شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

ღ♥ღ رمانخونهღ♥ღ

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

7

قسمت هفتم

." لبخندی زدم "به خاطر این همه دار و درخت اینطوری به نظر می رسه
نگاهی به ساختمان خانه ی شما انداخت و نگاهی به خانه ی خودمان و در آخر به خانه ی عمو مسعود و گفت "سه تا " ساختمون بزرگ ...اونم یک جا ؟ چه جالب ؟
آره" ... " ...اون ساختمون مال عمه مه و این یکی هم مال عموم و اون آخریه هم خونه ی ماست
... " نگاهش رنگ تعجب گرفت و با شوق گفت "وای خوش به حالت ...چقد اینجوری کنار هم بودن خوبه
آره" " ..و فکر کنم شما خونواده ی کم جمعیتی باشید ...درسته ؟
... " سایه ی اندوه به ناگه چهره اش را تار کرد "آره ....خیلی کم جمعیت ...البته اگه بشه اسمشو خونواده گذاشت
چرا" " ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتنش" .... " چه فایده ای داره ...سرتو به درد میاره
.. " با اینکه دوست داشتم بدانم اما گفتم "باشه ...هر جور راحتی
به مقابل خانه ی خودمان رسیده بودیم ؛ تعارؾ کردم وارد شود .خوشحال بودم که با اینکه چادر به سر ندارد ظاهرش . موجه ست
مادر از دیدنش تعجب کرد اما با رویی گشاده از او استقبال کرد ...و او با دیدن مادر مثل هر کس دیگه ای خیلی زود ... شیفته ی مهربانی اش شد
شیرین هم دقایقی به اتاقم آمد و طراوت از آرامشی که در وجود او همیشه حاکم بود خیلی خوشش آمد ...شهره هم که ... مدرسه بود
... " وقتی بار دیگر تنها شدیم گفت :ببخش که مزاحم تو و خونواده ات شدم ...راستش با مامانم حرفم شده
" تعجب کردم "یعنی قهر کردی ؟
قهر" که نه ....مجبورم برگردم ...وگرنه داداشم بیچارم می کنه " ...فکر کردم بیام پیش تو ...بلکه یه کم آروم بشم ... ... " شهرزاد من بیشتر از اونچه که فکرش و کنی از تو خوشم اومده و دوستت دارم
... " به او لبخند زدم "ممنون عزیزم ...از محبتته ...منم از تو خوشم میاد ...خوشحالم که به اینجا اومدی
وقتی آمدی مادر از من خواست که تو را صدا کنم که ناهار را با ما بخوری ...به اتاقت آمدم مثل همیشه پاسخ سلامم ... بوسه ای عاشقانه بود ...به تو گفتم که مهمان دارم
مهمون" " داری ؟ کی هست ؟
یکی" " از همکلاسی هام
مریم" " ؟
نه" ... " اسمش طراوته ...تازه به مدرسه ی ما اومده ...خیلی دختر خوبیه ...بیا بریم باهاش آشنا شو
طراوت خیلی راحت با تو و آقا جون و شایان و رامتین روبه رو شد و این برای من که از آشنایی و حرؾ زدن با ؼریبه ها هل و دست پاچه میشدم جالب بود ...به او گفتم که اگر راحت نیست ناهار را به اتاقم بیاورم که خندید "خونواده به این ... " خوبی ...چرا باید ناراحت باشم و رو بگیرم ؟ "لبخندی زدم "باشه ...فقط خواستم تو راحت باشی
سر سفره کنارم نشست ...باز هم خیلی راحت بود و خونگرم ...تو و شایان و رامتین را مورد خطاب قرار می داد ... .... این برایم عجیب بود ...شاید برای شما هم
پس از ناهار برای رفتن به مدرسه حاضر شدم .تو گفتی که ما را خواهی رساند .به حیاط رفتیم و منتظر شدیم تا تو بیایی ... که مهلا از خانه ی شما بیرون آمد ...مثل این چند وقت بی حجاب و بی خیال
برای من پشت چشم نازک کرد و جواب سلام طراوت را به سردی داد .من که برایم مهم نبود اما دوست نداشتم طراوت ... حس کند که بین ما مشکلی وجود دارد
معرفی" " نمی کنی شهرزاد
نگاهی به طراوت که خواستار آشنایی بیشتر با مهلا بود انداختم و با اکراه گفتم "دختر عموی صفا " ...و اشاره ای به " طراوت کردم "دوستم طراوت
... " طراوت که جوششی عجیب نسبت به همه داشت با لبخند گفت "شما خیلی زیبا هستین مهلا خانوم
مهلا که خودشیفته و مؽرور از زیباییش بود لبخند کمرنگی بر لب آورد "ممنون ...شما لطؾ داری و البته زیبایی شما هم " چشمگیره
... "طراوت خندید "نه بابا ...ما که معمولی هستیم ...به نظر نمیاد اهل اینجا باشید
تو" ... " دختر باهوشی هستی ...درسته ...من تازه از آلمان برگشتم
... کاش زود می آمدی ...حوصله ی کنجکاوی های طراوت و فخر فروشی های مهلا را نداشتم
طراوت گفت "چه جالب ...من هم اونجا به دنیا اومدم و فقط سالهای اول تولد اونجا زندگی کردم ...اما برادرم مدام به ... " اونجا سفر می کنه
.. جالب بود من تا آن لحظه نمی دانستم که طراوت در آلمان به دنیا مده است
عجیب بود که مهلا با آن همه سردی ظاهری به یکباره مشتاق شده بود با طراوت گپ بزند ...او که به هیچ کس نگاه نمی کرد ...که البته حس کردم فکر می کند از آشنایی او و طراوت ناراحتم و از همین روست که می خواهد مرا حرص دهد ... در صورتی که اصلا برای من مهم نبود
... " تو که آمدی خوشحال شدم "بریم که دیر شد
مهلا به طراوت گفت "خوشحال شدم از آشناییت ...بازم به من سر بزن ...البته ما تا یه مدت دیگه از اینجا به خونه ی . " خودمون می ریم
. مطمئن بودم که تو هم از این رفتار مهلا تعجب کردی .اما حرفی نزدی
در طول مسیر طراوت مدام از مهلا می پرسید و تو را هم مخاطب قرار می داد ...و می گفت "نمی دونم چرا از این ... " دختر اینقد خوشم اومده
به مدرسه رسیدیم و طراوت زودتر پیاده شد با تو خداحافظی کرد و من به طرفت برگشتم :ممنون عزیزم ...کاری نداری " ؟
" فدات ...مواظب خودت باش ...شاید نتونم عصر بیام دنبالت ...در ضمن زیادم به این دختره رو نده
از رکی کلامت تعجب کردم ...نظرت را در یک کلام بر زبان آوردی .وقت پرسیدن و جواب گرفتن نبود .بی آنکه حرفی بزنم پیاده شدم .تو رفتی و من با طراوت به سمت مدرسه رفتم که مریم از پشت سر صدایم کرد .به طرفش " برگشتیم "سلام
پاسخمان را داد و با نگاهی به طراوت گفت :مسیرت مگهطرؾ خونه ی شهرزاده ؟
. حتما دیده بود که با من از ماشین تو پیاده شده
" طراوت گفت "نه ....چطور مگه ؟
آخه" ... " دیدم با هم اومدین ...تعجب کردم ...شنیدم خونه ی شما از این سمته
. و خلاؾ جهت مسیر مرا نشان داد
" طراوت گفت "آره ..از اینوره ...اما امروز شهرزاد دعوتم کرده بود خونه شون ...مزاحمش شدم
چه دروغ آشکاری ...آن هم در مقابل دیدگان خودم ...حرفی نزدم و از نگاه پرسشگر مریم گذشتم .به کلاس رسیدیم . . طراوت به سمت نیمکت خود رفت و من و مریم هم به سوی نیمکت خودمان
خوب" .... " با هم جور شدین
... " لحنش دلخور و گلایه آمیز بود .نتوانستم بگویم طراوت دروغ گفت .اما گفتم "تو از همه ی دوستام برام عزیزتری
اگه" ... " راست می گی دور این دختره رو خط بکش ...اون اینجوری نیست که تو فکر می کنی
من" نمی فهمم چرا این حرفا رو می زنی ...امروز خونمون بود بیچاره دست از پا خطا نکرد ...تازه مامان و شیرین هم . " خیلی ازش خوششون اومد
باشه" . " ...هر جور راحتی ...فقط امیدوارم بعدا نگی تو که می دونستی چرا بهم نگفتی
... با آمدین دبیر به سر کلاس سکوت کردیم .حواسمان را دادیم به درس
زنگهای تفریح باز هم طراوت به سراؼم آمد و از من خواست که با هم به حیاط برویم ...مریم هم که از خوشش نمی آمد گفت که می خواهد نگاهی به درس ساعت بعد بیندازد و با ما نیامد و این شد که مریم کم کم از من دور شد ...طراوت و افکارش برایم جالب بودند ...از اینکه اینقدر آزاد ست تعجب می کردم ...از اینکه با مادرش حرفش شده بود واز خانه ... بیرون آمده بود بی آنکه به او بگوید که به کجا می رود
آن روز مریم با دلخوری خداحافظی کرد و از من جدا شد .ناراحت بودم و نمی خواستم او را برنجانم اما نمی دانم چطور . طراوت مانع از آن می شد که به سمت مریم بروم ...به بهانه ای مرا با خود می برد و ما را از هم دور می کرد
... " دم در از او خداحافظی کردم که گفت "وای ببین کی اومده
... به سوی اشاره اش نگاه کردم .باز هم برادرش
بیا" ... " بریم تو رو هم می رسونیم
.. " با عجله گفت "نه ..ممنون خودم می رم
وا" " چرا اینقد تعارفی هستی تو ؟
با آن فرهنگی که آن ها داشتند خجالت کشیدم بگویم نمی توانم و اجازه ندارم و از این حرؾ ها ...کهای کاش می فهمیدم مهمترین چیزی که باید به آن توجه می کردم گفتن همین حرفهاست ...اینکه من به عقیده ی خانواده ام احترام می گذارم چون همه به نفع خودم هست ...همه ی قوانین خانه و خانواده ام از سر دلسوزی برای من که فرزندشان هستم وضع شده ... ...کاش هیچ کس اشتباهات مرا تکرار نکند ِ اینبار برادرش خود پیاده شد و با من خجالتی به گرمی سلام و احوالپرسی کرد ...از حرؾ زدن با او که ؼریبه بود و ... نگاهش عجیب گونه هایم از شرم گر گرفته بود ...آخر مرا چه به هم کلام شدن با ؼریبه ها
..." تارخ در ماشینش را گشود "بفرمایید خانوم ...خوش حال میشم شما رو برسونم
ممنون" ..." ...اگه اجازه بدین
... " طراوت با خنده گفت "ای بابا چقد تعارؾ می کنی ؟ از من یاد بگیر ...دیدی که بی دعوت اومدم مهمونت شدم
. اما من مثل او نبودم ...خانواده ام هم مثل خانواده ی او نبودند
برای اینکه بیش از این کنجکاوی بچه ها را که از کنارمان میگذشتند و آنگونه نگاهمان می کردند را تحریک نکنم سوار . شدم
"آن دو نیز سوار شدند و به راه افتادیم ...تارخ به طرفم برگشت "از موسیقی خوشتون میاد ؟
موسیقی گوش دادن را فقط با تو دوست داشتم ...اینکه سلطان قلب ها را برایم بخوانی و اشاره کنی که قلبت مال منست ...
..". شانه بالا انداختم "زیاد برام مهم نیست
با" " یه آهنگ زیبا موافقید ؟
... معذب به طراوت نگاه کردم اما همه ی حواسش به بیرون بود .گفتم "عرض کردم فرقی نمی کنه ...شما راحت باشید "
. لحظاتی بعد یک آهنگ ملایم گذاشت که قطعا اگر در کنار تو می شنیدمش حالم خیلی بهتر از آن لحظات بود
من" .." مدتهاست که به دنبال چهره ای شبیه چهره ی شما می گشتم
دانستم در چه مورد می خواهد حرؾ بزند ...گفتم "بله ...طراوت گفتند و من شرمنده ام اگر قبول نمی کنم ...راستش ..."
خونوادش" .... " خیلی سختگیرن داداش گفتم که
. به طراوت نگاه کردم ...از لحنش خوشم نیامد
" تارخ گفت "آره شهرزاد خانوم ؟ واقعا خونواده تون یه اجازه ی ساده واسهاین کار بهتون نمی دن ؟
... " با لحنی جدی گفتم "بله ...اجازه نمی دن ...منم با این موضوع مشکلی ندارم
... " از آینه نگاهم کرد "حیؾ شد ...دوست داشتم تابلویی زیبا خلق کنم ...امیدوار بودم این شانس رو بهم بدین
" داشتم کلافه می شدم ..گفتم "شرمنده ...امیدوارم بتونید چهره ی بهتری پیدا کنید
" طراوت گفت "داداش میگه دیگه بهتر از تو رو پیدا نمی کنه
ایشون" .. " به من لطؾ دارن
... خودم را لعنت کردم که چرا با آن ها همراه شدم
شهرزاد" ... " خانوم ...اگه موردی نداره می تونید یه عکس از خودتون بهم بدین تا از روی اون
.. ." بی حوصله از این همه سماجت گفتم "فکر نمی کنم بتونم ....خواهشا از منناراحت نشید
... " طراوت دوباره تکرار کرد "داداش زیاد سخت می گیری ...خب خونوادش اونطوری نیستند که تو فکر می کنی
... " تارخ گفت "آخه برام عجیبه ...دیگه این روزا خونواده ها بهبچه هاشون اینقد سخت نمی گیرن
از حرفهای آن دو هیچ خوشم نمی آمد گفتم "بله متاسفانه ...اونقدر بچه هاشونو به حال خودشون گذاشتند که دیگه رابطه " ی بین خونواده ها سرد شده ...نمی شه بهش گفت خانواده
... " طراوت نگاهی به من انداخت "نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی
... نمی دانستم چه منظوری از این حرؾ ها دارد ؟ من که با خانواده و تو مشکلی نداشتم
... " سر کوچه خواستم که نگه دارد .تارخ به طرفم برگشت "اگه بتونید عکستونو بهم بدین ممنون میشم
خواهش" ... " می کنم ...بهتون قول نمی دم ...ممنون کهمنو رسئندید
تعارؾ کردم که به خانه بیایند که نپذیرفتند و رفتند ...باز هم وجدانم به عذاب گرفتار شده بود ...کاش می توانستم به تو بگویم . ..اما تو گفته بودی از طراوت خوشت نمی آید چطور به تو بگویم برای بار دوم با او و برادرش به خانهبرگشتم ؟
بی حوصله و خسته وارد خانه شدم ...زن عمو مشؽول شستن حیاط بود و فرانک هم جارو می کشید ...سلامم را پاسخ گفتند و من به خانه ی خودمان رفتم ...تو نبودی و من حوصله ی دیدن مهلا را نداشتم وگرنهسری به خانه تان می زدم ...
کسی خانه نبود .از پنجره ی اتاقم به حیاط سر کشیدم :زن عمو مامانم اینا کجان ؟
... ــ رفتند خونه ی خالت ...دیگه باید پیداشون بشه
به درون برگشتم ...بی آنکه لباسهایم را بیرون بیاورم خودم را روی تخت رها کردم ...حرؾ های مریم در مورد طراوت در ذهنم تکرار کردم ...یعنی حق با او بود ؟ راست بود همه ی آن حرؾ هایی که مریم می گفت شنیده و ناخوشایندست ؟
. خسته بودم و نفهمیدم کی چشمانم گرم خواب شد
************
... بوسه ی گرم و پر مهر تو بیدارم کرد ...پر از انرژی مثبت شدم ...لبخندت برایم زیباترین هدیه ی دنیا بود
چرا" " اینجوری خوابیدی عزیز دلم
خسته" ..." بودم
الان" "
" در حال نشستن گفتم "آره ...سر حال اومدم ...تو کی اومدی ؟
الان" رسیدم ...دیدم خبری ازت نیست اومدم ببینم چی سرتو گرم کرده که از من ؼافل شدی ...زن دایی گفت خوابیدی ... "
... " به خندیدنت به شوخی اخم کردم "چیزی نمی تونه منو از تو ؼافل کنه
می" ... " دونم ...بیچاره اون چیزی که بخواد تو رو از من ؼافل کنه
لحنت جدی بود ...نگاه کنجکاوم را بی پاسخ گذاشتی و برخاستی "پاشو لباستو عوض کن بیا ...الان دیگه باید شام ... "بخوریم ...منم خیلی گشنمه
... " در راباز کردی و نگاهم کردی "نتونستم بیام دنبالت ...شاید پیاده اومدی اینقد خسته شدی
. نمی توانستم به تو دروغ بگویم
... سرم را پایین انداختم
طراوت" " سرویس داره ؟
... " نگاهم به تو بی اراده بود .منتظر بودی پاسخت دهم ...سرم را تکان دادم "نه
پس" " اون مسیر طولانی رو چطور می ره و بر می گرده ؟
من" ... " ...نمی دونم ...حتما با تاکسی ...یا اتوبوس
"به طرفم برگشتی ...نگاهت سنگین بود و عمیق "کسی میاد دنبالش ؟
" خنده ای دستپاچه برلبهایم آمد "من چه می دونم ...چرا اینا رو از من می پرسی ؟
آمدی و مقابلم ایستادی "قرار بود چیزی رو از من مخفی نکنی ...الانم خواستم کمکت کنم بهم بگی ...چرا سوار ماشین " ؼریبه شدی ؟
... " عصبانی بودی ...نمی دانم تا آن لحظه چطور خودت را کنترل کرده بودی
اون" " ؼریبه نبود ...برادرش بود
برادرش" " چه آشنایی با تو داره که ؼریبه نبود ؟
خب" ... " ...منظورم اینه که
شهرزاد" " اون پسره همون بود که تو رستوران دیدیش ...درسته ؟
" خدای من ...چه اوضاعی ...سر به زیر انداختم "بار اول نبود که تو رو می رسوند ..آره ؟
... " سرم را تکان دادم "درسته ...یه بارم قبلا
چرا" " بهم نگفتی ؟
... " ترسیدم"
" فریادت خاموشم کرد "از چی ؟
... " با نگرانی زل زدم به چشمانت "خب از اینکه ناراحت بشی و دعوام کنی
من" الان ناراحتم ...الان که ازم پنهون کردی ...اگه گفته بودی می گفتم بار آخرت باشه ...اما تو هنوزم می خواستی بهم نگی درصورتی که خودم دیدمت که سوار شدی و تا خونه که دنبالت بودم حرص خوردم ...نگرانت بودم ...وقتی ... " پیاده شدی رفتم یه دور بزنم تا آروم بشم ...امیدوار بودم بهم بگی ...اما دیدم می خوای
... " چشمان پر از اشکم را به تو دوختم "معذرت می خوام
هنوز وحشتناک و عصبانی بودی ...با این حال خودم را به طرفت کشیدم و دستم را دور کمرت حلقه کردم "تو حق ... " نداری منو دعوا کنی ...خودم از این موضوع ناراحت بودم ..فقط نمی دونستم چطوری می تونم بهت بگم
... دستت را روی موهایم حس کردم ...داشتی آرام می گرفتی
قول" ... " بده دیگه تکرار نکنی
... " سرم را روی سینه ات گذاشتم "قول می دم
موضوع عکس را به تو نگفتم ...می ترسیدم رفتاری دور از تصورم داشته باشی ...و فکر کنی با او صمیمیتی دارم که ... چنین درخواستی داشته است ...حرفی نزدم و گذاشتم آرام شوی و دوباره مهربان
****************
ماه محرم از راه رسید ...مثل همیشه خانه مان که خانواده هایی سنتی و مذهبی در آن زندگی می کرد رنگ و بویی خاص گرفت ...رنگ ماتم برای عزاداری سیدالشهدا ...بوی ؼم و ؼصه برای واقعه ی کربلا ...همه لباس سیاه به تن می . کردیم ...سر در خانه با پرچم های سیاه یا سرخ و سبز به نام آقا اما حسین (ع )و حضرت ابوالفضل مزین می شد
معمولا ده شب اول ماه خانه به تکیه ی اباعبدالله (علیه السلام )تبدیل می شد ...روزها مادر و زن عمو و مادرت نذری ... می پختند و شب بین عزاداران تقسیم می کردند
حال و هوای آن روزها را با اینکه سنگین بود اما دوست داشتم ...از اینکه می دیدم هرکسی بی توقع گوشه ای از کارها را بر می دارد و از زمین بلند می کند حس خوبی به من دست می داد ...این همبستگی ها را دوست داشتم ...و بیش از همه تو بودی که برای بر پایی هیئت تلاش می کردی و من به تو افتخار می کردم و حال که به نامت بودم و به نامم بودی . بیشتر
آن روز در مدرسه از مریم خواستم تا با خانواده اش به خانه مان بیاید و در مراسم شرکت کند ...گفت که خیلی دلش می ... خواند بیاید و فکر می کرد مادرش حتما او را همراهی خواهد کرد
طراوت حرؾ هایمان را شنید :یعنی ده شب رو مجلس روضه خونی بر پا می کنید ؟
چند وقتی بود که دیگر زیاد با او نمی جوشیدم ...به خصوص که تا تنها می شدیم پای برادرش را وسط می کشید ... هنوز هم عکس می خواست و من صراحتا درخواستش را رد می کردم اما از رو نمی رفت ...برادرش را بار دیگر دیدم ...از من خواست که به خانه برساندم اما نپذیرفتم و کنایه ی طراوت را که گفت "چند بار بگم داداش شهرزاد اینا مثل ما ." فکر نمی کنند ...مثل ما نیستند ..باید بری ببینی تو خونه هم با چادر و روسری می گردند
خیلی ناراحت شدم ...او به من و خانواده ام توهین می کرد ...دروغ بود حرفش ...ما فقط در مقابل نامحرم حجاب داشتیم ...که آن هم بیشتر وقتی بود که به حیاط می رفتیم ...که اکثر مواقع چادر هم نداشتیم و به روسری یا شال اکتفا می ...کردیم
از آن روز دیگر او در دلم جایی به آن پررنگی نداشت ...از چشمم افتاد .او را کم محل کردم اما باز هم دست بر نمی . داشت
آن روز مریم گفت "آره هر ده شب رو روضه می گیرن ...همه برای عزا داری به خونه شون می رن ...کاری که فکر " نکم به گروه خونی شما با کلاسا بخوره ؟
" طراوت با عصبانیت گفت "من نمی دونم چه هیزم تری به تو یکی فروختم که تا منو میبینی اینجوری آتیشی می شی
... " مریم به تندی گفت "واسه اینکه از خودتو رفتارت خوشم نمیاد
رفتار" ... " من به تو ربطی نداره
آره" ربط نداره اما اینکه بخوای با شهرزاد باشی و فکر کنی اونم مثل خودته به من ربط داره ..ببین طراوت بهت می گم " دور شهرزادو خط بکش ....دختری نیست که تو فکر می کنی
مواظب" .... " حرؾ زدنت باش وگرنه
وگرنه" " چه ؼلطی می کنی
" با کلافگی گفتم "وای بس کنید ...مگه بچه اید افتادید به جون هم ؟
... " طراون "منکه چیزی نگفتم ...خودش با من مشکل داره
... " مریم نگاهم کرد "شهرزاد بهت بگم ...می خوای با این دختره باشی دور منو خط بکش ...دیگه نه من و نه تو
" طراوت گفت "به جهنم ..دیگه از تو خود خواه تر ندیده بودم ...به تو چه که واسه شهرزاد تعیین تکلیؾ می کنی ؟
ای" ... " بابا بسه دیگه ...واقعا زشته ...کوتاه بیاین دیگه
... " طراوت گفت "رفتم خونه باهات تماس می گیرم
از ما جدا شد .نگاهی به مریم کردم که اخم هایش در هم بود .گفتم "گناه داشت اینجوری باهاش برخورد کردی ...نگاه ... تندی به منکرد "بدبخت ...تو گناه داری که اینقد ساده و خلی
دست" .. " شما درد نکنه دیگه ...راحت باش
... " خندید "آخه زورم می گیره وقتی طرفشو می گیری
" دست به گردنم انداخت و گونه ام را بوسید "فدای تو خوشگلم بشم ...ببخشید
" خندیدم "دیوونه ...مگه من از تو ناراحت می شم ؟
واقعا هم از او ناراحت نمی شدم .می دانستم که هرچه می گوید از سر دلسوزیست .با هم به کلاس رفتیم ...مریم مرا . رها نکرد تا طراوت به سمتم بیاید ...طراوت هم که ظاهرا خیلی به او بر خورده بود حتی نگاهمان نمی کرد
وقتی به دنبالم آمدی یکراست به خانه رفتیم ...آن روزها دیگر به تفریح و گردش نمی رفتیم ...حرمت آن روزها را . خوب نگه می داشتیم
... " وارد خانه که شدم مادرت گفت "عزیز خوشگلم اگه خسته نیستی بیا کمکم سبزی پاک کنیم
چشم" ... " عمه جون ...لباسمو عوض کنم میام
. قرار بود فردا آش رشته بپزند
سریع برگشتم و به کمک او رفتم .خبری از مهلا و مادرش نبود .مادرت گفت برای دیدن خانه رفته اند ...ظاهرا دیگر . همه چبز تمام شده بود و به زودی آن ها به خانه ی خودشان می رفتند و چه برای من از این بهتر
*
. مادر صدایم کرد و گفت که تلفن با من کار دارد
طرا.ت بود .ناراحت و دلگیر بود ...از مریم گلایه داشت اما اجازه ندادم که ؼیبتش را بکند .دوباره بحث مراسم آن شب ها را وسط کشید و از من پرسید که می تواند به خانه مان بیاید یا نه ؟
نمی توانستم با آمدنش مخالفت کنم .گفتم همه به انوجا میان ...اون مجلس مال من نیست ...گفت که حتما خواهد آمد ... نمی دانستم تو از شنیدن این که هنوز با او رابطه دارم و می خواهد به خانه مان بیاید چه نظری خواهی داشت ...اما من . بی تقصیر بودم
دوباره به کمک مادرت رفتم .سبزی ها که تمام شد برای شستنش به حیاط بردم چون خیلی زیاد بود و شستنش توی آشپز . خانه سخت بود
. شیر آب را باز کردم .رامین را که از بیرون آمد دیدم .لباس مشکی به تن داشت و ؼرق در خودش
" سلام"
. نگاهش پر از اندوه بود ...خیره بود و عمیق
" سلام"
"مشؽول به کار شدم که به طرفم آمد ...بالای سرم ایستاد ...نگاهش کردم "چته ؟انگار سرحال نیستی ؟
نه" ... " ...خیلی وقته سر حال نیستم
. از صدای گرفته و لحن ناراحتش دلم گرفت
اما" " خداروشکر تو خوبی
.. " سر تکان دادم "اره ...خداروشکر خوبم ...اما توام می تونی خوب باشی
چه" " جوری
از" ... " این لاکت بیا بیرون
جای" .. " من نیستی ...من باختم
بس" ... " کن ...حالا انگار چیو باختی ...اونی که این همه ازدست دادنش داؼونت کرده ارزششو نداره ها
لبخند تلخی زد و کام مرا هم تلخ کرد .نگاهش عجیب بود ...پر از حسرت ...و من مطمئن بودم هیچ وقت او را به تو ... ترجیح نخواهم داد ...با اینکه آن روزها خیلی بیش از پیش دوستش داشتم
نشست تا کارم تمام شد .بی آنکه حرفی بزند .دیگر در مورد اینکه چه احساسی به من داشته یا دارد حرؾ نمی زد ...از . همین رو بود که بودن با او معذبم نمی کرد
. کارم که تمام شد و خواستم سبزی های آبکش شده را بلند کنم برخواست و کمک کرد
رامین" . " خواهش می کنم با خودت اینجوری نکن ...من دوست ندارنم اینطوری ببینمت
حرفی نزد .عمه آمد بیرون .رامین تبسم کم جانی بر لب نشاند و سلام کرد .عمه به رویش خندید "فدای گل پسرم بشم ... ... " علیک سلام عزیزم
عمه همه ی ما را دوست داشت و ما هم او را ...من با نگاهی به رامین رو به مادرت گفتم "دیگه با من کاری نداری عمه "جون ؟
نه" ... " قربونت برم ...برو یه کم استراحت کن ...شبم می خوای پذیرایی کنی ...خسته شدی
. نگاه رامین به من بود ...نمی توانستم از آن همه ؼم بگذرم ...دلم به حالش می سوخت
. اما چاره ای نبود ...او با عمه به خانه تان رفت و من به خانه ی خودمان .به مادر گفتم که طراوت قصد آمدن دارد
... " گفت "مجلس برای امام حسینه ...هرکسی دوست داشته باشه می تونه بیاد
... اما نه من نه مادر نمی دانستیم که او می آید و شب را هم در منزلمان می گذراند
****************
از اتاق که بیرون آمدم خاله و دختر خاله هارا دیدم که تازه از راه رسیده بودند .مشؽول احوالپرسی با آنها شدم که مریم و . مادرش هم از راه رسیدند به سوی آن ها رفتم ...خیلی از دیدن مریم خوشحال شدم
. مادرش با مادرم آشنا بود و با هم مسؽول احوالپرسی شدند
با اشاره ی مادر برای آوردن چای به آشپز خانه رفتم ...شیرین فنجان ها را از سمار پر کرده بود ...با دیدنم گفت :می بری ؟
آره" . " ...واسه همین اومدم
." سینی را به دستم داد و گفت "مواظب باش
به پذیرایی رفتم ...مادرت و زن عمو و دختر ها هم آمده بودند .پس از پذیرایی در کنار مریم و دختر ها نشستم .که مهلا .... هم آمد ...تنها نبود ...با مادرش بود و طراوت
... مهلا با نگاهی به من با اخم رو گرداند ...طراوت با مادر و بقیه احوالپرسی کرد و به طرؾ ما آمد
مریم به سردی پاسخ سلامش را داد و نگاهی به من انداخت و آهسته گفت :آخر کار خودتو کردی ؟
خب" " چیکار می کردم ...خودش زنگ زد گفت می تونم بیام یا نه ...بگم نیا ؟
خوبه" ... " ...تلفنی رابطه دارید دیگه
خب" " وقتی می گه شماره بده من باید چیکار کنم؟ بگم نمی تونم ؟ بهم نمی خنده ؟
... طراوت به من لبخند زد ومن حرفم را ادامه ندادم
تنها" " اومدی ؟ مامانت نیومد
نه" ... " ...مامانم مسافرته ....با تارخ اومدم
"تعجب کردم "داداشت ؟
خب" ... " آره ...الان هم بیرونه ...به نامزدت معرفیش کردم
به" ..." صفا ؟ ....چه خوب ...خب بشین واست چای بیارم

