ ِ . چشمانم با این کلامش پر از اشک شد ِ چرا از بی معرفتی من حرؾ می زد در حالی که خودش ِ ... او نمی دانست که چه ضربه ی بدی به روح حساس من وارد کرده ..نمی دانست به یکباره مرا از روئیاهای کئدکانه ام .بیرون کشیده ...طعم ناجوانمردی را به من چشانده ...و مرا نسبت به جنس مخالؾ بدبین کرده ست
فکر می کردم وقتی پدرم که اینگونه از هر نظر برای دیگران الگو بوده به این راحتی دل مادرم را شکسته .در حقش جفا .... کرده وای به دیگران
محاسن سپید و ، وقتی پاسخش را ندادم دستهایش را بالا آورد و دو طرؾ صورتم قرار داد نا چا به چهره اش نگاه کردم . سیاهش او را دلنشین تر از چیزی که در آن لحظه در نظرم بود نشان می داد
چشمهای سیاهش پر از محبت پدرانه بود :از من دلخوری گلم ؟
.... بؽضم را فرو دادم :بیشتر از اونچه که فکرشو بکنین
ــ من به مامانت توضیح دادم ...قضیه اون چیزی نیست که شماها تصور می کردین ...دنیای من مادرت و بچه هام هستن ... ....دلم نمی خواد از من تصور ؼلطی تو ذهنت داشته باشی
اشکهایم که بر روی گونه هایم روان شده بود را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید :.منم ازت انتظار نداشتم ندونسته در ... موردم قضاوت کنی ...تو منو محکوم به چیزی می کنی که واقعا حقیقت نداره
لحنش گلایه آمیز تر شد :تو این مدت دلت واسه من تنگ نشد ؟
با این وجود هنوز از نظر ذهن و افکار هفده ساله ی ن حق با او نبود ....او نباید تحت هیچ شرایطی با مادرم آنگونه بد تا ... می کرد
. در آؼوشم کشید :پاشو حاضر شو ..بر می گردیم خونه
.خودم را آرام از آن دریای آرامش . ..از آن همه امنیت بیرون کشیدم :اما من دوست دارم اینجا بمونم
اخم کرد :شهرزاد تو حرؾ های منو باور نکردی ؟ من نمی تونم بیش ازاین به تو توضیح بدم . ..با مادرتحرؾ زدم .. ... فهمید که در مورد من اشتباه کرده ...توام تمومش کن دیگه ...بلند شو
. لحنش چون همیشه مقتدر بود ..نمی شد اطاعت نکرد
برخاستم و او به سراغ شهره رفت .موهای بلند و مواجش را که روی زمین پخش شده بود نوازش کرد و صورتش را بوسید :دختر گلم ...شهره جان ؟
. برای آب زدن به صورت اشک آلودم اتاق را ترک کردم
*********************
شب را در اتق خودم گذراندم ...باز هم از پنجره تو را که روی تختت دراز کشیده بودی و کتاب می خواندی ار نگریستم ... ...دلم برایت خیلی تنگ شده بود
. فردای آن روز تو به همراه پدرت برای استقبال از مسافران به فرودگاه رفتید
خیلی دلم می خواست مهلا ...دختر عمویت را ببینم .عمه خیلی او را دوست داشت و بار ها عکس های زیبایش را به ... بقیه نشان داده بود ..همه حدس می زدند با آمدن او ..عمه از او برای تو خواستگاری خواهد کرد
همیشه این حرؾ ها را می شنیدم و بی تفاوت از آن می گذشتم اما به تازگی ....نمی دانم باید صبر می کردم تا مهلا بیاید . و از نزدیک او را واحساس تو را به او ببینم
وقتی به خانه آمدید و من مهلا را دیدم حس خاصی نسبت به او پیدا کردم ...او به راستی زیبا بود ..زیباییش را بر عکس ... دختران خانواده ی خودمان به رخ هر بیننده ای می کشید ...در یک کلام کاملا خود را آراسته بود
نگاهم در پی تو و احساست کنجکاوانه به هر سو ...به دنبال تو سرک کشید ...تو همان بودی که بودی ...مهربان . مهربان من