6

قسمت ششم

پر رنگ و پر رنگتر میشه ....حالم خرابه شهرزاد ...فقط می تونم به تو کمک کنم که به اونچه که می خوای برسی ... ... همین
ــ اونوقت انتظارداری باور کنم که ..منو واقعا دوست داری ؟
بی صدا خندید :آره ...باورش سخته ..اما من تو این مدت که دیدم حست به صفا عوض شده دارم کم میار ...نگو که از بچگی عاشقش بودی ...نبودی شهرزاد ...تو تازه داری عاشق می شی ..ومن خوشحالم که اونی که دوستش داری ... صفاست ...اینجوری می گم خب اون لیاقت عشق پاک تو را بیشتر از من داره
... چشمهایش در نور کم سوی ماشین درخشید و رو از من بر گرفت
... آمدن فرانک و بهارک مانع از ادامه ی صحبتمان شد
باید بیشتر به حرؾ های او فکر می کردم ...باورم نمی شد اینقدر که می گوید دوستم باشد . ..او از کجا فهمیده بود که من به تو علاقه دارم و شاید تو به من علاقه داری ؟چرا آنقدر مطمئن بود ؟ اگر تو مرا آنگونه که رامین می گفت دوست داشته باشی چقدر خالم آرام می گیرد ...خدای من یعنی ممکنست تو هم مرا که آنطور که من دوستت دارم دوست داشته باشی ؟ یعنی ممکن بود همه ی سخت گیری هایت از این بابت بوده باشد ؟
. ... اگر اینطورست الان باید خیلی از دستم دلخور باشی که با این سر و وضع آراسته در ماشین رامین نشسته ام
... اما خب ..من هم دوستت داشتم و از نشستن مهلا با آن ظاهر در کنارت دلخور بودم
ماشین ها پشت سر هم به راه افتادند و در آخرین لحظه شهره هم خودش را در ماشین رامین انداخت :کجا بدون من بی معرفتا ؟ دلتون میومد بدون من برید ؟
رامین با لحن شوخ همیشگی گفت :معلومه که نه ...فکر می کنی واسه چی تا الان منتظر مونده بودیم ؟
.. شهره خندید :آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم ...راه بیفت لاک پشت از همه عقب موندی
.. ــ ای بابا جای تشکرته ؟ خیلی پررو تشریؾ داری
کل کل آن دو ادامه داشتو صدای خنده ی آنها و دختر عموها فضای ماشین را پر کرده بود .اما من همه ی حواسم به تو ... بود
***
وقتی به خانه برگشتیم یکراست به اتاقم رفتم و به کمک شهره موهایم راباز کردم ..با اینکه زیبایی به آتن شکل حس . خوبی داشت اما در کل ناراحت کننده بود و ایجاد سردرد می کرد
.... با یک دوش کوتاه موهایم بهحالت اول بازگشت و این حالم را خیلی بهتر کرد
مادر و عزیز جون که روز گذشته به همراه حاجی بابا آمده بود ؛ نشسته بودند ..مادر فنجانی چای مقابل او گذاشت و با دیدن من لبخندی زد :راحت شدی ؟
عزیزجون هم گفت :محبت دیدی دخترم عین ماه می درخشید ...می دونم از فردا خواستگارا پاشنه ی در خونه تونو از ... جا در میارن ِ : به اعتراض گفتم ... ا ...عزیز جون این چه حرفیه ...حالا کی خواست شوهر کنه .... مادر آهی کشید :اما هر دختری بالاخر یه روزی به خونه ی بخت می ره
واشک هایش راه گرفت به روی گونه اش :دلم رفتن هیچ کدومو طاقت نمیاره ...مخصوصا شیرین که همدم و مونسمه ...
دستم را دور گردنش انداختم و صورتش رابوسیدم :مگه من مردم مامان ؟ خودم مونست می شم ...من که نمی خوام ... شوهر کنم
و از خودم پرسیدم واقعا چنین قصدی نخواهم داشت ؟ نمی دانستم ...همه چیز بستگی به تو داشت ...من فقط تو را می خواستم ...قلبم فقط به تو آشنا بود و بس .ؼریبه را می خواست چکار ؟
دقایقی در کنار آن ها ماندم .مادر آرام شد .پدر و حاجی بابا که آمدند مادر برای آن ها هم چای برد و من به اتاقم رفتم ... . شیرین و رامتین هم لحظاتی بعداز راه رسیدند
. دلم می خواست پیش از خواب تو را ببینم
به پشت پنجره رفتم .اما با پرده ی کشیده شده ی اتاق تو اخم هایم در هم رفت ...پس از من دلخور بودی ...نمی دانم ... ... شاید هم ...اما نه ...تو هم به دیدن قبل از خواب من عادت داشتی ...این را خوب می دانستم
.پنجره ی اتاقم را میبستم که صدایت را شنیدم :بیا پایین
. تعجب کردم ..تو در حیاط بودی ...از لابه لای شاخه ها تو را دیدم ...پایین پنجره ام ایستاده بودی ...صدایت آرام بود
. نمی توانسنم نیایم .من به تو معتاد شده بودم
روسری ام را پوشیدم و آمدم پایین ...بی آنکه اجازه دهم کسی متوجه شود .شیرین و رامتین که از راه رسیده بودند . حواس خانواده ام را پرت کرده بود
از ساختمان خارج شدم و به سمت تو که در قسمت کم نور تر حیاط نزدیک به باؼچه ایستاده بودی آمدم .لباس راحتی به ... تن داشتی
. نگاهت به من بود .گفتم سلام
... ــ سلام
... چون سکوتت طولانی شد گفتم :گفتی با من کار داری
. لحنم ناخواسته سرد بود
ــ می شه بگی چرا اون کار احمقانه رو انجام دادی ؟
. لحنت نا مهربان بود
. با خونسردی گفتم :کدوم کار ؟ من کار بدی نکردم
بازوهایم را در دست گرفتی ...فشردی :چرا با اعصاب من بازی می کنی ؟
.... سعی کردم دستت را بیندازم :معلوم هست چته ؟ دستمو شکستی
... ــ شهرزاد ..داری با این کارات دیوونم می کنی
ــ کدوم کار ؟
... ــ خوب می دونی و خودتو به نفهمی زدی ...کاری نکن که پشیمون بشثی
.... لحنش خیلی تند بود ...دلم گرفت ...بؽض کردم
ــ چرا اینقدر خود خواهی ؟ مگه من دل ندارم ؟ چرا فکر می کنی من باید به تو بی احساس باشم در حالی که همیشه در مقابلم سراپا احساس بودی ؟ من می فهممم صفا ...می دونم معنی نگاهاتو ...معنی حرفاتو ...صفا چرا نمی گی دوستم داری ؟
فشار دستانت کم شد :چی داری می گی ؟
... اشکهایم روان شد ..من نمی خواستم به مهلا ببازم
...ــ خب ..منم ...من
... نگاهت دقیقا به اعماق چشمانم بود ...به آنجا که راحت می توانستی راز دل و نگاهم را بخوانی
ــ تو ...تو به من علاقه داری شهرزاد ؟
... چانه ام از بؽض لرزید
... ــ خیلی
... در میان بهت و ناباوری لبهایت به خنده گشوده شد :یه بار دیگه بگو
صدایم می لرزید :من دوست دارم صفا ...چرا فکر می کنی بچم ؟
حالتت خیلی قشنگ بود ..لبخندت خیلی زیبا بود ...احساست خیلی زیاد بود ...آنقدر که مرا به ناگه در آؼوش کشیدی ... محکم به سینه ات فشردیم :فدای تو بشم ...پس بالاخره بزرگ شدی ؟ معنی دوست داشتنو فهمیدی ؟
... با این کار ؼرق خجالتم کردی ..به سختی خودم را از تو جدا کردم
دیگر نمی توانستم نگاهت کنم ...اما تو نمی دانم چرا آنقدر بی پروا شده بودی ..هم نگاهت ...هم دستهایت که باز هم دستهایم را گرفتی ..با آرامش گفتی
ــ پس بالاخره فهمیدی من چی می کشم ؟
سرم را تکان دادم :همه اش می ترسیدم مهلا رو بیشتر از من بخوای ...داشتم دیوونه می شدم
فدای: تو بشم عزیزم ...من حتی به کس دیگه فکر نمی کنم چه برسه که بخوام بیشتر از تو دوستش داشته باشم . ..اونم ... کی ...مهلا
.چه شب زیبایی بود ..گرچه آؼاز خیلی خوبی نداشت اما برای من شیرینترین شب عمرم شد
... اعتراؾ زیبایش مرا به دنیای تازهای برد ...دنیای که برای بودن در آن باید بزرگتر می شدم
*************
وقتی چند روز بعد عمه مرا از پدرم برای تو خواستگاری کرد هیچ کس تعجب نکرد .مثل اینکه همه می دانستند تو چه ... نظری به من داری جز خودم
آن روزها زیباترین روزهای عمرم شده بود .به خواست پدر حاجی بابا صیؽه ی محرمیت را بین من و تو خواند و من به صورتی ؼیر رسمی شدم زن تو ...هنوز هم شبها وقتی در اتاقم می خوابیدم و پنجره به آسمان زیبای شب چشم می دوختم ... و به تو فکر می کردم باورم نمی شد که تو مرا برای یک عمر زندگی انتخاب کرده باشی
از همان روز ها بود که مادر بیشتر روی رفتار های من دقیق شد و سخت تر گرفت به منی که هنوز هم شیطنت های بچگی در وجودم هویدا می شد و او را عصبی می کرد :باید خجالت بکشی ...از صفا شرم کن ...یه سال دیگه باید بری سر خونه زندگی خودت اونوقت اینجوری با خواهر کوچیکترت بحث می کنی ...یا می شینی به منچ بازی و کل کل با رامین ...یا من باید لباساتو بشورم و اتو کنم ؟ یا کی می خوای آشپزی یاد بگیری ؟ می دونی که عمه ات چه دست پختی داره ...باید خیلی ماهر باشی که نتونه ازت ایراد بگیره ؟ و هزار کار دیگر که من برای خانه دار بودن بی برو برگرد ِ همه را یاد می گرفتم ...البته به نحو احسن ....این بود که تمام روزهای باقی مانده ی تعطیلات به آموزش دیدن هنر خانه .... داری صرؾ شد ...آن هم زیر نظر مادر و شیرین و گاهی هم مادرت
با این که این کارها همیشه دور از صبر و حوصله ام بود اما چون برای با تو بودن به کارم می آمد آن را دوست داشتم و ... سعی می کردم که همه را به خوبی فرا بگیرم
تنها چیزی که در این میان تحملش سخت بود اخلاق رامین بود ...همه از اینکه او به یک باره اینگونه بد اخلاق و نا آرام شده متعجب و شاکی شده بودند ...با همه بد رفتاری می کرد و با من بیشتر ...هر وقت مرا می دید رو بر می گرداند یا با . نیش زبان مرا آزار می داد ...گاهی هم در سکوت می دیدم که به من خیره مانده ..با نگاهی آرام و شاید ؼمگین
. اما دیگر برایم مهم نبود همین که دیگر حرفی از عشق و علاقه اش نمی زد خیلی خوب بود
جز او مهلا هم مرا به شدت کم محل کرده بود ...تا مجبور نمی شد با من حرؾ نمی زد و جواب سلامم را هم به اجبار . می داد که البته به او بیشتر از رامین حق می دادم ...تو کم کسی نبودی که بتواند از دست دادنت را راحت تاب بیاورد
***************
... روزهای زیبای تابستان تمام شد و بار دیگر ماه مهربان و مدرسه و درس و کتاب
کارهایی که در خانه انجام دادنشان به عهده ی من گذاشته شده بود سبک تر شد تا من بتوانم بیشتر به درسهایم برسم که می .دانم این سفارش تو بود به مادرم
با اینکه گاهی فکر و خیال تو نمی گذاشت به درس هایم بیندیشم اما هنوز هم بهترین نمرات برای منبود و اجازه نمی دادم کسی جایم را نزد مدیر و دبیران محبوبم بگیرد و همچنان جز شاگردان ممتاز محسوب می شدم ...در این بین رفت و آمد هایم به مدرسه را بیش از هر چیز دوست داشتم چون تو خود این را بر عهده گرفته بودی که مرا به مدرسه برسانی و به
خانه بر گردانی ...هر چه بقیه اصرار کردند که تو راحت تر باشی و به کار هایت برسی من باز هم می توانم تنها به ... مدرسه بروم و برگردم ...نمی پذیرفتی ...تو هم با من بودن را دوست داشتی
... تفریح و چرخیدن های کوتاه در خیابان پس از تعطیلی از مدرسه را هر دو دوست داشتیم
سوار شدن به ماشین شیک تو در مقابل چشم همکلاسی هایم برایم شیرین بود و بار ها شنیده بودم که در مورد تو با یکدیگر صحبت می کنند و از تو به عنوان پسر خوشتیپه یاد می کنند ...باعث ؼرورم می شد ...راه رفتن با تو اعتماد به هرگز هرز نمی رفت خیلی راضی بودم و خیالم از بیرون رفتن با تو ، نفسم را بالا می برد ...از اینکه نگاهت هرگز . راحت بود
***************
آن روز ها با همکلاسی جدیدی به نام طراوت دوست شده بودیم ...مریم زیاد از او خوشش نمی آمد اما من از روحیه ی . شاداب و سر زنده اش خیلی خوشم می آمد و دوست داشتم بیشتر با او رابطه داشته باشم
البته سر و وضعش کمی ؼلط انداز بود اما به نظر من دختر بی شیله پیله ای بود و راحت به دل می نشست و آنطور که ظاهرش وانمود می کرد نبود ...همه می گفتند که از ظاهرش معلومه که اهل دوست پسر و این حرفهاست اما من نه دیده ... بودم و نه باور می کردم
آن روز با هم از مدرسه خارج شدیم ...او با دیدن یک بنز مشکی که آن سوی خیابان پارک بود رو به منگفت :داداشم ... اومده دنبالم ...من دیگه باید برم
نگاهی به مرد جوانی که پشت فرمان بود انداختم ...نگاهش به ما بود .به طراوت لبخند زدم و خداحافظی کردم ...گفته ... بودی نمی توانی بیایی و این بود که تنها به راه افتادم
هنوز خیلی از مدرسه دور نشده بودم که ماشینی کنارم ترمز زد و صدای طراوت را شنیدم :چرا پیاده ؟ بیا بالا می ... رسونیمت
... نگاهش کردم :ممنون عزیزم ...راحتم ...و نگاهی به برادرش انداختم :سلام
.. ــ سلام ...تعارؾ نکنید لطفا ...بفرمایید
... ــ ممنون فکر نمی کنم مسیرمون یکی باشه
. طراوت خندید :یکیش می منیم ...بیا بالا
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و رد کردن دعوتشان نوعی بی ادبی به حساب می آمد ...سوار شدم و آرزو کردم تو از .... این کارم ناراحت نشوی
طراوت به طرفم برگشته بود و یک ریز صحبت می کرد و می خندید و من با وجود برادرش که او را تارخ معرفی کرد خجالت می کشیدم پاسخی به او بدهم ....مسیر نسبتا طولانی بین خانه و مدرسه که هر روز با وجود تو خیلی سریع می گذشت برایم طولانی شده بود ...تا سر کوچه مرا رساندند و تعارؾ سر سری و کوتاهم را برای به درون آمدن به خانه رد کردند و چه بهتر از این ؟ من نمی خواستم کسی ببیند که آن ها مرا رسانده اند ...که البته شانس من آنقدر خوب نبود و همان لحظه که ماشین دور می شد رامین بیرون آمد و با دیدن من تعجب کرد و نگاهی به ماشین که از کوچه خارج می شد انداخت :کی بود این ؟ برای اینکه بخواهم خودم را به نادانی بزنم کمی دیر شده بود .با خونسردی گفتم :یکی از ... دوستام بود ...برادرش اومده بود دنبالش ...منم رسوندند
اخم کرد :مگه صفا نیومد دنبالت ؟
... ــ نه ...امروز کار داشت
... ــ به هر حال کار خوبی نکردی سوار ماشین ؼریبه شدی
ــ گفتم که دوستمه ...ؼریبه کدومه ؟
برادرشم دوسسته ؟
... عصبانی شدم :به تو ربطی نداره
ــ به صفا که ربط داره ؟
... صدایش عصبی بود .خواستم به درون بروم که گفت :وای به حالت اگه یه بار دیگه ببینم که سوار ماشین ؼریبه شدی
به طرفش بر گشتم :مثلا چیکار می کنی ؟
... ــ دوست داری بدونی انجامش بده
. نگاه جدی اش را از من گرفت و به سمت ماشینش رفت و من هم به درون خانه رفتم
از دست خودم و طراوت عصبی بودم ...حق با رامین بود اشتباه از من بود ...هرچند که در مقابل رامین جبهه گرفته .... بودم
با این حال می دانستم که رامین در این مورد به تو حرفی نخواهد زد ...اخلاقش همین بود ...هر چقدر هم بد بود و . شیطنت می کرد زیر آب کسی را نمی زد .پس از سوی او خیالم راحت بود
*************
ــ سختت نبود تنها و پیاده برگشتی گلم ؟
نمی دانستم باید چه جوابی به این سوال تو بدهم ...خودم را به ادامه ی حل تمرین ریاضی مشؽول کردم و به یک نه زیر . لب اکتفا کردم ...نه دروغ بود نه راست ...البته این نظر خودم بود
مادر سفره ی شام را پهن کرد و ما را برای شام صدا کرد ...دست از نوشتن کشیدم و به تو نگاه کردم :برم یه کم به ... مامان کمک کنم
... ــ برو عزیزم ...منم الان میام
... همین راحت بودن و بی تعارؾ بودنت را دوست داشتم
. مادر رامتین را هم صدا کرد ...او کم حرؾ تر از تو بود و به نظر سرد تر می آمد اما باشسیرین خیلی مهربان بود
شام دور هم خیلی مزه می داد ...با اینکه همه چیز را در مورد پدر و آن زن از بان مادر وقتی که داشت برای خاله تعریؾ می کرد شنیده بودم ...هنوز هم با پدر کمی سرد بودم و آن صمیمیت قبل بین من او گویی رنگ باخته بود ...اما ... هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم و می دانستم که دوستم دارد
مادر به خاله گفته بود که پدر برای اینکه بتواند به زنی که سه بچه ی یتیم دارد کمک کند ناچار می شود بین خودش و او صیؽه ای جاری کند که هم از نظر مردم محله ای که آن زن در آن زندگی می کرده رفت و آمد پدر سوال بر انگیز نباشه ...
پدر گفته بود که هرگز او را به چشم زنی که با او ازدواج کرده نگاه نکرده و اصلا نام رابطه شان را ازدواج نمی گذاشت و برای راحتی خیال مادر صیؽه را باطل کرد و از آن پس به همراه مادر به خانه ی آن زن می رفت و به آن ها سر می زد و برایشان پول و وسایل دیگر می برد ...هرچه بود مادر خیلی آرامتر شده بود و باز هم می شد رنگزیبای آرامش را . در نگاهش دید و این خیال مرا نیز آسوده تر می کرد
... بعد از شام پدر و مادرت و خانواده ی عمویت هم برای شب نشینی به خانه مان آمدند ...همین طور عمو مسعود اینها
با دیدن رامین و اخم های در همش با اینکه مطمئن بودم حرفی نمی زند دلهره گرفتم .دور از چشم تو لحظه ای کنارش ... نشستم :رامین
نگاهم کرد .گفتم :به کسی چیزی نمی گی دیگه ؟
... پوزخندی زد و رو برگرداند .گفتم :اذیت نکن دیگه ...به صفا حرؾ نزنیا
نگاهش را به نگاهم دوخت :بار اول و آخر بود دیگه ؟
... با اینکه از طرز حرؾ زدنش حرص می خوردم اما گفتم :آره دیگه ...اون که سرویس رفت و آمد من نیست
وقتی مادر صدایم کرد به ناچار برخاستم و به آشپز خانه رفتم ...سینی حاوی فنجان های چای را به دستم داد :اینو ... بچرخون ...در ضمن درست نیست تو جمع بشینی با رامین پچ پچ بکنی
قبل از اینکه توضیحی دهم مرا با دست به بیرون هدایت کرد ....نمی دانستم مادر کی ذره بینش را از روی من و رفتارم ..... بر خواهد داشت
وقتی به مهلا چای تعارؾ کردم بی آنکه تشکر کند برداشت ...اما دریک لحظه فنجان را رها کرد و جیؽش به هوا برخاست و در همان حال خودش را عقب کشید ...هاج و واج به او نگاه می کردم ...نه تنها من که نگاه همه به او بود ... ....مطمئن بودم به عمد فنجان را برگرداند
..... با عصبانیت گفت :چیکار می کنی دست و پا چلفتی ؟ نزدیک بود منو بسوزونی
... چشمهایم از تعجب باز مانده بود
... گفت :تو از عمد این کارو کردی
... ــ چی ؟ چرا باید این کارو بکنم ؟ در ضمن تو خودت عمدا این کارو کردی
/ مادر گفت :آروم باشید دخترا ...واضحه که این عمد نبود ...مگه شما ها باهم دشمنی دارید
... مهلا که صورتش سرخ شده بود :شهرزاد از من خوشش نمیاد ...دختره ی حسود ...از عمد این کارو کرد
مادرش با شرمندگی گفت :مهلا آروم باش ...چرا همچین فکری می کنی ؟ این چه حرفیه ؟
مهلا آرام نمی شد ..با پررویی هر چه از دهانش بیرون می آمد به من می گفت ....نگاهم به تو بود اشک تا لب پلک هایم .... آمده بود و اگر تو نمی گفتی :مهلا بس کن ...همه می دونیم اینطور نیست ...همان جا جلوی همه گریه می کردم
با عصبانیت به آشپز خانه رفتم ...هر کس چیزی می گفت ...تو آمدی ...اشک هایم روان بود ...انتظار نداشتم آنقدر مرا تحقیر کند ...اشک های می بارید ...مقابلم ایستادی :آروم باش گلم ....اون اخلاق بدی داره ...روز بدی داشته ... ... خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن
با چشمان اشکی ام به تو نگاه کردم :باید سر من خالی کنه ؟ من حسودم یا تو ؟ به جون تو از عمد این کارو کرد ...من ... خودم دیدم
... اشک هایم را پاک کردی :می دونم عزیزم ...می دونم ...گریه نکن قربون چشمات
... وجود تو آرامم کرد ...دیگر مهلا مهم نبود
شهره که آمد سریع از من جدا شدی ...شهره خیلی ناراحت بود :چرا هیچی بهش نگفتی صفا ؟
... صفا گفت :تموم شد دیگه ....توام بس کن
... ــ نه خیر باید همچین می زدی تو دهنش تا دیگه اسم نامزدتو اینجوری به زبون نیاره
... صفا با کلافگی گفت :حالا دیگه تو شروع کردی ؟ بسه دیگه
... شهره با اخم رو از او بر گرفت :می دونم چیکارش کنم ...دختره ی مؽرور بی ریختو
... . بعد هم رفت بیرون
... صفا خندیئد :خدا به داد شوهر این برسه ...چه آتیش پاره ایه
... به طنز کلامت خندیدم
و تو گفتی :قبول داری که به خاطر عموم نباید حرفی می زدم ؟
... ــ آره ...حق با توئه ..اما خوب خودشو نشون داد ...من که می دونم داره از چی می سوزه
... نگاهم کردی و نم گفتم :داره از این می ترکه که چرا تو اونو به جای من نخواستی
... ــ این حرفو نزن ...اون همینجوریه ...به منم فکر نمی کنه
... ــ آره جون خودش ...من که می دونم
دیگر نگذاشتی ادامه دهم مرا به همراه خود به جمع برگرداندی ...مهلا رفته بود .مادرش با اینکه همیشه سرد بود گفت : ... دخترم ببخشید ...شرمنده شدم ...نمی دونم امروز چش شده که با همه سر جنگ داره
... لبخند کمرنگی زدم :مهم نیست ...امادلم می خواد باور کنید من ار عمد چایی رو روش بر نگردوندم
... پدر مهلا گفت :می دونیم دخترم ...به همه ثابت شده که شما چقدر خانومی ...مهلا رو هم ببخش
شب نشینی در نبود مهلا خیلی بهتر و دلنشین تر بود ...فقط کاش تو نمی رفتی و آن دلشوره و حسادت بزرگ را به جان .... دل و ذهنم نمی انداختی
نگاه رامین خیلی عصبیم می کرد ...همه ی حواسش به من بود ....دلم نمی خواست در مورد تو فکر نا به جایی بکند ... ... همانطور که من به خود این اجازه را نمی دادم ...اما ...یک حس بد خواه نا خواه با من بود ...حسی که زجرم می داد
وقتی آمدی چهره ات آرام بود ...با اینکه بهعشقت اعتماد پیدا کرده بودم اما با آن کار حس حسادتم را تحریک کرده بودی ... و دلخور بودم از تو ...این کارت در مقابل دیگران ...منظورم رامین ست به نظرم توهین به من بود
نگاهت را و لبخندت را بی جواب گذاشتم ...می دانستم که بهتر از خودم می شناسی ...می دانی کهچه حال بدی را به نم . القا کردی و من از چه ناراحتم
... به اتاقم رفتی و صدایم کردی ...با تامل آمدم
... هنوز نمی خواستم نگاهت کنم
از" " اینکه به دنبال مهلا رفتم ناراحت شدی ؟
... " از پنجره به شب سرد آواخر پاییز نگاه می کردم " :امیدوارم نگی که نباید ناراحت بشم
خب" " چرا ناراحت بشی گلم ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟
چرا" ... " ...دارم ...اما نمی خوام از اون سوء استفاده کنی
"لحن آرامت رنگ دلخوری گرفت ":سوء استفاده ؟ اونم من ؟ ازتو ؟
همچنان طلبکار بودم ":آره ....نمی ذارم ازم سوء استفاده بکنی ...از اینکه جلوی همه بلند شی بری دلجویی دختر ... " عموتو بکنی ناراحتم
.. " به طرفم آمدی ":آرومتر ...صداتو بیار پایین ...ببین شهرزاد دوست ندارم حساس باشی ..اونم بی مورد
این" ... " حساسیت بی مورده ؟ اگه اینقدر برات مهمه چرا
بس" کن ...نمی خوام چیزی بشنوم ...دیگه هم این حرفو تکرار نکن ...یک بار می گم به خاطرت بسپار ...با او ازدواج نکردم چون فقط تو رو می خواستم ...خیلی وقتم بود می خواستم ...می تونم بگم از همون بچگی ..از همون وقتی که به دنیا اومدی ...راه افتادی ...حرؾ زدی ...من بزرگ شدنت و دیدم و در تمام اون لحظه ها می خواستم مال من باشی ...نمی گم همش عشق بوده ...اما یه حس مالکیت بود که چشم نداشتم ببینم کسی بهت نظر داره ......گاهی فقط به چشم یک دوست و حتی وقتی کوچکتر بودی اسباب بازی نگات می کردم ...برام عزیز بودی ...نمی تونستم بدون تو .." بمونم ...تا اینکه بزرگ شدم و احساسم عوض شد ...بزرگ شدی و نظرم بهت عوض شد
... به من نزدیک شدی ...نگاهت مهربان مهربان بود ..همان که دوست داشتم ...همان که عاشقم کرد ...مقابلم ایستادی
عاشقت" ... " شدم شهرزاد
... آؼوشت گرم بود و پر مهر ..به همین راحتی فراموش کردم دلخوریم را ...کلام آخرت به دلم نشست
شهرزاد پس فردا تولدمه می خوام بچه های کلاس رو دعوت کنم ...اول از همه هم دارم به تو می گم ...دوست دارم ... حتما حتما به خونه مون بیای
... به رویش لبخند زدم :جلو جلو تبریک می گم . ..اما عزیزم فکر نکنم بتونم بیام
... ناراحت شد :باید حدس می زدم همینو بگی
تعجب کردم :چرا اونوقت ؟
... ــ از لحاظ فرهنگی می گم
نگاهش تحقیر آمیز شد و من اخم کردم :منظورتو کامل بگو ؟ از لحاظ فرهنگی چی ؟
... ــ حالا چرا ناراحت میشی من که منظور بدی نداشتم
... ــ ببینمن به خونوادم و عقیدهشون که عقیده ی خودمم هست احترام می ذارم
.. ــ خیلی خب بابا من که چیزی نگفتم
... ــ آره ...گفتم که یه وقت پیش خودت فکر نکنی می تونی بگی
... ــ وای وای چه زبونی ...من ؼلط کردم جشن تولد دعوتت کردم
مریم از راه رسید برای من و خودش کیک خریده بود ...هنوز از طراوت خوشش نمی آمد .دستم را گرفت و گفت :بیا ... بریم کارت دارم
... قبل از اینکه حرفی بزنم طراوت گفت :به هرحال خوشحال میشم دعوتمو قبول کنی
از ما دور شد و من هم تعجب کردم که پس چرا از مریم دعوت نکرد ؟ یعنی او هم از مریم خوشش نمی آید ؟
چی" " می گفت ؟
هیچی" ... " ...واسه تولدش دعوتم کرد ...البته می خواد همه ی بچه ها رو دعوت کنه
" نگاهش در پی طراوت به آن سوی حیاط رفت "نکنه می خوای قبول کنی ؟
نه" ... " بابا ..مگه خونواده مو نمیشناسی ؟ عمرا بذارن
... " نگاهم کرد "یعنی دلم می خواست قبول کنی
" تعجب کردم "چرا ؟
یعنی" " سرتو با گیوتین قطع می کردم
... " هردو خندیدیم ...ادامه داد "این همه وقت با من دوست بودی یه بار پاتو نذاشتی خونه ی ما
... زنگ خورد و به سمت کلاس به راه افتادیم
طراوت تا آخر وقت چند باری به سراؼم اومد و باز هم از من خواست که به جشن بروم ...با اینکه از او دلخور بودم اما ... سعی کردم خونسرد و بی تفاوت برخورد کنم .و هربار که بحث را پیش می کشید مریم به نحوی مانع از آن می شد
وقتی با مریم از مدرسه خارج شدیم مریم به طرفم برگشت "شوخی کردم که گفتم به خاطر اینکه به خونه ی ما نیومدی حق نداری بری ...من از طراوت به خاطر حرفهایی که در موردش شنیدم خوشم نمیاد و به تو هم می گم زیاد دور و بر ... " او نگرد
... با اینکه هنوز نمی توانستم باور کنم که طراوت دختر خوبی نیست در مقابل مریم سکوت کردم
************
... مهلا به گردنت آویخت ...مقابل چشمان من ....او را آرام از خود جدا کردی و درمانده به نم نگاه کردی
... " اخم کردم "مهلا خانوم اشتباهی گرفتین
" به طرفم برگشت "میشه بگی با کی ؟
شاید" " به جای نامزدت
" پوزخندی زد "نمی دونم صفا دلشو به چی تو خوش کرده
تو اخم کردی "منظورت چیه مهلا ؟ شهرزاد زندگی منه ...حق نداری بهش توهین کنی ...درضمن قبلا هم گفته بودم ... " خوشم نمیاد بهم نزدیک بشی
... " نگاهی نفرت آمیز به من انداخت و رو به تو گفت "توام الان اینو می گی ..باشه ...با زندگیت خوش باش
متعجب به تو نگاه کردم ...منظورش چه بود ؟
" به تو نگاه کردم "یعنی چی این که گفت ؟
"نگاهت رگه هایی از خشم داشت "چیه بازم می خوای گیر بدی ؟
... توقع این را از تو نداشتم ....او عصبیت کرده بود و تلافی اش را سر من در می آوردی
حالا" .... " نه اینکه گیر دادنم می تونه چیزی رو عوض کنه
دست" " بردار شهرزاد همه اش رو اعصابم راه می ره
واسه" " اینه که هیچی بهش نمی گی
عزیزم" " بفهم اونا مهمونن و احترامشون هم واجبه ...چی می تونم بگم