با حضور میهمانان تازه رسیده حال و هوای خانه عوض شد ...مادر از آن همه ؼم و ؼصه ظاهرا بیرون آمد البته هنوز . ته چشمان مهربانش دلخوری موج می زد .دیگر آن لبخند های مادام هم بر لبانش رنگی نداشت
اهل خانه همه میهمان نواز بودند و از حضور مهمانان خوشحال ...اما ...مهلا و مادرش ...از نظر ظاهر آنچنان نبودند که همه انتظار داشتیم باشند .زن عمویت بی حجاب بود که البته با تذکری که پدرت در لفافه داد به خود آمد و روسری به . سر انداخت
با بلوز آستین کوتاه و مو های افشان در مقابل تو و ، مهلا ...بی توجه به نگاه های معنی دار ...همانطور آزاد و بی قید . مردان دیگر خانه حاضر شد
از این حرکتش خوشم نیامد و زیباییش در نظرم رنگ باخت و ناخواسته در مقابلش در موضعی نا خوشایند گرفتم .من که خیلی زود جوش بودم وسریع با هر کس می خواستم ارتباط بر قرار می کردم نه خواستم و نه توانستم که با او رابطه ای . دوستانه داشته باشم
. رفتارش خیلی زود دلم را زد .به خصوص که دیدم بیش از همه نگاهش به دنبال توست
او حق نداشت حواس تو ا از من پرت کند هرچند که نمی توانست و حواس تو به من بود ...همانطور که همیشه بود و من . به آن وابسته و دل بسته بودم
روزهای اول با بودنش مشکلی نداشتم ..اما همین که دیدم تو برای او بیشتر از من وقت می گذاری ...بیرون رفتن هایت اؼلب با اوست و سر سفره نشستن هایت در کنار اوست ...احساس بد حسادت به وجودم سر ازیر شد .به راستی که او حق نداشت تو را از من بگیرد ..مطمئن بودم که بر خلاؾ نظر همه که او را برای تو مناسب می بینند تو او را اصلا نگاه نمی کردی ، . نمی خواهی ...با همه ی با هم بودن هایتان تو به او به آن مهربانی که به من نگاه می کردی
هنوز هم مخصوص من بود .با این ، نگاه پر محبت چشمانت که آن روز ها تعبیر دیگری از آن برای خودم می کردم حال نمی توانستم بیبنم که مهلا همه جا با توست ...آخر گاهی حس می کردم ممکن ست بتواند با آن همه دلبری حواس تو . را از من پرت کند
زمزمه ی بر گذاری جشن عقد شیرین و رامتین بار دیگر اهل خانه را به تکاپو انداخت ...جشن در حیاط بزرگ و باغ . مانند خانه بر گذار می شد
... همه خوشحال بودیم .من و دختر ها به فکر لباس و این حرؾ هابودیم
اما باز هم حواسم به تو بود ...و به مهلا بیشتر ...از من بزرگتر بود و راه رسم دلبری را خوب آموخته بود ...من اما به قول تو ساده و بی شیله پیله ...نگاه زلالم حالم را به خوبی توصیؾ می کرد ...البته این تو بودی که می توانستی به ... راحتی حرؾ نگاهم را بخوانی ...و می ترسیدم مهلا بتواند ...از تصورش هم می ترسیدم
دلمان می خواست به آرایشگاه برویم ...برای اولین بار بود ..البته فقط آرایش مو و آرایش صورت به حدی محو و . کمرنگ که اصلا به چشم نیاید
. مادر و زن عمو مخالؾ بودند اما من و شهره و دختر عمو ها آنقدر اصار کردیم که ناچار پذیرفتند
. خیلی خوشحال بودیم
آن روز برای خرید لباس با مادر و شهره و دختر عمو ها همراه شدیم .تو هم حاضر و آماده از خانه تان بیرون آمدی . . مثل همیشه لبخند بر لب داشتی
ـ جایی تشریؾ می برید زن دایی ؟
... ــ داریم واسه خرید لباس می ریم پسرم ..با آژانس می ریم
... ــ خب من که بیکارم ..شما رو می رسونم
... ــ نه پسرم به آژانس زنگ زدم و سرویس خواستم
... ــ مهم نیست ..ردش می کنم بره ...خودم باهاتون میام
مادر لبخند بر لب تشکر کرد و من خوشحال از اینکه بعد از چند روز درست و حسابی با تو خواهم بود و یک دل سیر .تماشایت خواهم کرد لبخند بر لبم نشست
... می دانستی خوشحال شدم .چشمک یواشکی ات را کسی جز من ندید
آزژانس را که رد کردی و خواستیم سوار شویم مهلا خودش رابه مارساند :کجا ؟ دارید می رید بیرون ؟
. نگاه کلافه ام را به تو دوختم
... تو گفتی :آره ...می خوام زن دایی و بچه ها رو همراهی کنم
... ــ چه خوب ...پس بذار آماده بشم ...من هم می خوام لباس بخرم
.... نگاه ناراضی ام را که دیدی گفتی :بذار واسه فردا ..با زن عمو و و مادرم
... ــ نه ...من دوست دارم با زن داییت و دخترا برم خرید
. ما که برای او مهم نبودیم ...هیچ کس برای او مهم نبود جز تو
با ما همراه شد .در صندلی جلو و در کنار تو نشست و بهارک در کنار او .خیلی پکر و بی حوصله شدم و شهره متوجه شد :چته ؟ چرا یه هو اینقد بداخلاق شدی ؟
. ــ هیچی ...حوصله ی این مهلا رو ندارم
. مادر شنید و چشم ؼره رفت
. رو بر گفتم و به بیرون چشم دوختم .دیگر خرید رفتن برایم لطفی نداشت
. وقتی ماشین را در پارکینگ گذاشتی و پیاده شدیم نگاه دلخورم بی ارده به تو ثابت ماند .خیلی زود متوجه شدی
به کنارم آمدی :خانوم خوشگله چرا بد اخلاقه ؟
. ــ واسه اینکه دیگه منو نمی بینی
ــ این چه حرفیه ؟ مگه می شه تو رو نبینم یا حتی بهت فکر نکنم ؟
شنیدن این حرفهایت به حدی برایم عادی بود که هیچ وقت منظور واقعیت را که در پس آن نهفته بود درک نمی کردم ... . تو همیشه با من اینگونه حرؾ می زدی
ـــ پس چرا همه چیزت شده مهلا خانوم ؟
لبخندی بر لبانت نشست :یعنی الان می تونم امیدوار باشم که اسم این حالت حسادته ؟
اخم کردم :واسه چی خوشحال بشی ؟ حسادت من به مهلا چه نفعی به حال تو داره ؟
... خندیدی :فدای این چشمات بشم ..که یا واقعا نمی دونی ...یا می دونی و می خوای بیشتر
... ــ صفا ...معطل چی هستی ؟ بیا دیگه
. مهلا بود که این را به تو گفت و برای من پشت چشم نازک کرد .و حواس مادر و بقیه را هم متوجه ما کرد
رو به او سر تکان دادی که یعنی آمدیم .وآرام به راه افتادیم .مادر به من چشم ؼره رفت اما با نگاه به جایی جز چشمان پر جذبه اش به راحتی از سرزنشش گذشتم و اصلا از کنار تو تکان نخوردم ...چرا باید جای خود را به مهلا می دادم؟ .... در حالی که از مدتها پیش از وقتی خودم را شناخته بودم تو مال من بود ی
... لباس هایم را به انتخاب تو خریدم
می دانستم که اجازه نخواهی داد لباس باز انتخاب کنم ...هرچند که کلا جو خوانواده به گونه ای بود که کسی لباس های ... باز نمی پوشید
نقطه ی مقابل لباس های من ...لباسی بود که مهلا انتخاب کرد ...لباس دکلته به رنگ سبز آبی ...رنگی شبیه به رنگ ... چشمانش
از اینکه در انتخابش اظهار نظر نکردی خوشحال شدم .بی تفاوتی ات حالم را خوب کرد و او بی آنکه به روی خودش بیاورد همچنان خودش را شاد و سر حال نشان می داد ...با تو می گفت و می خندید ....و حسی به من می گفت که فقط ... برای گرفتن حال من با ما همراه شده بود
و من کم کم به این حس جدید پی می بردم ..که نمی خواهم بشنوم که او برای تو همسر مناسبی خواهد بود ..من با اینکه .. از خودم شرمنده می شدم اما این حس جدید را دوست داشتم و با آن انس می گرفتم