مهمونی" که یه روز و دو روز و حتی ده روز باشه آره ....نه اینکه اینقد بمونن که صاحب خونه بشن و اینقد پر رو ... چطور همیشه اونقدر از من فرار می کردی اما الان اگه نیومده بودم مهلا جون تا هر وقت می خواست می تونست تو " بؽلت بمونه ؟
... " فریادت خاموشم کرد "بس کن ...خجالت بکش
خیلی عصبانی بودی "تو راجع به من چی فکر کردی ؟ ...هان ؟ ...می خوای بدونی چرا ازت فرار می کردم :چون می ترسیدم نتونم خودمو در مقابلت کنترل کنم ...می ترسیدم هردو مونو به گناه بندازم ...ترسم از این بود شهرزاد " خواهش می کنم بفهم داری چی می گی ؟
دلخور بودم از دستت ...و از مهلا بیشتر که با آن پررویی به گردنت می آویخت و تو هم به حکم مهمان بودنش کوتاه می آمدی ...برای من تحمل آن وضع سخت بود ...با ناراحتی اتاقت را ترک کردم و صدایت که به نامم می خواندی را ... نشنیده گرفتم
به خانه ی خودمان رفتم .برای فرار از آن فکر های تلخ به سراغ کتاب هایم رفتم ...اما دقایقی بعد وقتی صدای صحبت مادرم و مادرت را شنیدمدرس خواندن از یادم رفت ...بهت زده بر جای ماندم ...عمه گفت "الانم آقا مرتضی با حاج مصطفی رفتند یه خونه ببینند ...همین نزدیکاست ...خیلی دلشون می خواد زودتر کاراشونو بکنند و همینجا موندگار بشن ...آقا مرتضی می گفت با اینکه اونجا کار و کسبشون عالیه و همه زندگیشون اونجاست دیگه از ؼربت خسته شده ... خانومشم همینطور ...می گفتند اینجا آدم دلش که می گیره لااقل کسی رو دارن که به دیدنش برن دو کلام حرؾ با هم ... بزنند ...مهلا هم که تازه درسش را تمام کرده ...می تونه همینجا کارشو شروع کنه ...صفا هم قول داده کمکش کنه "
خدای من باورم نمی شد ...آن ها قصد ماندن داشتند ؟ تو هم می دانستی و در این مورد با من حرفی نزده بودی ؟ در مقابل اعتراضم می گفتی آن ها مهمان هستند ؟
... با عصبانیت کتابهایم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم ...باید تو را می دیدم
در مقابل مادرت سعی کردم لبخند بزنم ...سلامم را پاسخ داد ...با اجازه ای گفتم و افزودم که با صفا جون کار دارم گفت ... برو مادر تو اتاقش بود
به خانه تان وارد شدم ...بی اراده به گوش ایستادم ...صدای تو را شنیدم "بس کن دیگه ...مگه بچه ای که گریه می " کنی ؟
بچه" " اون نامزدته که واقعا نمی دونم دلتو به چیش خوش کردی ؟
مواظب" حرؾ زدنت باش مهلا . ..یه بار بهت گفتم اون همه زندگیمه ...به تو ام احترام می ذارم چون دختر عموم هستی و نمی خوام از اون تعبیر دیگه ای داشته باشی ...دلمم بهش خوشه چون صادق و بی شیله پیلست ...دوست داشتنیه ...مؽرور نیست ...و خیلی از صفتای خوب که اون داره و من ندیدم کسی همه رو یکجا داشته یاشه ...الانم پاشو ... " صورتتو بشور الان مادرت میاد
نتوانستم حرکتی کنم ...حرؾ هایت و طرؾ داریت از من حس خوبی به وجودم هدیه داده بود ....همین که در را باز ... " کردی از دیدنم جا خوردی ...لبخند دستپاچه ای زدی "مهلا ....ناراحت بود گفتم
... " لبخندم را کنترل کردم "چیز تازه ای نیست ...چرا هل می شی ؟ تو کارت دلجویی از اونه
اخم که کردی خنده ام گرفت .خوشحال بودم از آن چه از بانت شنیده بودم ...حرؾ هایی کهزدی برای راضی کردن دل ... من و خوشحالی من نبود چون از حضورم بی خبر بودی
من" ... " خیلی وقته اینجام صفا جون

" اخمی تصنعی که چهره ات را بانمک کرد "بازم فال گوش وایسادی
تو" " بودی وا نمستادی ؟
" خندیدی " ...شیطون بلا ...آشتی ؟
مگه" ... " دیوونم قهر کنم ؟ آقامون این همه هوامونو دارن دیگه گناه داره بهش شک کنیم
قربون" " خندیدنت ...حاضر می شی یه دور بزنیم ؟
" با خوشحال گفتم "چی از این بهتر ؟
*****************
شام را با تو در رستوران خوردم ...شب خیلی خوبی بود و تو با صبوری ؼر ؼر های مرا که در مورد ماندن خانواده ی عموت در ایران بود را به خوبی تحمل کردی ...گاهی خندیدی .گاهی از حرفهایم عصبی یا دلگیر شدی ...اما شبی به ... یاد ماندنی بود ...حرفهایت از آینده و ترسیم روزهای زیبا در نظرم خیلی برایم شیرین و دلنشین بود
اما ناگه یک ؼریبه ی کم آشنا ...یکی که دیده بودم و انگار ندیده بودم ...با کمی تامل جوانی را که پشت میزی آن سوتر تنها نشسته بود و نگاهش به من بود شناختم ...تارخ برادر طراوت بود ..نگاهش خیره بود و سنگین و البته نا خوشایند ... ...شاید من نیز برای او آشنا بودم ...کاش این آشنایی کوتاه و بی مقدار به یادش نیاید و تو را از آن با خبر نسازد
وقتی بر خاست دل در سینه ام فرو ریخت ...هر لحظه منتظر بودم به طرفمان بیاید و با من احوالپرسی کند ....با اینکه ...... تو بیخود بدبین نبودی ولی مطمئن بودم از اینکه موضوعی را هرچند ساده از تو پنهان کردم عصبانی خواهی شد
نگاهم بی اراده به او بود که نفهمیدم حواست به جهت نگاهم جلب شده ...قبل از اینکه نگاه از او که هنوز نمی دانستم چه قصدی دارد بردارم جهت نگاهم را دنبال کردی ...و چه خوب که دختر جوانی در حالی که خنده بر لب داشت به او .... نزدیک شد و مقابلش ایستاد ...با او دست داد و رو به رویش به تعارؾ دست او نشست
" نگاهت را دوباره به من دوختی "چرا ؼذاتو نمی خوری ؟
" لبخند سردی زدم "سیرم دیگه ...ممنون بابت این شب زیبا
." لبخند زدی "خواهش میشه خانومی ...با تو بودن بهترین لحظات عمر منه
همینطور" ... " من ...صفا هنوز باورم نمی شه ....اصلا نفهمیدم چه جوری منو عاشق خودت کردی
دستم را دردست گرفتی و به نرمی نوازش کردی ....نگاه پر مهرت به دیده گانم بود ...زمزمه کردی "عمرم ...همه ی ... " زندگیمی ...نمی تونم حسمو بهت بگم
باز هم نگاه نا آرامم به سوی او کشیده می شد ...با اینکه حواسش به من نبود اما از وجودش معذب بودم .برای همین هم بود که گفتم "بریم ؟ "و
با موافقتت از رستوران خارج شدیم در حالی که اینبار کاملا نگاه خیره اش را بر روی خودم و تو احساس می کردم ... ... اما خودم را به ندیدن زدم ....شاید اگراین موضوع پیش پا افتاده را به تو گفته بودم اینطور خودم را کلافه نمی کردم
... " به خانه برگشتیم .قبل از اینکه پیاده شوم رو به تو گفتم "شب خوبی بود ...بازم ممنون
فدای" ... " تو نازنینم
کمی مکث کردی "به منم با تو خوش گذشت ...فقط ...ازت می خوام که دیگه با این چشمای خوشگلت به کسی خیره ... " نشی
... " شرمنده شدم ...پس فهمیده بودی ....دهان باز کردم "اما ...باور کن
لبخند محوی زدی "می دونم نگاهت به خانومه بود ...اما ممکن بود اون مرد جوون به خودش بگیره ...اینطور نیست ؟ "
خیلی از خودم ناراحت و دلخور شدم ...از خوبی تو شرمگین ...اما باز هم حرفی نزدم ...نگفتم که آشنا بود که نگاهش ... کردم ...نگفتم تا ناراحت نشوی
. که ای کاش گفته بودم
******************
. " طراوت به طرفم آمد "سلام دوست بی معرفت
سلام" ... " ...ببخشید گفتم که نمی تونم بیام
" نگاهی به مریم انداخت و با او هم دست داد "تو چطوری ؟
..." مریماو را تحویل نمی گرفت "ممنون ....خوبم
تو" " از من خوشت نمیاد مریم ؟
" مریم به من نگاه کرد و بعد به او "چرا همچین فکری می کنی ؟
آخه" " نگاهت زیاد دوستانه نیست ...شایدم تعصب داری روی شهرزاد ؟
آره" ...آخه بهترین دوستمه ...دوست ندارم با هر کسی که از راه می رسه ندید و نشناخت صمیمی بشه ...عین " خواهرمه
" طراوت بی خیال خندید "می شه یه چن دقه خواهرتو به ما قرض بدی مریم خانوم ؟
.. ." مریم نگاهم کرد "من می رم تو کلاس ....زودتر بیا ...یه مشکل دارم واسم توضیح بده
.. " طراوت "ؼصه نخور مریم جون ...زیاد طول نمی کشه
" مریم رفت و من رو به طراوت گفتم "خب ؟ کاری داشتی ؟ من باید زود تر برم مریم ناراحت می شه
صبر" .... " کن حالا میری
... " نگاهی به من انداخت "داداشم می گفت شب جمعه تو رو تو رستوران دیده
" خودم را به آن راه معروؾ زدم ":جدا ؟
یعنی" " تو ندیدیش
نمی" .. " دونم ...من زیاد به اطرافم دقت نمی کنم
از" ... تو خوشش اومده"
تعجب کردم ...مگر او مرا با صفا ندیده بود ؟
نمی دانستم از این حرؾ چه منظوری دارد اما باز هم خودم را بی تفتوت نشان دادم "ممنون ...ایشون نظر لطؾ به من ... " دارن
لبخند زد "راستش داداشم نقاشه ...دست داره از چهره ی شرقی تو یه پرتره بکشه ...از من خواسته ازر تو خواهش کنم ... "
... حرفش را قطع کردم "اتفاقا نامزدم هم پرتره های عالی می کشه ...چنتا هم از من کشیده . ..اگه ببینی تعجب می کنی "
" متعجب گفت "مگه تو نامزد داری ؟
... " اینبار من تعجب کردم "یعنی تو نمی دونستی ؟ ...همه ی بچه ها خبر دارن
عجیبه" ..... " ...نه در موردش حرؾ زدی ...نه کسی به من چیزی گفته
نمی دانم چرا حرفش را باور نکردم ...همه از ماجرای نامزدی من باخبر بودند چطور ممکن بود او متوجه نشده باشد ؟
... " لبخندی زد "به هر حال با تاخیر تبریک می گم
. اما رفتارش برایم عجیب بود ...به نظرم تو فکر فرو رفته بود
بریم" " کلاس ؟
" در کنارم به راه افتاد " ...حالا به داداشم چی بگم قبول می کنی ؟
... " این بار همان اول پاسخ رد دادم "نه عزیزم ...فکر نمی کنم نامزدم موافقت کنه
... " با خنده اضافه کردم "تازهاگه بخوای می کم پرتره ی تو رو هم بکشه
... " خندید "که اینطور
با هم به طرؾ کلاس رفتیم .با دبیر خوش اخلاق و محبوب همه ی بچه ها ریاضی داشتیم ...خانم نصرتی ..عاشقش ... بودم
*****************
وقتی عمه گفت "دوستت دمه دره "خیلی تعجب کردم ...این اولین بار بود که مریم به خانه مان می آمد ...با خوشحالی ... رفتم دم در و ...از دیدن طراوت جا خوردم
" با لبخندی محو سلام گفت و من بی تامل پاسخش گفتم "راستش تعجب کردم از دیدنت
حق" ... " داری ...ببخش مزاحمت شدم
این" ... " چه حرفیه ؟ بفرما داخل
. با من به درون آمد ...به نظرم مثل همیشه نبود ...زیاد سرحال نشان نمی داد
چیزی" " شده طراوت ؟
نگاهی به درختان با ؼچه ها ی حیاط که سوز و سرما کمی رنگشان را زرد کرده بود انداخت "چه خونه ی دلبازی دارید ... "

پست ثابت

سلام خیلی خوش اومدین

من در اینجا سعی میکنم که رمان های بسیار بسیار زیبای ایرانی رو که تا به حال خوندم برای شما عزیزان بزارم

اگر مایل به نویسندگی هستید خبر کنید

البته در اینجا کدهایی برای وبلاگ ساخته میشه که شامل :

برای بالابر کلیک کنید

برای لوگو متحرک کلیک کنید


لطفا نظر خصوصی نزارین چون نخونده پاک میشه

هر چقدر برام نظر بزاری همونقدر تو وبت نظر میزارم

باتشکر از شما برای گذاشتن وقتی که برای خوندن این پست گذاشتید

5

قسمت پنجم

..بابائی قبل از اینکه مادر حرؾ دیگری بزند گفت:بریم تو
.دستش را بر شانه ی مادر گذاشت و او را به درون هدایت کرد
...همه دور مادر نشستیم و چشم به دهانش دوختیم
....دوباره اشکهایش روان شد:بعد از سی سال زندگی....تازه فهمیدم پنج سال پیش آقا واسم هوو آورده
چشمانم به دهان مادر خشکید....هضم حرؾ های او برایم دشوار بود...یعنی چه که هوو آورده؟
!!!یعنی پدرم پنج سال پیش تجدید فراش کرده بود؟!!مگه می شد؟
نا باور گفتم:مامان داری چی می گی؟چرا پشت سر آقام اینجوری حرؾ می زنی؟
نگاه ؼمگینش را به من دوخت :باورش برات سخته عزیزم؟می دونم...می دونم ...برای منم سخت بود ....دیشب که آقات رفت کار یه بنده ی خدائی رو رواج بده تا صبح نیومد خونه....یکی دوبار باهاش تماس گرفتم بیمارستان بود....صبحی ِ نمی دونم کی بود که تماس گرفت و گفت:چقدر حاجی رو می شناسی؟ می دونی الان کجاست؟الان ِ پیش زن دومشه ...من .یه دوستم که خیر شما رو می خوام
وقتی اومد بهش گفتم همچین اتفاقی افتاده....از اینکه جا خورد تعجب کردم.....بعدم با شرمندگی گفت مه حقیقت ...داره...نتونسته زودتر از این در موردش حرؾ بزنه...می گفت قضیه اون طور که من شنیدم و فکر می کنم نیست
....شوکه شدم بودم....چطور ممکن بود؟خدایا تصوراتم در مورد پدرم
ِ ..... به آنی آن تندیس مقدسی که از پدر برای خودم ساخته بودم در ذهنم متلاشی شد حال خوشم نا خوش شد ....پدر برایم شخصیتی بی نظیر بود که به آن افتخار می کردم .و اینک به یکباره....آن کوه مردانگی و ؼرور در مقابل دیدگانم رنگ .باخت
ِ چه اتفاق تلخ و ناگواری...برای ....من هیفده ساله خیلی تلخ بود
..شهره هم به منزل بابایی آمد ...او هم چون من از کار پدر دلگیر بود ...گریه و زاری به راه انداخت
من اما در خود فرو رفتم ...شوک وارد شده آنقدر سنگین بود که نمی توانستم به خودم برگردم ...به آنچه پیش از این ... بودم ...پدر چند بار برای باز گرداندن مادر به خانه ی بابا یی آمد اما مادر هر بار او را پس زد
... مادر دلشکسته تر از آن بود که به راحتی بپذیرد و با او همرا شود
اشک های مادر دلم را به آتش می کشید .حق مادرم این نبود ....او که چون نامش سر تا پا محبت بود و مهربانی و همه .ی عشقش را نثار خانواده اش می کرد
دو هفته از آمدنمان به منزل بابایی می گذشت ...همه ی اهل خانه بار ها و بار ها به دیدنمان آمده بودند و تو بیش از همه . ....اما دوریت ...ندیدنت باز هم آزارم می داد
پاسخ یک عمر اعتماد به ، با همه ی ای آمدن ها و پا در میانی ها مادر راضی به باز گشت نمی شد ...حق با او بود . مردی که همه ی زندگیت باشد و اینگونه پاسخ شنیدن سخت و درد ناک است
به نظرم شایان بیش از هم هدر خود فرو رفته بود ...کمتر حرؾ می زد و نگاهش خیره به نقطه ای نا معلوم ...من با همه ی دلخوریم خودم را با گریه و اشک ریختن آرامتر می کردم اما او نه ...همه ی رنجشش از پدر را در خود می ریخت .دلم به حال او هم می سوخت ...و مادر برایش اشک می ریخت ...همیشه به نظر می رسید او را بیش از ما دوست دارد ...البته فقط به نظر می رسید وگرنه مادر خود این موضوع را انکار می کرد و می گفت که هر چهار نفر ما ... را به یک اندازه دوست دارد
از ما گذشته مامان جون و بابایی هم از پدر دلگیر بودند ...می گفتند از هر کس هم که توقع چنین کاری را می توانستند . داشته باشند آن فرد حاج منصور نبوده است
روزهای یکنواخت و پر از ؼصه خوردنم برای ؼم های مادر در خانه ی بابایی می گذشت .تا اینکه قرار شد فردا مهمانان شما از راه برسند .بار دیگر آقا جون و تو و پدر د مادرت برای آشتی دادن و پا در میانی به آنجا آمدید .با دیدنت . دلم در سینه لرزید ...به راستی که نمی دانستم باید نام احساسم به تو را چه بگذارم
. حرؾ های مادرت و خواهش برای آبرو داری کردن در مقابل میهمانانش مادر را کمی نرمتر کرد
مادرت او را به اتاقی برد و در تنهایی با او صحبت کرد و دقایقی بعد آقا جون را صدا کرد ...نمی دانم چطور توانستند او را راضی کنند ..هر چند ظاهر مادر کاملا سرد و دلخور بود ...اما پذیرفت که به خانه باز گردد و البته یاد آور شد که . فقط به خاطر سیمین جون و عمو مصطفی ست که بر می گردد
من از اتاق بیرون نیامده بودم .شهره هم خوابیده بود .مادر که راضی شد پدر به اتاق من و شهره آمد .با ورودش سر یه .... زیر انداختم .دلخور تر از آن بودم که بتوانم به راحتی نگاهش کنم یا محبتش را باور کنم
فقط پاهایش را می دیدم .وقتی نشست نگاهم تا سینه اش بالا آمد ، . مقابلم ایستاد ِ : صدایش راشنیدم ِ حال دختر بی معرفت بابا چطوره؟ ِ . چشمانم با این کلامش پر از اشک شد ِ چرا از بی معرفتی من حرؾ می زد در حالی که خودش ِ ... او نمی دانست که چه ضربه ی بدی به روح حساس من وارد کرده ..نمی دانست به یکباره مرا از روئیاهای کئدکانه ام .بیرون کشیده ...طعم ناجوانمردی را به من چشانده ...و مرا نسبت به جنس مخالؾ بدبین کرده ست
فکر می کردم وقتی پدرم که اینگونه از هر نظر برای دیگران الگو بوده به این راحتی دل مادرم را شکسته .در حقش جفا .... کرده وای به دیگران
محاسن سپید و ، وقتی پاسخش را ندادم دستهایش را بالا آورد و دو طرؾ صورتم قرار داد نا چا به چهره اش نگاه کردم . سیاهش او را دلنشین تر از چیزی که در آن لحظه در نظرم بود نشان می داد
چشمهای سیاهش پر از محبت پدرانه بود :از من دلخوری گلم ؟
.... بؽضم را فرو دادم :بیشتر از اونچه که فکرشو بکنین
ــ من به مامانت توضیح دادم ...قضیه اون چیزی نیست که شماها تصور می کردین ...دنیای من مادرت و بچه هام هستن ... ....دلم نمی خواد از من تصور ؼلطی تو ذهنت داشته باشی
اشکهایم که بر روی گونه هایم روان شده بود را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید :.منم ازت انتظار نداشتم ندونسته در ... موردم قضاوت کنی ...تو منو محکوم به چیزی می کنی که واقعا حقیقت نداره
لحنش گلایه آمیز تر شد :تو این مدت دلت واسه من تنگ نشد ؟
با این وجود هنوز از نظر ذهن و افکار هفده ساله ی ن حق با او نبود ....او نباید تحت هیچ شرایطی با مادرم آنگونه بد تا ... می کرد
. در آؼوشم کشید :پاشو حاضر شو ..بر می گردیم خونه
.خودم را آرام از آن دریای آرامش . ..از آن همه امنیت بیرون کشیدم :اما من دوست دارم اینجا بمونم
اخم کرد :شهرزاد تو حرؾ های منو باور نکردی ؟ من نمی تونم بیش ازاین به تو توضیح بدم . ..با مادرتحرؾ زدم .. ... فهمید که در مورد من اشتباه کرده ...توام تمومش کن دیگه ...بلند شو
. لحنش چون همیشه مقتدر بود ..نمی شد اطاعت نکرد
برخاستم و او به سراغ شهره رفت .موهای بلند و مواجش را که روی زمین پخش شده بود نوازش کرد و صورتش را بوسید :دختر گلم ...شهره جان ؟
. برای آب زدن به صورت اشک آلودم اتاق را ترک کردم
*********************
شب را در اتق خودم گذراندم ...باز هم از پنجره تو را که روی تختت دراز کشیده بودی و کتاب می خواندی ار نگریستم ... ...دلم برایت خیلی تنگ شده بود
. فردای آن روز تو به همراه پدرت برای استقبال از مسافران به فرودگاه رفتید
خیلی دلم می خواست مهلا ...دختر عمویت را ببینم .عمه خیلی او را دوست داشت و بار ها عکس های زیبایش را به ... بقیه نشان داده بود ..همه حدس می زدند با آمدن او ..عمه از او برای تو خواستگاری خواهد کرد
همیشه این حرؾ ها را می شنیدم و بی تفاوت از آن می گذشتم اما به تازگی ....نمی دانم باید صبر می کردم تا مهلا بیاید . و از نزدیک او را واحساس تو را به او ببینم
وقتی به خانه آمدید و من مهلا را دیدم حس خاصی نسبت به او پیدا کردم ...او به راستی زیبا بود ..زیباییش را بر عکس ... دختران خانواده ی خودمان به رخ هر بیننده ای می کشید ...در یک کلام کاملا خود را آراسته بود
نگاهم در پی تو و احساست کنجکاوانه به هر سو ...به دنبال تو سرک کشید ...تو همان بودی که بودی ...مهربان . مهربان من
با حضور میهمانان تازه رسیده حال و هوای خانه عوض شد ...مادر از آن همه ؼم و ؼصه ظاهرا بیرون آمد البته هنوز . ته چشمان مهربانش دلخوری موج می زد .دیگر آن لبخند های مادام هم بر لبانش رنگی نداشت
اهل خانه همه میهمان نواز بودند و از حضور مهمانان خوشحال ...اما ...مهلا و مادرش ...از نظر ظاهر آنچنان نبودند که همه انتظار داشتیم باشند .زن عمویت بی حجاب بود که البته با تذکری که پدرت در لفافه داد به خود آمد و روسری به . سر انداخت
با بلوز آستین کوتاه و مو های افشان در مقابل تو و ، مهلا ...بی توجه به نگاه های معنی دار ...همانطور آزاد و بی قید . مردان دیگر خانه حاضر شد
از این حرکتش خوشم نیامد و زیباییش در نظرم رنگ باخت و ناخواسته در مقابلش در موضعی نا خوشایند گرفتم .من که خیلی زود جوش بودم وسریع با هر کس می خواستم ارتباط بر قرار می کردم نه خواستم و نه توانستم که با او رابطه ای . دوستانه داشته باشم
. رفتارش خیلی زود دلم را زد .به خصوص که دیدم بیش از همه نگاهش به دنبال توست
او حق نداشت حواس تو ا از من پرت کند هرچند که نمی توانست و حواس تو به من بود ...همانطور که همیشه بود و من . به آن وابسته و دل بسته بودم
روزهای اول با بودنش مشکلی نداشتم ..اما همین که دیدم تو برای او بیشتر از من وقت می گذاری ...بیرون رفتن هایت اؼلب با اوست و سر سفره نشستن هایت در کنار اوست ...احساس بد حسادت به وجودم سر ازیر شد .به راستی که او حق نداشت تو را از من بگیرد ..مطمئن بودم که بر خلاؾ نظر همه که او را برای تو مناسب می بینند تو او را اصلا نگاه نمی کردی ، . نمی خواهی ...با همه ی با هم بودن هایتان تو به او به آن مهربانی که به من نگاه می کردی
هنوز هم مخصوص من بود .با این ، نگاه پر محبت چشمانت که آن روز ها تعبیر دیگری از آن برای خودم می کردم حال نمی توانستم بیبنم که مهلا همه جا با توست ...آخر گاهی حس می کردم ممکن ست بتواند با آن همه دلبری حواس تو . را از من پرت کند
زمزمه ی بر گذاری جشن عقد شیرین و رامتین بار دیگر اهل خانه را به تکاپو انداخت ...جشن در حیاط بزرگ و باغ . مانند خانه بر گذار می شد
... همه خوشحال بودیم .من و دختر ها به فکر لباس و این حرؾ هابودیم
اما باز هم حواسم به تو بود ...و به مهلا بیشتر ...از من بزرگتر بود و راه رسم دلبری را خوب آموخته بود ...من اما به قول تو ساده و بی شیله پیله ...نگاه زلالم حالم را به خوبی توصیؾ می کرد ...البته این تو بودی که می توانستی به ... راحتی حرؾ نگاهم را بخوانی ...و می ترسیدم مهلا بتواند ...از تصورش هم می ترسیدم
دلمان می خواست به آرایشگاه برویم ...برای اولین بار بود ..البته فقط آرایش مو و آرایش صورت به حدی محو و . کمرنگ که اصلا به چشم نیاید
. مادر و زن عمو مخالؾ بودند اما من و شهره و دختر عمو ها آنقدر اصار کردیم که ناچار پذیرفتند
. خیلی خوشحال بودیم
آن روز برای خرید لباس با مادر و شهره و دختر عمو ها همراه شدیم .تو هم حاضر و آماده از خانه تان بیرون آمدی . . مثل همیشه لبخند بر لب داشتی
ـ جایی تشریؾ می برید زن دایی ؟
... ــ داریم واسه خرید لباس می ریم پسرم ..با آژانس می ریم
... ــ خب من که بیکارم ..شما رو می رسونم
... ــ نه پسرم به آژانس زنگ زدم و سرویس خواستم
... ــ مهم نیست ..ردش می کنم بره ...خودم باهاتون میام
مادر لبخند بر لب تشکر کرد و من خوشحال از اینکه بعد از چند روز درست و حسابی با تو خواهم بود و یک دل سیر .تماشایت خواهم کرد لبخند بر لبم نشست
... می دانستی خوشحال شدم .چشمک یواشکی ات را کسی جز من ندید
آزژانس را که رد کردی و خواستیم سوار شویم مهلا خودش رابه مارساند :کجا ؟ دارید می رید بیرون ؟
. نگاه کلافه ام را به تو دوختم
... تو گفتی :آره ...می خوام زن دایی و بچه ها رو همراهی کنم
... ــ چه خوب ...پس بذار آماده بشم ...من هم می خوام لباس بخرم
.... نگاه ناراضی ام را که دیدی گفتی :بذار واسه فردا ..با زن عمو و و مادرم
... ــ نه ...من دوست دارم با زن داییت و دخترا برم خرید
. ما که برای او مهم نبودیم ...هیچ کس برای او مهم نبود جز تو