تو دیگر برای من یک دوست یا حامی نبودی ...من با تو حسی را تجربه می کردم که می توانستم نام عشق را برآن . بگذارم
صبح با شهره و دخترعموها و مهلا به آرایشگاه رفتیم.همان طور که مادر و زن عمو خواسته بودند،فقط موهایمان را .آراستیم و صورتمان را با آرایشی کمرنگ و دخترانه
...لباسهایمان در عین پوشیده بودن خیلی شیک بود با تن پوشی عالی
...همه ی حواسم نا خواسته به مهلا بود .صورت و ابروهایش را اصلاح کرد.با آرایش کامل صورت و مو
و به راستی که زیبائیش خیره کننده بود.به زیبائیش حسادت نمی کردم،فقط به اینکه بخواهد به تو نزدیک شود و تو به او .بیش از من توجه کنی،حسادت می کردم
.وقتی گفتم مهلا چقدر خوشگل شده،شهره و دختر عموها گفتند:اما به نظر ما تو از همه خوشگلتری
.خندیدم:اؼراق می کنید من خیلی معمولیم
فرانک گفت:واقعا می گم زیبائی تو کاملا شرقیه و بیشتر به دل می شینه،اما مهلا با اینکه خیلی خوشگله چهره اش سرده و ....زیاد به دل نمی شینه
....شهره و بهارک هم حرؾ او را تؤیید کردند.اما نظر من همان بود مهلا خیلی جذاب بود
.قرار بود شایان به دنبالمان بیاید.هر کدام روسری سبکی بر سر انداختیم و مانتو بلند پوشیدیم
.باز نگاهم به دنبال مهلا گشت.مانتوئی کوتاه پوشید که ساق پاهایش را نشان می داد
و روسری اش را به گونه ای روی سر انداخت که همه ی صورت و گردن ویقه ی بازش و نیمی از موهایش مشخص ...بود
در مدتی که آنجا بودیم خیلی کم با ما حرؾ زد و بیشتر ساکت بود،هیچ یک از ما نخواستیم رابطه ی نزدیک با او برقرار .کنیم
....وقتی از آرایشگاه خارج شدیم از دیدن رامین جا خوردم...انتظار هر کس را داشتم به جز او
اخمهایم در هم رفت .روسری ام را جلوتر کشیدم تا صورتم را نبیند.اما همه ی حواسش به من بود .زودتر از بقیه با .سلامی زیر لب از نگاه خیره و لبخند گستاخش فرار کردم و سوار شدم
.فرانک در کنارش نشست و بهارک و شهره هم در کنار من
.از اینکه آینه اش را از همان اول تنظیم کرد روی صورتم بیشتر عصبی شدم
شهره که با او مشکلی نداشت گفت:چرا شایان نیومد؟
.ــرامتین رو برد که ماشین عروس رو بیارن
نگاهم را به بیرون دوختم،مهلا چرا نمی آمد؟
آرام به بهارک گفتم:پس مهلا چی؟
.رامین شنید.گفت:صفا می خواست بیاد دنبالش
.بی اراده نگاهم با آینه و چشمان او خیره ماند
...حرفها داشت نگاهش
تمام تنم از جمله ای که شنیده بودم داغ شد....چرا تو به دنبال مهلا می آمدی؟
...ماشین را به حرکت در آورد.وقتی ماشین تو را دیدم که جلو آرایشگاه نگه داشتی،نفسم از عصبانیت گرفت
در خود فرو رفتم .دیگر حواسم به هیچ چیز نبود...صدای رامین و بچه ها را می شنیدم که با هم حرؾ می زنند.اما نمی ...توانستم درک کنم که چه می گویند...همه ی حواسم به تو بود و آمدنت به دنبال مهلا
دلم یک جای خلوت می خواست و حرؾ زدن با تو...اینکه آرامم کنی...بگوئی مهلا با همه ی زیبائیش
.برایت از من عزیزتر نیست
....به تالار رسیدیم.رامین خودش را به من رساند:تو بدون آرایش هم خوشگل بودی عزیزم...عین ماه می مونی
.اخمم تنها پاسخی بود که در پاسخ حرفش گرفت
به درون سالن رفتیم.مهمانهای زیادی آمده بودند...مادر با دیدنمان جلو آمد و با نگاهی تحسینگر بر ما نگریست...برایمان .اسپند دود کرد.از اینکه دیدم ته نگاهش هنوز هم ؼم نشسته دلم بیشتر گرفت
.نمی دانستم کی فراموش می کند