با ما همراه شد .در صندلی جلو و در کنار تو نشست و بهارک در کنار او .خیلی پکر و بی حوصله شدم و شهره متوجه شد :چته ؟ چرا یه هو اینقد بداخلاق شدی ؟
. ــ هیچی ...حوصله ی این مهلا رو ندارم
. مادر شنید و چشم ؼره رفت
. رو بر گفتم و به بیرون چشم دوختم .دیگر خرید رفتن برایم لطفی نداشت
. وقتی ماشین را در پارکینگ گذاشتی و پیاده شدیم نگاه دلخورم بی ارده به تو ثابت ماند .خیلی زود متوجه شدی
به کنارم آمدی :خانوم خوشگله چرا بد اخلاقه ؟
. ــ واسه اینکه دیگه منو نمی بینی
ــ این چه حرفیه ؟ مگه می شه تو رو نبینم یا حتی بهت فکر نکنم ؟
شنیدن این حرفهایت به حدی برایم عادی بود که هیچ وقت منظور واقعیت را که در پس آن نهفته بود درک نمی کردم ... . تو همیشه با من اینگونه حرؾ می زدی
ـــ پس چرا همه چیزت شده مهلا خانوم ؟
لبخندی بر لبانت نشست :یعنی الان می تونم امیدوار باشم که اسم این حالت حسادته ؟
اخم کردم :واسه چی خوشحال بشی ؟ حسادت من به مهلا چه نفعی به حال تو داره ؟
... خندیدی :فدای این چشمات بشم ..که یا واقعا نمی دونی ...یا می دونی و می خوای بیشتر
... ــ صفا ...معطل چی هستی ؟ بیا دیگه
. مهلا بود که این را به تو گفت و برای من پشت چشم نازک کرد .و حواس مادر و بقیه را هم متوجه ما کرد
رو به او سر تکان دادی که یعنی آمدیم .وآرام به راه افتادیم .مادر به من چشم ؼره رفت اما با نگاه به جایی جز چشمان پر جذبه اش به راحتی از سرزنشش گذشتم و اصلا از کنار تو تکان نخوردم ...چرا باید جای خود را به مهلا می دادم؟ .... در حالی که از مدتها پیش از وقتی خودم را شناخته بودم تو مال من بود ی
... لباس هایم را به انتخاب تو خریدم
می دانستم که اجازه نخواهی داد لباس باز انتخاب کنم ...هرچند که کلا جو خوانواده به گونه ای بود که کسی لباس های ... باز نمی پوشید
نقطه ی مقابل لباس های من ...لباسی بود که مهلا انتخاب کرد ...لباس دکلته به رنگ سبز آبی ...رنگی شبیه به رنگ ... چشمانش
از اینکه در انتخابش اظهار نظر نکردی خوشحال شدم .بی تفاوتی ات حالم را خوب کرد و او بی آنکه به روی خودش بیاورد همچنان خودش را شاد و سر حال نشان می داد ...با تو می گفت و می خندید ....و حسی به من می گفت که فقط ... برای گرفتن حال من با ما همراه شده بود
و من کم کم به این حس جدید پی می بردم ..که نمی خواهم بشنوم که او برای تو همسر مناسبی خواهد بود ..من با اینکه .. از خودم شرمنده می شدم اما این حس جدید را دوست داشتم و با آن انس می گرفتم
تو دیگر برای من یک دوست یا حامی نبودی ...من با تو حسی را تجربه می کردم که می توانستم نام عشق را برآن . بگذارم
صبح با شهره و دخترعموها و مهلا به آرایشگاه رفتیم.همان طور که مادر و زن عمو خواسته بودند،فقط موهایمان را .آراستیم و صورتمان را با آرایشی کمرنگ و دخترانه
...لباسهایمان در عین پوشیده بودن خیلی شیک بود با تن پوشی عالی
...همه ی حواسم نا خواسته به مهلا بود .صورت و ابروهایش را اصلاح کرد.با آرایش کامل صورت و مو
و به راستی که زیبائیش خیره کننده بود.به زیبائیش حسادت نمی کردم،فقط به اینکه بخواهد به تو نزدیک شود و تو به او .بیش از من توجه کنی،حسادت می کردم
.وقتی گفتم مهلا چقدر خوشگل شده،شهره و دختر عموها گفتند:اما به نظر ما تو از همه خوشگلتری
.خندیدم:اؼراق می کنید من خیلی معمولیم
فرانک گفت:واقعا می گم زیبائی تو کاملا شرقیه و بیشتر به دل می شینه،اما مهلا با اینکه خیلی خوشگله چهره اش سرده و ....زیاد به دل نمی شینه
....شهره و بهارک هم حرؾ او را تؤیید کردند.اما نظر من همان بود مهلا خیلی جذاب بود
.قرار بود شایان به دنبالمان بیاید.هر کدام روسری سبکی بر سر انداختیم و مانتو بلند پوشیدیم
.باز نگاهم به دنبال مهلا گشت.مانتوئی کوتاه پوشید که ساق پاهایش را نشان می داد
و روسری اش را به گونه ای روی سر انداخت که همه ی صورت و گردن ویقه ی بازش و نیمی از موهایش مشخص ...بود
در مدتی که آنجا بودیم خیلی کم با ما حرؾ زد و بیشتر ساکت بود،هیچ یک از ما نخواستیم رابطه ی نزدیک با او برقرار .کنیم
....وقتی از آرایشگاه خارج شدیم از دیدن رامین جا خوردم...انتظار هر کس را داشتم به جز او
اخمهایم در هم رفت .روسری ام را جلوتر کشیدم تا صورتم را نبیند.اما همه ی حواسش به من بود .زودتر از بقیه با .سلامی زیر لب از نگاه خیره و لبخند گستاخش فرار کردم و سوار شدم
.فرانک در کنارش نشست و بهارک و شهره هم در کنار من
.از اینکه آینه اش را از همان اول تنظیم کرد روی صورتم بیشتر عصبی شدم
شهره که با او مشکلی نداشت گفت:چرا شایان نیومد؟
.ــرامتین رو برد که ماشین عروس رو بیارن
نگاهم را به بیرون دوختم،مهلا چرا نمی آمد؟
آرام به بهارک گفتم:پس مهلا چی؟
.رامین شنید.گفت:صفا می خواست بیاد دنبالش
.بی اراده نگاهم با آینه و چشمان او خیره ماند
...حرفها داشت نگاهش
تمام تنم از جمله ای که شنیده بودم داغ شد....چرا تو به دنبال مهلا می آمدی؟
...ماشین را به حرکت در آورد.وقتی ماشین تو را دیدم که جلو آرایشگاه نگه داشتی،نفسم از عصبانیت گرفت
در خود فرو رفتم .دیگر حواسم به هیچ چیز نبود...صدای رامین و بچه ها را می شنیدم که با هم حرؾ می زنند.اما نمی ...توانستم درک کنم که چه می گویند...همه ی حواسم به تو بود و آمدنت به دنبال مهلا
دلم یک جای خلوت می خواست و حرؾ زدن با تو...اینکه آرامم کنی...بگوئی مهلا با همه ی زیبائیش
.برایت از من عزیزتر نیست
....به تالار رسیدیم.رامین خودش را به من رساند:تو بدون آرایش هم خوشگل بودی عزیزم...عین ماه می مونی
.اخمم تنها پاسخی بود که در پاسخ حرفش گرفت
به درون سالن رفتیم.مهمانهای زیادی آمده بودند...مادر با دیدنمان جلو آمد و با نگاهی تحسینگر بر ما نگریست...برایمان .اسپند دود کرد.از اینکه دیدم ته نگاهش هنوز هم ؼم نشسته دلم بیشتر گرفت
.نمی دانستم کی فراموش می کند
....شیرین و رامتین هنوز نیامده بودند.روسری و مانتو ا را برداشتم و در آینه به خودم نگاه کردم
.سعی ام برای باز کردن اخمهایم بی فایده بود.حداقل تا مهلا نمی آمد خیالم راحت نمی شد
...همه به سالن برگشتیم.نگاههای بسیاری را خیره به خود می دیدم.اما من فقط تو را می خواستم...نگاه گرم تو را
....همه ی حواسم به در سالن بود که مهلا کی وارد می شود
...هر چه دخترها اصرار کردند که با آن آهنگ شاد به جمع رقصندگان وارد شوم نتوانستم
....از بودنت با مهلا کلافه بودم
وقتی آمد،مادرش با افتخار به سویش رفت....همه ی نگاهها بر او خیره ماند...و نگاه من پر از حسادت...او تا دقایقی پیش ...با تو بود
حواسم به مهلا بود که در همان زمان شیرین و رامتین هم رسیدند.دوباره خودمان را پوشاندیم و منتظر ماندیم تا رامتین به .سالن مردانه برود
روی صندلی در کنار دختر خاله ام نشسته بودم و نگاهم به شیرین بود.از دیدن آن همه زیبائی و ملاحت لبخندی بر لبانم ...نشست...سرمه گفت:شیرین خیلی ناز شده
...ــآره ..خیلی
ــ می گم اون دختره...دختر برادرشوهر عمته؟
نگاهش کردم:اره
...ــخیلی خوشگله
...ـــ اوهوم
گفت:همینه که قراره عروس عمه ات بشه؟
!تعجب کردم این حرؾ را از که شنیده بود؟
.ــ کی گفته؟من که خبر ندارم
...ابروهایش را بالا برد:جدا؟زن عمویت می گفت
...دیگر حرفی نزدم..باید حدس می زدم...اخمهایم در هم رفت
به پسر کوچکش که در آؼوشش بی قراری می کرد نگاه کردم.تپل و با مزه بود...حواسم را به او دادم تا تلخی حرفی که .شنیده بودم از کامم برود.آرش را بؽل کردم و بوسیدم...به راستی خواستنی و شیرین بود
.ـــ می گم شهرزاد...داشتم به خاله می گفتم یکی از دختر عموهاتو بگیره واسه شایان
...دوباره نگاهش کردم ادامه داد:فرانک دختر خیلی خوبیه...مثل اینکه مامانت هم بدش نیومد
...ــ اره حق با توئه ،اگه شایان حرفی نداشته باشه ،فرانک بهترین انتخابه
.ومن همیشه به این فکر می کردم که ازدواج فامیلی همیشه بهتر از ازدواج با ؼریبه هاست
دلم می خواست شایان هم با فرانک ازدواج کند.دختری گندومگون با چشم و ابروئی مشکی...صورت با نمکی داشت که .راحت به دل می نشست
رامتین که رفت همه دور شیرین جمع شدیم.و به او تبریک گفتیم...صورت سپیدش با آن همه آرایش باز هم از شرم به ...سرخی می زد
...زن عمو درحالی که خنده از لبانش دور نمی شد قربان صدقه ی عروس زیبایش می رفت
با احساس نگاه خیره ای به سمت راست بر گشتم و از دیدن نگاه خیره ی مهلا تعجب کردم...نمی دانم چرا آن حس نا .خوشایند از نگاهش به من دست داد
تا متوجه نگاهم شد رو بر گرفت.جشن به خوبی و باشکوه برگذار شد.وقتی شیرین بله را گفت مادر اشک ریخت .و .چشمان پدر درخشید
....من از گریه های مادر اشکهایم روان شد
ــ چرا گریه می کنی قربونت برم؟
صدای تو را که به آن نزدیکی دم گوشم شنیدم،خیلی سریع به طرفت برگشتم...در لباسهائی که به تن داشتی خیلی جذاب ...شده بودی
.با همه ی دلخوری که از تو داشتم،با دیدنت لبخندی نا خواسته بر لبانم نشست
لبخند تو هم بی نظیر بود:حیؾ این چشمهای ناز نیست گلم؟
سرم را پائین انداختم.نگاه چند نفر به من و تو که نزدیکم ایستاده بودی بود ....چه خوب بود که هنگام خوانده شدن خطبه .ی عقد همهگی به سالن زنانه آمدید و من تو را دیدم
...ــ دلم از رفتن شیرین می گیره
...خندید:حالا کو تا بخواد بره
ــ به هر حال که باید بره
...لبخندت را در حالی که نگاه بی پروایت بر صورتم بود تکرار کردی از هرکس هم خجالت می کشیدم از تو نه
گفتی:بالاخره یه روزی همه ی دختر ها باید از خونواده هاشون جدا بشن ؼیر از اینه؟
.ـــ من که همچین تصمیمی ندارم
...خندیدی:جدا؟به فکر دل ما هم باش
چشمهایم که از تعجب گرد شده بود را دید و باز خندیدی:چیه؟مگه ما دل نداریم بخوایم دختر دائی خوشگلمونو تو لباس عروس ببینیم؟
شوخی ات با مزه بود اما از آن دلگیر شدم .نکند مهلا به همین راحتی دلت را از من گرفته باشد و برای خود برده باشد؟ نگاه قهر آلودم را از تو گرفتم و دستم را از دستت بیرون کشید ....پوزخند مهلا بیشتر حرصم داد ...حس کردم .حرفهایمان را شنیده
.صدایم کردی اما نگا های زیادی به ما بود و من نخواستم به قول مادر خودم را برسر زبانها بیندازم
مهلا و مادرش در ماشین تو نشستند و من با اینکه خیلی دلم می خواست با شما بیایم و اجازه ندهم مهلا بیش از این به تو نزدیک شود چون تو حرفی نزدی و از من نخواستی که سوار ماشینت شوم در ظاهر بی تفاوت گذشتم و به سمت ماشین شایان رفتم اما بادیدن رامین حس کردم می توانم با سوار شدن به ماشین او حرص تو را در بیاورم ...همانطور که تو مرا . عصبی کرده بود
به فرانک گفتم :کجا می شینی ؟
. ــ تو ماشین رامین ...بیا خیلی خوش می گذره
... برای لجبازی با تو سوار شدم
... رامین که سوار شد از دیدنم تعجب کرد ؛ خندید :به به ببین کی اینجاست
فرانک هنوز سوار نشده بود .با اخم گفتم :چیه ؟ نیشت تا بنا گوش باز شده ...اولین باره منو میبینی ؟
... خنده از لبهایش دور نمی شد :اولین باره که قابل دونستی و بی تعارؾ اومدی
. ــ بس کن رامین ...اصلا حوصله ی تو یکی رو ندارما ...کاری نکن پیاده شم
... جدی شد :خیلی خب ..بشین باهم حرصشو در میاریم
نگاهم را که به بیرون و به تو دوخته بودم به درون گرداندم ..به درون چشمان او ...جدی بود .لبخند محوی زد :می ... دونم دلواپس از دست دادنشی ...خیالت راحت ..اون ازتو نمی گذره
نمی دانستم چرا آن حرؾ ها را می زند :منظورت چیه ؟
... به جلو برگشت :خیلی می خوادت ...می تونم بگم دیوونته
... ــ رامین
... بار دیگر به طرفم برگشت :اما منم دوست دارم ...خیلی زیاد ...اما چه کنم که دلت با من نیست
. نگاهش خیره و عمیق بود اما گستاخ نه
... ــ نگران این دختره ام نباش ...یه مژه ی تو می ارزه به کل هیکلش
باور این حرؾ ها ...اینکه رامین دارد در مورد آن با منحرؾ می زند سخت بود ...او که خود ادعای دوستداشتنمرا . داشت
ــ فکر نکن کمتر از او بهت علاقه دارم ...نه ...به جون عزیز خودت روز و شب فکرم مشؽول توئه ...اما هر کار می کنم منو نمی بینی ...من بهت حق می دم که منو نبینی ...اون به جز محبتچیزی بهت نداده ...از همون بچگی ...اما من چی ؟ من دیر به خودم اومدم ...وقتی که دیدم اونقدر از من بدت میاد که به سختی نگاهم می کنی ...هر جا من باشم فورا فرار می کنی ....درکش سخت بود اما واقعیت داشت ...من به صفا باختم ...اما هنوزم ...نمی دونم ..حسم به تو داره