....شیرین و رامتین هنوز نیامده بودند.روسری و مانتو ا را برداشتم و در آینه به خودم نگاه کردم
.سعی ام برای باز کردن اخمهایم بی فایده بود.حداقل تا مهلا نمی آمد خیالم راحت نمی شد
...همه به سالن برگشتیم.نگاههای بسیاری را خیره به خود می دیدم.اما من فقط تو را می خواستم...نگاه گرم تو را
....همه ی حواسم به در سالن بود که مهلا کی وارد می شود
...هر چه دخترها اصرار کردند که با آن آهنگ شاد به جمع رقصندگان وارد شوم نتوانستم
....از بودنت با مهلا کلافه بودم
وقتی آمد،مادرش با افتخار به سویش رفت....همه ی نگاهها بر او خیره ماند...و نگاه من پر از حسادت...او تا دقایقی پیش ...با تو بود
حواسم به مهلا بود که در همان زمان شیرین و رامتین هم رسیدند.دوباره خودمان را پوشاندیم و منتظر ماندیم تا رامتین به .سالن مردانه برود
روی صندلی در کنار دختر خاله ام نشسته بودم و نگاهم به شیرین بود.از دیدن آن همه زیبائی و ملاحت لبخندی بر لبانم ...نشست...سرمه گفت:شیرین خیلی ناز شده
...ــآره ..خیلی
ــ می گم اون دختره...دختر برادرشوهر عمته؟
نگاهش کردم:اره
...ــخیلی خوشگله
...ـــ اوهوم
گفت:همینه که قراره عروس عمه ات بشه؟
!تعجب کردم این حرؾ را از که شنیده بود؟
.ــ کی گفته؟من که خبر ندارم
...ابروهایش را بالا برد:جدا؟زن عمویت می گفت
...دیگر حرفی نزدم..باید حدس می زدم...اخمهایم در هم رفت
به پسر کوچکش که در آؼوشش بی قراری می کرد نگاه کردم.تپل و با مزه بود...حواسم را به او دادم تا تلخی حرفی که .شنیده بودم از کامم برود.آرش را بؽل کردم و بوسیدم...به راستی خواستنی و شیرین بود
.ـــ می گم شهرزاد...داشتم به خاله می گفتم یکی از دختر عموهاتو بگیره واسه شایان
...دوباره نگاهش کردم ادامه داد:فرانک دختر خیلی خوبیه...مثل اینکه مامانت هم بدش نیومد
...ــ اره حق با توئه ،اگه شایان حرفی نداشته باشه ،فرانک بهترین انتخابه
.ومن همیشه به این فکر می کردم که ازدواج فامیلی همیشه بهتر از ازدواج با ؼریبه هاست
دلم می خواست شایان هم با فرانک ازدواج کند.دختری گندومگون با چشم و ابروئی مشکی...صورت با نمکی داشت که .راحت به دل می نشست
رامتین که رفت همه دور شیرین جمع شدیم.و به او تبریک گفتیم...صورت سپیدش با آن همه آرایش باز هم از شرم به ...سرخی می زد
...زن عمو درحالی که خنده از لبانش دور نمی شد قربان صدقه ی عروس زیبایش می رفت
با احساس نگاه خیره ای به سمت راست بر گشتم و از دیدن نگاه خیره ی مهلا تعجب کردم...نمی دانم چرا آن حس نا .خوشایند از نگاهش به من دست داد
تا متوجه نگاهم شد رو بر گرفت.جشن به خوبی و باشکوه برگذار شد.وقتی شیرین بله را گفت مادر اشک ریخت .و .چشمان پدر درخشید
....من از گریه های مادر اشکهایم روان شد
ــ چرا گریه می کنی قربونت برم؟
صدای تو را که به آن نزدیکی دم گوشم شنیدم،خیلی سریع به طرفت برگشتم...در لباسهائی که به تن داشتی خیلی جذاب ...شده بودی
.با همه ی دلخوری که از تو داشتم،با دیدنت لبخندی نا خواسته بر لبانم نشست
لبخند تو هم بی نظیر بود:حیؾ این چشمهای ناز نیست گلم؟
سرم را پائین انداختم.نگاه چند نفر به من و تو که نزدیکم ایستاده بودی بود ....چه خوب بود که هنگام خوانده شدن خطبه .ی عقد همهگی به سالن زنانه آمدید و من تو را دیدم
...ــ دلم از رفتن شیرین می گیره
...خندید:حالا کو تا بخواد بره
ــ به هر حال که باید بره
...لبخندت را در حالی که نگاه بی پروایت بر صورتم بود تکرار کردی از هرکس هم خجالت می کشیدم از تو نه
گفتی:بالاخره یه روزی همه ی دختر ها باید از خونواده هاشون جدا بشن ؼیر از اینه؟
.ـــ من که همچین تصمیمی ندارم
...خندیدی:جدا؟به فکر دل ما هم باش
چشمهایم که از تعجب گرد شده بود را دید و باز خندیدی:چیه؟مگه ما دل نداریم بخوایم دختر دائی خوشگلمونو تو لباس عروس ببینیم؟
شوخی ات با مزه بود اما از آن دلگیر شدم .نکند مهلا به همین راحتی دلت را از من گرفته باشد و برای خود برده باشد؟ نگاه قهر آلودم را از تو گرفتم و دستم را از دستت بیرون کشید ....پوزخند مهلا بیشتر حرصم داد ...حس کردم .حرفهایمان را شنیده
.صدایم کردی اما نگا های زیادی به ما بود و من نخواستم به قول مادر خودم را برسر زبانها بیندازم
مهلا و مادرش در ماشین تو نشستند و من با اینکه خیلی دلم می خواست با شما بیایم و اجازه ندهم مهلا بیش از این به تو نزدیک شود چون تو حرفی نزدی و از من نخواستی که سوار ماشینت شوم در ظاهر بی تفاوت گذشتم و به سمت ماشین شایان رفتم اما بادیدن رامین حس کردم می توانم با سوار شدن به ماشین او حرص تو را در بیاورم ...همانطور که تو مرا . عصبی کرده بود
به فرانک گفتم :کجا می شینی ؟
. ــ تو ماشین رامین ...بیا خیلی خوش می گذره
... برای لجبازی با تو سوار شدم
... رامین که سوار شد از دیدنم تعجب کرد ؛ خندید :به به ببین کی اینجاست
فرانک هنوز سوار نشده بود .با اخم گفتم :چیه ؟ نیشت تا بنا گوش باز شده ...اولین باره منو میبینی ؟
... خنده از لبهایش دور نمی شد :اولین باره که قابل دونستی و بی تعارؾ اومدی
. ــ بس کن رامین ...اصلا حوصله ی تو یکی رو ندارما ...کاری نکن پیاده شم
... جدی شد :خیلی خب ..بشین باهم حرصشو در میاریم
نگاهم را که به بیرون و به تو دوخته بودم به درون گرداندم ..به درون چشمان او ...جدی بود .لبخند محوی زد :می ... دونم دلواپس از دست دادنشی ...خیالت راحت ..اون ازتو نمی گذره
نمی دانستم چرا آن حرؾ ها را می زند :منظورت چیه ؟
... به جلو برگشت :خیلی می خوادت ...می تونم بگم دیوونته
... ــ رامین
... بار دیگر به طرفم برگشت :اما منم دوست دارم ...خیلی زیاد ...اما چه کنم که دلت با من نیست
. نگاهش خیره و عمیق بود اما گستاخ نه
... ــ نگران این دختره ام نباش ...یه مژه ی تو می ارزه به کل هیکلش
باور این حرؾ ها ...اینکه رامین دارد در مورد آن با منحرؾ می زند سخت بود ...او که خود ادعای دوستداشتنمرا . داشت
ــ فکر نکن کمتر از او بهت علاقه دارم ...نه ...به جون عزیز خودت روز و شب فکرم مشؽول توئه ...اما هر کار می کنم منو نمی بینی ...من بهت حق می دم که منو نبینی ...اون به جز محبتچیزی بهت نداده ...از همون بچگی ...اما من چی ؟ من دیر به خودم اومدم ...وقتی که دیدم اونقدر از من بدت میاد که به سختی نگاهم می کنی ...هر جا من باشم فورا فرار می کنی ....درکش سخت بود اما واقعیت داشت ...من به صفا باختم ...اما هنوزم ...نمی دونم ..حسم به تو داره

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 781 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 23 اسفند 1393 ] 20:25 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]