4

قسمت چهارم

. روز بعد بهرام صبح زود آمد .برای اینکه به اسب سواری برویم .گفتم :فکر نکنم امروز بتونم بیام
. تعجب کرد :چرا ؟ تو که دیروز گفتی هر روز می خوای اسب سواری کنی
. ــ می خوام با حاجی بابا برم مزرعه
. ــ باشه پس با هم می ریم
آمدنش به من ربطی نداشت ...من تنها نمی رفتم که او با من بیاید و تو از آمدنش ناراحت شوی .جوابش را ندادم .و به تو . که از پشت پنجره ما را نگاه می کردی نگریستم ...گاهی از این که همه ی حواست به من باشد حرص می خوردم
. به مزرعه رفتیم ...تو هم آمدی ...دیگر زیاد با تو تنها نمی ماندم ...از حرفها و حرکات عجیب و ؼریبت می ترسیدم
... با دخترها هم گام و همراه شدم .حضور تو را با وجود آنها از یاد بردم ...با آنها گفتم و خندیدم و شیطنت کردم
نگاه بهرام را چند بار به خودم خیره دیدم ....نگاه هایی که برایم تازگی داشت ...نمی دانم چرا تو و رامین و بهرام به . یک باره این همه تؽییر کرده بودید
مزرعه یک دست سبز و زیبای حاجی بابا که درخت های بلند و سر به فلک کشیده احاطه اش کرده بود زیباتر از هر زمان دیگری در نظرم جلوه گر شد ..نگاهی به باغ حاجی بابا که سمت راست مزرعه بود انداختم ...درخت های پر ثمر . را که دیدم لبخند برلبهایم نشست .آن باغ مانند همیشه باغ نمونه ی منطقه شناخته خواهد شد
با دختر عمو ها و شهره شروع به گشت و گذار در مزرعه و باغ کردیم ...واقعا از آن هوای پاک و عالی لذت بردیم ... . روح جوان و سرکشمان به چنین محیط باز و سرسبزی نیاز داشت
رامین که با اسب آمد بار دیگر هیجان سوارکاری به به سراؼم آمد ...نتوانستم از این حس خوب سرکش جلوگیری کنم .به . سویش رفتم :من می خوام اسب سواری کنم
لبخندی زد :با من ؟
... ــ گمشو پررو ...بیاپایین
. پایین آمد و افسار را به دستم داد :مواظب خودت باش بی ادب
ــ خودتی ...می خواستی مواظب حرؾ زدنت باشی ...این گونه مکالمه ها بین من و رامین عادی بود ...زیاد از هم به . دل نمی گرفتیم
نگاهی به اطراؾ انداختم ...تو با حاجی بابا و بهرام و شایان در باغ بودی و خیالت از بابت من راحت بود .....وگرنه . شاید نمی رفتی ...یا من را با خود می بردی
.... پا در رکاب گذاشتم و به سرعت سوار شدم
.... ــ شهرزاد دیوونگی نکنی ..آروم برو
. شهره خودش را به ما رساند :وای شهرزاد من می ترسم ....کاش نمی رفتی
. خندیدم :مگه کجا می خوام برم ...همین اطرافم ..زود بر می گردم
.اسب را به تاخت در آوردم ...به سوی خارج از مزرعه
نگاه سر خوشم را به آسمان ابری انداختم ...حالم خیلی خوب بود ...آنقدر خوب که به هیچ چیز حتی مسیری که در آن پیش می رفتم هم فکر نمی کردم .....به نگرانی تو و بقیه ...به دور شدن
... زیادم از مزرعه
وقتی اسب با صدای رعد و برق رم کرد و به سرعتش افزود ...با نگرانی سعی کردم آرامش کنم ...اما نتوانستم ..محکم به یال و گردنش چسبیده بودم که نیفتم ...اما با حرکات تند و خشنی که انجام می دادو مدام بر روی پاهایش بلند می شد مرا محکم پرت کرد پایین ...آنقدر کمرم درد گرفت که به خوذم پیچیدم ....اشک از چشمهایم روان شد ....از پس اشک .... هایم به آن که به سرعت از من دور می شد نگریستم ...با در ماندگی و به سختی برخاستم
حالا باید چیکار کنم ؟
به اطراؾ نگاه کردم ...نزدیک جنگل کوهستانی بودم ....سکوت وهم آور جنگل با صدای جیػ پرندگان وحشی شکسته و من از ترس بی اراده جیػ کشیدم ، ... می شد ....باز هم صدای رعد
جنگل با بارش باران ترسناک تر می شد و خلوت تر ..دیگر حتی صدای پرنده ها هم به گوش نمی رسید ....همینطور آرام به جلو می رفتم ...راهم را گم کرده بودم و همه ی ترسم از این بود که اگر شب را در آنجا ماندگار شوم حتما طعمه ی حیوانات درنده خواهم شد ....در حالی که اشک هایم به شدت می بارید شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کردم . ...اما صدایم به جایی نمی رسید ....فقط صدای رعد بود و شر شر باران
... خودم را به خاطر بی فکریم لعنت می کردم ...نباید اینقدر دور می شدم
سر تا پایم خیس شده بود و از ترس می لرزیدم ..من اصلا آن نواحی را نمی شناختم .فکر خورده شدن توسط حیوانات درنده ی وحشی لحظه ای رهایم نمی کرد ....اندیشیدن به مرگ در آن سن و سال ..با آن روحیه ی شاد و امید وار برایم .... خیلی سخت و ناگوار بود
هوا رو به تاریکی می رفت و من همچنان نتوانسته بودم از جنگل خارج شوم .جنگل کوهستان نا هموار بود و راه رفتن در آن را مشکل ....دوبار سر خوردم و بر زمین افتادم و زانو و آرنجم زخمی شد ...اما به آن توجه نمی کردم ...فقط پیدا کردن راه خروجی برایم مهم بود ...آرزو می کردم بار دیگر خانواده ام را ببینم ...با یاد آوری آنها اشکهایم بی وقفه به همراه باران می بارید ...دوست داشتم کنار مادر بودم و او به خاطر این بی احتیاطی و به قول خودش سر به هواییم . سرزنشم کند یا حتی کتکم بزند
دوباره شروع به فریاد زدن کردم ...بی فایده بود کسی صدایم را نمی شنید ...در پناه ؼار که نه ؛ شکاؾ کوچکی که ... دهانه اش با پیچک های وحشی و خزه احاطه شده بود نشستم ...حداقل از باران درامان می ماندم
سر بر زانو هایم گذاشتم ...دیگر نایی برای گریستن نداشتم ....با بی خیالی و افکار بچگانه خودم را به درد سر انداخته ... بودم و کاری از دستم بر نمی آمد
.... چشمهایم را بستم و سعی کردم کمی آرام شوم
شنیدن صدای سم اسبی که بر زمین کوبیده می شد نور امیدی را در قلبم تاباند ...بلند شدم و ایستادم ...دقیق تر گوش ... سپردم ...درست می شنیدم ...صدای یک مرد را هم شنیدم که نامم را می خواند
... با خوشحالی گفتم :من اینجام
....صدایش را تشخیص دادم ...رامین بود
..... ــ رامین ..رامین ...من اینجام
. وقتی صدانزدیک و نزدیکتر شد بار دیگر اشک هایم روان شد ....اینبار اشک شوق بود که از دیدگانم می بارید
رامین سوار بر اسب آمد ....با دیدنم افسار اسب را کشید و آن را متوقؾ کرد ...پایین آمد :معلومه کجایی تو ...همه .دارن دنبالت می گردن
. دلهره گرفتم ...حتما تنبیه سختی در پیش خواهم داشت
با گامی بلند خودش را به من که به سویش می رفتم رساند و به ناگه در آؼوشم کشید :قربونت برم ...نمی دونی چه حالی . داشتم ...از حرکت ناگهانی اش جا خوردم
.... پیشانی ام را بوسید :اگه خدای نکرده بلایی سرت میومد
... اشک هایم را هم پاک کرد :فدای چشمات آروم باش
! جای تو خالی
به خودم آمدم .از این کاری که کرده بود خیلی عصبانی شدم
... به سینه اش کوبیدم ...همیشه گستاخ بود اما دیگر نه تا این حد
... به عقب هلش دادم :چه ؼلطی می کنی
.. بهت زده نگاهم کرد :من نگرانت بودم شهرزاد
ــ نگران بودی که بودی ...این چه کاری بود کردی ؟
دوباره گریه ام گرفت ...نباید به خودش اجازه ی چنین کاری را می داد ....اگر پدرم یا شایان یا حتی عمو می فهمیدند ... زنده اش نمی گذاشتند
... اما تو هم این کار را کردی ...آؼوش تو این حس بد را به من القا نکرده بود
در میان بهت خندید :چته تو ؟ مگه چیکار کردم ؟ اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که ندونستم چیکار می کنم ...حالابیا . سوار شو بریم ...همه منتظرن ..هر کس داره یه مسیری رو می گرده
. حال که خیالم کمی راحت شده بود در قالب همیشگی ام درآمدم .به راحتی خوشحالیم از دیدن خودش را ذایل کرده بود
. ــ عمرا با تو سوار شم
ـ پس می خوای چیکار کنی ؟
. پیاده میام
ِ ــ .... ا ..می دونی چقد راهه ؟ تا صبح باید راه بیای . ــ به هر حال دوست ندارم با تو بیام
... ــ شهرزاد الان وقت بچه بازی نیست ....همه نگرانن ...بیا بریم
... ــ اصلا کاشکی تو منو پیدا نکرده بودی
نگاهش جدی و سخت شد :دوست داشتی صفا جونت بیاد آره ؟ اون بؽلت می کرد ایرادی نداشت ؟
... ــ به تو ربطی نداره ...هر کس دیگه ای جای تو میومد و پیدام می کردخوشحالتر می شدم
... بر سرم فریاد زد :خفه شو ....می دونم چطور رامت کنم ...گمشو سوار شو ببینم
.. خودش سوار شد و دستش را به سویم گرفت
از آن همه تندی اش بهت زده بودم ...حس کردم از رابطه ی خوبی که با تو دارم نارحت است ...اما به او یا هر کس دیگری ربطی نداشت ..من از وقتی خودم را شناخته بودم تو بودی که هوایم را داشتی ....همیشه حامی ام بودی .... اشتباهاتم را به گردن می گرفتی و اجازه نمی دادی بزرگترهایم در مورد اشتباهی که کرده بودم تنبیهم کنند ...الانهم دلم به ... این گرم بود که تو طرفم را بگیری و
... بار دیگر فریاد زد :دستتو بده من
. دست سردم را به دستش سپردم ..او هم سرد بود ...برعکس دست تو که همیشه گرم گرم بود
سوار شدم هر دو دستم را گرفت و به دور کمر خودش حلقه کرد و دست چپش را روی دست هایم گذاشت و اجازه نداد پس بکشم ....اسب را به تاخت در آورد ...بارش باران همچنان ادامه داشت اما کمی ارامتر شده بود .از وضعی که ... داشتم بسیار ناراضی بودم ...دست چپم را بالا آورد و بوسید
... خیلی عصبانی شدم و دست راستم را که آزاد شده بود به شانه اش کوبیدم :احمق ...می خوام پیاده بشم
...و دستم را کشیدم اما رها نکرد تِ ــ آروم باش ...هر چقدر بیشتر لجبازی کنی بیشتر .... دوس دارم ... ــ تو ؼلط می کنی که منو دوست داشته باشی
... ــ اینقدر ورجه وورجه نکن هردو مون می افتیما
.. دیگر تا برسیم اذیتم نکرد اما دستم را هم رها نکرد .از اینکه گرمای تنش را حس کنم منزجر می شدم
... نزدیک خانه ی حاجی بابا که رسیدیم دستم را آرام رها کرد .از حرصم باز هم بر شانه اش کوبیدم :ازت متنفرم
... به محض ورودمان به خانه ...مادر با چشمهای سرخ اشکبار اولین کسی بود که دیدم در ایوان ایستاده
.... با دیدنم به سویم دوید ..صدای هق هق گریه اش دلم را به درد آورد ...من باعثش شده بودم
.... در آؼوشم کشید و صورتم را بوسید ...درست برعکس آنچه که تصورش را می کردم
... در کمتر از یکدقیقه هر کس در خانه بود بیرون آمد ...همه از دیدنم خوشحال بودند
شیرین به رامتین و بقیه خبر پیدا شدنم را داد و خیلی زود آنها باز گشتند ...پدر خیلی عصبانی بود ...آنقدر عصبانی که جلوی همه بر سرم فریاد کشید و مرا بی فکر و احمق خواند ...دیدن دوباره ی آنها آنقدر برایم شیرین بود که ناراحتی و ... سرزنش آ نها را به جان می خریدم
باز هم تو پناهم شدی ....پدرم و شایان را که قصد کوتاه آمدن نداشتند آرام کردی ...مثل همیشه ...اما نگاه خودت رنجشی آشکار داشت ...پس از آرام کردن جو به وجود آمده به وسیله ی تو همه برای تعویض لباس رفتند چون سر تا به . پا خیس شده بودند
من نیز به اتاق رفتم تا لباسهای خیسم را بیرون بیاورم .مادر با دیدن زخم آرنج و زانویم به سراغ عزیزجون رفت و او با .... پمادی به درون اتاق آمد با دیدن زخمها اخم کرد :بمیرم ...ببین چی به روز بچه ام اومده
. پماد راروی زخمها مالید ...به سوزش افتاد
لباس هایم را عوض کردم و بیرون آمدم .تو کنار حاجی بابا نشسته بودی و من با اشاره ی او به نزدش آمدم .در طرؾ دیگرش نشستم و او لب به نصیحت گشود ...از نگرانی همه گفت ..از اینکه نباید اینقدر بی خیال و سر به هوا باشم .... گوشم به حرفهای او بود و نگاهم به اخم های در هم تو ...من این را نمی خواستم ...سخت ترین شکنجه همین بود ... . کاش تو هم بر سرم فریاد می کشیدی و سرزنشم می کردی اما آنگونه بی محلی نمی کردی
.. رامین اما لبخند از لبهایش دور نمی شد ...نمی دانست که با آن همه گستاخی از او تا چه حد متنفر شده ام
با اینکه در آن چند روز اصلا نگاه نمی کردی و کم محلم کرده بودی من بی آنکه به روی خودم بیاورم مدام دور و برت می گشتم ...با تو حرؾ می زدم ...و جواب نمی شنیدم ...کم کم از دستت دلخور می شدم ...با همه می گفتی و می خندیدی و فقط مرا نمی دیدی و یا اگر می دیدی هم اخم می کردی ....تحمل این رفتار هایت برای قلب کوچکم خیلی . سخت بود ...می دانستم که تاب نخواهم آورد
.. آن شب خواب به چشمانم نمی آمد ...از صبح بار ها مورد بی رحمی تو قرار گرفته بودم
وقتی می خواستی بیرون بروی رو به ما دختر ها که در حیاط دور هم نشسته بودیم پرسیدی :بچه ها دارم می رم بیرون چیزی نمی خواین ؟
دختر عموها چیپس و پفک و آدامس خواستند و شهره پاستیل که عاشقش بود و من هم گفتم :واسه منم آلوچه و لواشک .... محلی بخر
می دانستی عاشق لواشکم ...اما من آن لحظه فقط برای اینکه با تو حرؾ زده باشم آن را خواستم ...فکر کردم شاید با من . آشتی کنی
وقتی آمدی برای همه آن چیز هایی را که خواسته بودند خریده بودی جز لواشک و آلوچه ...نگاه سرد و جدی به من . ....انداختی :فراموش کردم
.... به همین راحتی توانستی بار دیگر دلم را بشکنی
.... سر سفره کنارت نشستم که به بهانه ی رفتن نزد حاجی بابا برخاستی
.... عصر هم وقتی دیدم همه ی شما دور هم جمع شدید من هم آمدم که تو با آمدنم جمع را ترک کردی
مطمئنم که اشک حلقه زده در چشمم که به خاطر بی رحمی ات بود رادیدی ...نگاهت لحظه ای مهربان شد ...اما با این . حال کوتاه نیامدی
تو اینگونه بودی و رامین بر عکس تو ...هرجا من بودم ...خودش را حاضر می کرد ...آلوچه ای که تو برایم نخریدی ... را خرید و گفت :می دونم عاشقشی
.... با عصبانیت گرفتم و در دستم فشردم و بر زمینانداختم و پا بر آن گذاشتم :دیگه از این محبتا در حق من نکن
. از نگاه بهت زده اش راحت گذشتم ...حق داشت...تمام دق و دلی ام از تو را بر سر او خالی کرده بودم
... نگاهم به شب و تاریکی اش بود که دیدم تو به حیاط آمدی ..لب ایوان ....پشت به من نشستی
. .. نور نقره فام مهتاب موهای زیبایت را درخشان کرده بود ....با دیدنت حس محبت و دلخوری یکباره به قلبم ریخت
نگاهی به دختر ها که همه ساعتی پیش به خواب رفته بودند انداختم ...صدایی از بیرون به گوش نمی رسید .همه خواب ... بودند و نمی دانم چرا تو
پاورچین و آرام بیرون آمدم .هوا خیلی خنک و دلچسب بود .بی آنکه به طرفم برگردی آرام گفتی :چرا تا الان نخوابیدی ؟
. با شنیدن صدایت بؽض کردم و نتوانستم حرؾ بزنم
به طرفم برگشتی و نگاهت را به چشمهای ؼمگینم دوختی .به تو نزدیک شدم ...صدایم از بؽض و هیجان می لرزید : دیگه دوسم نداری صفا جون ...نه؟
نگاهت روی اجزای صورتم چرخید :دلم می خواد زودتر بزرگ بشی و با این بچه بازی ها و بی فکری هات از این . دیوونه ترم نکنی
چند قطره اشک از چشمانم فروچکید :ببخشید ..من که هزاربار معذرت خواستم ...باور کن ندونستم کی این همه از شما ... ها دور شدم
ــ بهت گفته بودم هرجا خواستی بری به خودم بگو ...نگفته بودم ؟
. سر تکان دادم :چرا ...گفته بودی ...ببخشید
نگاهت کردم ...چشمانم بی نهایت هوای باریدن داشت ...شاید هر زمان دیگری بود خودم را بی پروا در آؼوشت رها . می کردم ..اما از چند روز پیش ...از وقتی تو در آؼوشم کشیدی دیگر خودم را از این بی پروایی منع کردم
... لبخندت بؽضم راشکست :فکر می کنم به اندازه ی کافی تنبیه شده باشی
تازه می گی فکر می کنی به اندازه ی کافی تنبیه شده باشم ؟ ، با بؽض گفتم :بی چارم کردی
خندیدی ...دستم را گرفتی :قربون این چشمات برم ...گریه نکن عزیزم ....خودم حالم بدتر از تو بود ...اما قول بده .دیگه تکرار نکنی ....دفعه ی بعد نمی دونم چه جوری باهات بر خورد می کنم
آرامم کرد .اشکهایم را پاک کردی .نگاهت حرفها داشت ...حرفهایی که آن زمان ...با آن سن ، لحن مهربان و آرامت . و سال کم نتوانستم درک کنم
. ـــ حالا برو بخواب کوچولوی من .شب بخیر
با لبخند پاسخت دادم و به عقب برگشتم تا به درون باز گردم که صدایم کردی .دوباره به طرفت برگشتم و منتظر نگاهت ... کردم که گفتی :اون روز ...تو جنگل
از گفتن حرفی که در ذهن داشتی معذب بودی ...اما با کمی تامل گفتی :رامین چیزی نگفت ؟
. تب شرم گونه هایم را داغ کرد :نه ..دیگه حرفی نزد فقط گفت خیلی نگرانم بوده
... دقیق نگاهم کردی ....خیره و طولانی ..می خواستی صدق گفته ام را از چشمانم بخوانی
. لب گشودی :شاید ...اما نه به اندازه ی من ...می تونی بری
. بار دیگر شب بخیر گفتم و به درون برگشتم

ت به تازگی التهاب به جانم می انداخت ...دگرگونم می کرد ، .... نمی دانم چرا نگاهت
******************
چند روزی بود که به خانه بر گشته بودیم .زندگی آرام و زیبا بود ....لااقل از نظر ذهن جوان و بازیگوش من اینگونه بود ....
آن شب همه در حیاط دور هم نشسته بودیم تازه سفره را جمع کرده بودیم و مشؽول شستن ظرفها بودیم و صحبت بزرگتر ها بر سر تعیین زمان عقد شیرین و رامتین بود که صدای زنگ حیاط برخاست .شایان برای گشودن در رفت و لحظاتی . دیگر برگشت :آقا جون با شما کار دارن
. آقاجونم را دیدم که به سمت در رفت و به صحبتم با فرانک در مورد لباس برای جشن عقد ادامه دادم
.... آقاجون به درون برگشت :باید برم بیرون ...یه کاری برای یه بنده خدا پیش اومده
. به درون ساختمان رفت .این برای کسی عجیب نبود ...حاج منصور را همه می شناختند ...دستی به خیر داشت
با برداشتن کتش یک خداحافظی سرسری کرد و از خانه خارج شد .نگاهم به مادر افتاد به نظرم دلواپس آمد .وقتی به درون و نزد او رفتم متوجه شدم که با منزل پدر بزرگ تماس گرفته تا از سلامتی آنها مطمئن شود ...پس از آن که از جانب پدر و مادرش خیالش رحت شد چهره ی مهربانش رنگ آرامش همیشگی را به خود گرفت .و خیال من هم بابت . نگرانی او راحت شد
... ؼافل از اینکه ناراحتی بزرگ و باور نکردنی در راه است
با صدای گریه ی مادر بیدار شدم ...زودتر از همیشه هوشیاری ام را به دست آوردم و هراسان از اتاقم بیرون آمدم .... مادر با چشمانی اشکبار رو به روی پدر ایستاده بود ...شایان و شیرین هم با نگرانی گوشه ای ایستاده بودند ...هاج و .... واج به آنها نگاه می کردم ...چه شده بود ؟ مادر چرا آن وقت صبح آماده ی بیرون رفتن بود ؟ ....چادر ...چمدان
با صدایی که از خواب گرفته بود گفتم :چی شده مامان ؟
با چشمان زیبای اشک بارش نگاهم کرد :از آقاجونت بپرس ...بپرس ببین کجای دنیا اینجوری جواب محبت آدمو می دن ؟ جواب اعتمادم ...جواب یه عمر جون کندن تو خونه ای که ذره ای برام ارزش قائل نیستن ....خونه ای که جوونیمو به .... پای مردش ریختم
اشک هایش سیل آسا می بارید ...من نمی دانستم او از چه چیز حرؾ می زند ..مادر هرگز اینگونه با آقاجون صحبت نمی کرد ...آقا جون با آن هیبت و جذبه چرا سر به زیر دارد ؟ چرا اینقدر شرمنده به نظر می رسد ؟
نگاه ترسانم را به پدرم دوخت :چی شده آقا جون ؟ مامان چی می گه ؟
.... آقا جون همانطور که نشسته بود و سر به زیر داشت نگاهی به من انداخت اما حرفی نزد
... مامان گفت :شهرزاد ...من دارم می رم خونه ی بابایی ...اگه می خوای برو شهره رو بیدار کن با هم بریم
به شیرین نگاه کردم :شیرین چی شده آخه ؟
او با گریه به اتاقش رفت .و من مبهوت به شایان چشم دوختم ...او نیز بی حرؾ از خانه خارج شد ...مادر بار دیگر ... نگاهم کرد :زود باش دیگه ..اگه می خوای بیای سریع آماده شو
بی حرؾ به اتاقم رفتم ....به سرعت آماده شدم و به سراغ شهره رفتم ..آنقدر شیرین و راحت خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم و او را نیز همانند خود پریشان و سردرگم کنم ... .ما که به جای دوری نمی رفتیم ....شهره می توانست به ... دنبالمان بیاید
مادر با دیدنم گفت :شهره نمیاد ؟
نگاهم محو اشکهایش بود ...چشمان درشت و کشیده اش در آن حالت هم خیلی زیبا به نظر می رسید ...دلم به حالش ... سوخت
بی آنکه منتظر پاسخ من باشد از خانه خارج شد ...پدر برخاست :صبر کن محبت ...بذار بهت توضیح بدم ...مادر اما ... ...مادر اما محبت همیشگی نبود ....دلشکسته بود ...ناامیدی بر چهره اش سایه انداخته بود
... بی توجه به او راهش را ادامه داد
من هم به دنبالش روان شدم ...طول حیاط را پیمودیم ...به پنجره ی اتاق تو نگاه کردم ...کاش می آمدی و با پا در ... میانی این موضوع را خاتمه می دادی .اما در آن وقت صبح کسی بیدار نبود
شایان در سکوت ما را به منزل بابایی رساند ...ؼرق در افکارش بود ...حتی نتوانست گریه های آرام اما از ته دل مادر .... را تسکین دهد
.مادرم پیاده شد و آیفون منزل بابائی رو چند بار پشت سر هم زد
صدای بابائی رو شنیدیم:کیه؟
.مادر بؽضش را فرو داد:منم بابا ...محبتم
...بیچاره بابائی آن وقت صبح حتما از شنیدن صدای مادرم جا خورد.که آنگونه نامش را صدا کرد:محبت؟ بیا تو بابا
در باز شد.هر سه به درون رفتیم....مادر جلوتر از ما...شایان چمدان او را در دست داشت....نگاهش خیره به زمین بود و ....اخمهایش در هم
بابائی و مامان جون هر دو سراسیمه به حیاط آمدند...با دیدن چهره ی اشک آلود مادر و چمدانی که در دست شایان بود،با !نگرانی پرسیدند:چی شده؟
.مادر در آؼوش مامان جون فرو رفت:اشکهای بی صدا و آرامش تبدبل به هق هقی دردناک شد
بابائی گفت:حرؾ بزن دخترم چی شده؟حاجی و بچه ها خوبن؟
مادر سر از شانه ی مامان جون برداشت...اشکهایش را پاک کرد:چی بگم؟...بلائی به سرم آمده که قادر به گفتنش ....نیستم
....من بیشتر از هر کس دیگر مایل به شنیدنش بودم

3

قسمت سوم

..دستم را از دست گرمت بیرون نکشیدم
..تو هم رها نکردی
...تا وقتی مادرت ازم خواست تا برای خودش و پدرت که در حال رانندگی بود چای بریزم
پرسیدم تو هم می خوری؟ ِ آرام گفتی:از ..دست تو آره .لبخنی به نگاه پر محبتت زدم و فنجان چای را به دستت دادم
...چه خوب بود که ماشین خودت را نیاورده بودی و من می توانستم در کنارت باشم...یعنی مادرم اجازه نمی داد
پس از آن برایتان میوه پوست گرفتم....برایم پسته پوست کردی...بریم لطیفه گفتی...از خاطرات بچه گی..از دانشگاه ..و ...حتی از سربازیت و سرم را حسابی گرم کردی...ومن طولانی بودن مسافت را به کل از یاد بردم
...تو بودی و نگاهت ولحن مهربانت
******
.خودم را در آؼوش عزیز جون رها کردم و صورت مهربانش را بارها بوسیدم
...حاحی بابا نیز مشتاق و مهربان در آؼوشم کشید
...همه ی ما را دوست داشتند و از دیدن تک تک ما خوشحال شدند...و از دیدن تو بیش از همه
.تو نوه ی محبوبشان بودی....تنها پسر سیمین بودی که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بودی
.تو را آشکارا بیش از همه دوست داشتند ...اما هیچ کس از این رو به تو حسادت نمی کرد
.بهرام هم آمد
.همیشه با اولین لحظه دیدار اشک در چشمان پدرم جمع می شد
.بهرام پدرم را به یاد برادر بزرگش می انداخت...او که سالها پیش از دنیا رفنه بود
.خوب بود عزیز جون و حاجی بابا او مادرش را نزد خود نگاه داشته بودند
.خانه ای دیوار به دیوار با خانه ی بزرگ خودشان برایشان ساخته بودند
...مادر بهرام شام مفصلی تدارک دیده بود
.آن دور هم بودن ها برای همه خوشایند بود
.پس از شام به اصرار برای جمع کردن سفره و شستن ظرفها و مرتب کردن خانه برخاستیم
. رامین هم به جمع ما پیوست
نگاهش دلگیر بود:می شه بگی چرا فقط واسه من طاقچه بالا می ذاری؟
.شانه بالا انداختم:حتما ازت خوشم نمیاد
ــ چرا اون وقت؟
ــ خیلی پروئی .می پرسی چرا؟ یعنی نمی دونی؟
ــ چی رو باید بدونم؟
..ــبه خاطر رفتارات ...حرفات
ــ وقتی از نگاهم نمی خونی باید چه کار کنم؟
نگاه دقیقی بهش انداختم :چی رو باید از نگاهت می خوندم؟
...نگاهی به اطراؾ کرد...کسی حواسش به ما نبود .دوباره نگاهم کرد:اینکه دوست دارم
.صراحت کلامش شرمی سنگین به وجودم سرازیر کرد
....ــ خجالت بکش رامین
نگاهش تب دار بود و لحنش ملتمس:چرا خجالت بکشم؟خیلی وقته که می خوامت....تو خواب و بیداری فقط فکر و خیال و ....رویای توئه که با منه...شهرزاد من
.با عصبانیت برخاستم و ترکش کردم
....به اتاقی که همیشه به من و خواهرها و دختر عموهایم تعلق می گرفت رفتم
.تمام تنم گر گرفته بود..از التهاب نگاه و حرفهایش می سوختم
...همیشه فکر می کردم از سر گستاخی آنگونه رفتار می کند.و حرؾ می زند .اما آن لحظه
.با ورود تو به اتاق به خودم آمدم
.نگاهت دقیق بود و عمیق
.روسری ام را مرتب کردم و لبخند عجولانه ای زدم
.جلو آمدی و در را بستی ....همه در حیاط نشسته بودند
....نگاهی از روی پرده به بیرون انداختم....و نگاهی به تو
.نگاهت خیلی جدی بود
.مقابلم ایستادی...به فاصله ی خیلی اندک...در آن لحظه چشمهایت سبز نبود ....به سیاهی می زد
پرسیدی :حالت خوبه؟
ــ آره ...خوبم ...چطور مگه؟
بی مقدمه گفتی:رامین چی بهت می گفت؟
...خجالت می کشیدم بگوییم:هیچی...همون ...همون حرفهای همیشگی
ــ مثلا چی؟
.چرا این روی تو را تا به حال ندیده بودم؟در آن لحظه از تو می ترسیدم
....گفتم:چیز خاصی نبود
.دستهایت را بر شانه هایم گذاشتی با فشار اندکی گفتی:وقتی چیزی رو می پرسم راستشو بگو شهرزاد
...ــ خب ...می گفت دوستم داره ...خیلی وقته به من فکر می کنه
....و خنده ای مصنوعی کردم:دیوونه اس دیگه
اخمت عمیق تر شد :تو بهش چی گفتی؟ نگفتی تو هم دوستش داری که؟
...سرم را تکان دادم :نه به خدا...من که دوستش ندارم..گفتم خجالت بکش
.دستهایت را آرام دور شانه هایم حلقه کردی و مرا به خود فشردی...نفس عمیقی کشیدی...قلبت خیلی تند می زد
.اما من شوکه شده بودم
.باور دیدن و حس کردن این رفتار را از تو نداشتم
با اینکه آن همه دوستت داشتم بی اراده دست بر سینه ات نهادم و آرام به عقب فشار دادم .و خودم را از آن آؼوش گرمت .بیرون کشیدم
.حق با مادرم بود ....دوستی من و تو نگران کننده بود
...تو می دانستی چقدر دوستت دارم، پس می توانستی از این پیش تر هم بروی و آن را ظاهرا به پای دوستی مان بگذاری
...تماس تنم با تنت حس آشوبگری در وجودم ریخت...لبریز از ان شدم
.از تو فاصله گرفتم و پشت به تو ایستادم
.گونه هایم از شرم حضور و آؼوشت می سوخت
.صدایت را شنیدم:منو ببخش شهرزاد ...گاهی کنترل رفتارم دست خودم نیست
.حرفی نزدم...به سویت هم بر نگشتم
.تا وقت خواب دیگر نتوانستم با تو روبه رو شوم.نوعی شرم که تاآن روز تجربه اش نکرده بودم وجودم را فرا گرفته بود
زودتر از همه به بستر خواب رفتم هر چند که تا مدت ها حتی پس از اینکه دیگران به خواب رفتند هم خواب به چشمانم ...نیامد
.آن نزدیکی که از سوی تو ایجاد شده بود حالم را دگرگون کرده بود
...حالی عجیب توأم با شرم
...حسی که تا حد زیادی،به یکباره،مرا از دنیای پاک و بی آلایش کودکی ام دور کرد
.حس اینکه آنقدر بچه نیستم که شیطنت هایم دیده نشود.و همه به پای بچگی ام گذاشته شود
....حس اینکه مردی چون تو می تواند میل در آؼوش کشیدنم را داشته باشد
...اشکهای بی پروا بی وقفه ام نمی دانم از چه رو بود
...هر چه بود آرامم نمی کرد
...طپش های تند دلم را کند نمی کرد
.چیزی به سپیده ی صبح نمانده بود که چشمانم گرم خواب شد
مادر بود که برای نماز صبح بیدارم می کرد ....با اینکه خیلی نخوابیده بودم برخاستم ، .با تکان دستی دیده گشودم
.سرخی چشمانم را دید و علت را پرسید
.سر درد را بهانه کردم،بهانه ای کهدروغ هم نبود
.پس از نماز بار دیگر به بستر رفتم.اینک خیالم آسوده تر بود و روانم آرامتر
...اینبار کسی کاری به کارم نداشت....خوابیدم،کسی بیدارم نکرد
.حتما سفارش مادر بود که دانسته بود سر درد دارم.آن هم به خاطر بعد مسافت و نشستن در ماشین
.وقتی بیدار شدم هیچ کس در اتاق نبود ...نگاهی به ساعت انداختم از یازده هم گذشته بود
...کش و قوسی به تنم دادم...رخوت و سستی را از تنم دور کردم....باز تو به ذهنم آمدی
.تازگی خیالت رهایم نمی کرد
.مقابل آینه به چشمهای سرخ و پؾ آلودم نگریستم،نتیجه گریه ی شب گذشته بود
.به دستشوئی رفتم و چند مشت آب سرد به صورتم پایشدم...موهایم را مرتب کردم کمی بهتر شدم
.به حال بزرگ خانه رفتم..آنجا هم کسی نبود
.عزیز جون و مادرم و زن عمو ومادرت در آشپزخانه بودند
به آنها پیوستم:سلام
...نگاه مهربان همگی پذیرای حضورم شد:سلام به روی ماهت...ساعت خواب خانوم
و مادرم پرسید:بهتر شدی عزیزم؟
ِ ــاره دیشب نتونستم خوب بخوابم...الان خوب خوبم
ِ عزیز جون گفت:چیزی به نهار نمونده بهتره صبحونه نخوری...بیا این یه .لیوان شیرو بخور
دستش را رد نکردم.شیر را که نوشیدم سراغ بچه ها را گرفتم.که گفتند همگی با حاجی بابا به مزرعه و سر زمین رفته .اید
!آهی کشیدم:جای من خالی
.با آمدن بهرام و مادرش همگی به حال رفتیم.برای همه ی آنها چائی بردم
.بهرام لبخند به لب تشکر کرد.نشستم و او جویای درس و مدرسه ام شد
از شنیدن درس خواندنم از زبان مادر م و عمه،لبخند بر لب هایش نشست...هر چه بود دبیر بود و یک شاگرد ممتاز مورد .توجه اش قرار می گرفت
پس از ساعتی که بحث بر سر ازدواج بهرام و صحبت هائی از این قبیل و گله ی مادرت به خاطر تو و مادرم به خاطر شایان
.بر خاستم و به حیاط رفتم ....به سوی اسطبل به راه افتادم
ِ دلم برای اسب های سر حال و قبراق حاجی بابا تنگ شده بود...اسبی بزرگ که مشکی وبراق بود با لکه ی سفید روی ....پیشانی اش چشم را خیره می کرد
.با دیدنش لبخبد بر لبهایم نشست،فقط برای حاجی بابا رام بود و بهرام که خیلی به آن سر می زد و سوارش می شد
به جز شب اهنگ یک اسب سیاه و سفیدو دو تا قهوه ای هم بودند که خیلی رام بودند رامین اسمشان را پت ومت گذاشته .بود
حاجی بابا اجازه می داد که سواری کنیم ....البته فقط پسرها به استثنای من،که از بچگی عاشق اسب سواری بودم و خیلی .خوب یاد گرفته بودم
...به این فکر می کردم که باید از فردا حتما به سوار کاری بروم
ــ تا آمدن بچه ها می خوای بریم سواری؟
.به سوی بهرام بر گشتم :خیلی خوشحال می شم اگه منو همراهی کنی
لبخندی زو:پس بزار زینشون کنم ،کدامو می خوای؟
..ــ یکی از پت و مت
...خندید باشه هر دوشون عالین
ــ خودت چی؟

.ــ من با شب آهنگ را حترم
.هر دو را زین کرد
به مادر گفتم که به قصد سوار کاری با بهرام بیرون می روم.مقابل مادر بهرام نتوانست حرفی بزند و فقط با چشم ؼره ای پنهانی اشاره کرد که حق ندارم بروم.اما من آن قدر شوق سوار کاری داشتم که عصبانیت و تلافی آن را به جان می .خریدم
با بهرام همراه شدم .چه کیفی می داد سوار کاری در ان هوای پاک و عالی....زیر آسمان آبی...دشت سر سبز و گلهای ...رنگارنگ...سر مست از ؼرور جوانی
.بی توجه به یهرام اسبم را به تاخت در آوردم
...صدای فریادش را شنیدم:مواظب باش شهرزاد ...آرامتر
...اما من به سبب سرعت اسب به شوق آمده بودم
خودش را خیلی سریع به من رساند:دختر چرا اینجوری می کنی؟مگه نی گم آرومتر؟
...خندیدم:کیفش به سرعتشه...آرومتر که خوش نی گذره
..خندید:پس مواظب باش...دنبالم بیا
.به دنبالش رفتم از تپه ای بالا رفت...تپه ای سر سبز که شیب ملایمی داشت
.بالای تپه نگه داشت من نیز افسار اسبم را کشیدم و متوقفش کردم
.ــ اونجا رو ببین
.نگاهی به اشاره اش کرده.باورم نمی شد مزرعه ی حاجی بابا بود
.گفتم:چقدر قشنگه...اولین باره میام اینجا..ببین بچه ها همه اونجان بیا بریم
.ــ نه از اینجا نمی شه ،شیب خیلی تندی داره ممکنه خدای نکرده اتفاق بدی بیفته...بیا برگردیم
.حرفش را پذیرفتم .حق با او بود.اینبار با کنترل بیشتر و آرامتر سراشیبی تپه را پائین آمدیم
.بهرام همراهساکت و همربانی بود که از همراهی اش خوشم آمده بود....باقی راه را آرامتر از پیش بر گشتیم
ــ چطور بود؟
.ــ عالی بود می خوام هر روز اسب سواری کنم
.خندید:ومن هم همراهیت
.به خانه رسیدیم.بهرام اسب مرا هم به اسطبل برد به خاطر همراهی اش ازش تشکر کردم
.در حیاط آبی به صورتم زدم .مادر با نگاهی که از آن می ترسیدم به استقبالم آمد
ــ من به تو چی بگم دختره ی خیره سر؟این کارها چیه می کنی؟
ِ : اخم کدم ا ...مامان مگه چکار کردم؟
ِ ــ خوبه که متوجه کارهای احمقانه ات هم نمی شی ..بزار بابات بیاد...باید تکلیؾ منو با تو مشخص کنه...من دیگه نمی .تونم از پس تو بر بیام
.بهرام که آمد و سلام کرد مادر دیگر ادامه نداد
از حرکت مادر ناراحت بودم.چرا اینقدر سخت می گرفت؟مگه من چه کار بدی مرتکب بودم؟
...در حیاط لب باؼچه ی پر گل نشستم و به درون نرفتم....تو و بقیه آمدین...تو اندکی زودتر
.از دیدنت خون داؼی به رگهایم دوید...سرم را پاوین انداختم
ــ چرا اینجا نشستی؟
قبل از اینکه به لهن مهربانت پاسخ دهم مادر بار دیگر در ایوان حاضر شد:از خجالتشه دختره ی پرو...دائیت نیامد صفا جان؟
تو نگاه متعجبی به او سپس به من انداختی:وروجک چه دسته گلی به آب دادی؟
.بلند شدم .مادر گفت:می بینی ...جوابی نداره که بده
جلوتر آمدی:چی شده شهرزاد؟زن دائی از چی ناراحته؟
ِ سرم را بالا کرفتم.در چشمانت ...سبز خیلی زیبائی خانه کرده بود ...خودم را در زلال چشمالنت دیدم
ــ با بهرام رفتم اسب سواری مامان خانوم ناراحتن...این کجاش ایراد داره؟
!اخم هایت که در هم رفت مبهوت شدم، تو دیگر چرا؟
!نکند به بهرام و حرفهایش حساس بودی و من بی خبر؟
...مادر گفت:حالا هی طرفداریشو بکن صفا...می بینی چقدر لوس و ننر شده که دیگه حرؾ من براش اهمیت نداره
:نگاه سبز که اینک کدر شده بود به من خیره ماندی
ــ تو واقعا به حرؾ مادرت اهمیت ندادی ؟
پس دلیل اخم کردنت سرپیچی از دستور مادر بود ؟ نفس را حتی کشیدم ...من در مورد تو اشتباه نمی کردم ...اینکه در . آؼوشم هم کشیدی ....فقط این را نمی توانستم درک کنم
... سرم را پایین انداختم
. تو به مادر گفتی زن دایی شما بفرمایید من باهاش صحبت می کنم
....مادر ناراضی ترکمان کرد .انگشتانت را که به بازویم چنگ زد متحیرم ساخت
... مرا به دنبال خود به پشت ساختمان کشاندی
. ــ آخ صفا جون دستمو شکوندی ...ولم کن
رهایم کردی و با چشمان خشمگین و نگاهی ترسناک از بین دندان های به هم فشرده گفتی :لعنتی ...با بهرام رفتی اسب سواری که چی ؟ چه توضیحی واسه این کار احمقانه ات داری ؟ هان ؟
از تعجب و حیرت خشک شده بودم ...تو هیچگاه اینگونه عصبانی نمی شدی ...تو بدبین نبودی ....در اینگونه موارد ... سخت نمی گرفتی
.. ــ صفا جون معلومه چی می گی ؟ چه اشکالی داره ؟ خوب اونم یکی مثه تو ...مگه من
... فریادت خاموشم کرد :اون مثل من نیست ...می فهمی ؟ دیگه منو با اون مقایسه نکن
..... ــ اما آخه
! حرؾ خودت را می زدی ...نمی دانم تو که نمی گذاشتی حرؾ بزنم چرا توضیح می خواستی ؟
ــ ببین شهرزاد برای بار اول و آخر می گم ...دیگه نبینم با رامین و بهرام و هر پسر جوون دیگه ای گرم بگیری .. باهاشون بیرون بری ...و نمی دونم ...خلاصه هر ؼلطی که می کنی بدون حضور اونها باشه ...فکر می کنم اونقدر ... عاقل شده باشی که معنی حرفامو بفهمی
چشمانم را که از تندی و فریادت پر از اشک شده بود به دیده ات دوختم :معنی حرفاتو می فهمم اما دلیلشو نمی دونم .. ... توکه اینجوری نبودی صفا جون
نگاهت در نگاهم جا خوش کرد ..کم کم رنگ آرامش گرفت .با لحن ملایمتری گفتی :شنیدی می گن کاسه ی صبر آدما پر می شه ؟ مال من داره لبریز می شه ...یه کم بیشتر درک کن ...به خاطر خودته اگه تندی می کنم ....منو ببخش ... عزیزم ...هرجا خواستی بری ...هر کار خواستی بکنی ...خودم هستم ...نادیدم نگیر شهرزاد
نگاهم را با خود بردی ...بر جای ماندم ...تازگی خیلی عوض شده بودی ....آن صفای همیشه آرام رفته و جای خود را ...به این موجود تند و بد اخلاق وبدبین داده بود
بقیه که آمدند از اینکه تفریح در دشت و صحرا چقدر برایشان جذاب بوده می گفتند ...به من هم اسب سواری خوش گذشته بود اما جرات نکردم در مورد آن با کسی حرؾ بزنم ..از بد اخلاقی تو می ترسیدم ...چشمان نافذت همه جا به دنبالم بود ...بیچاره بهرام که تا به من نزدیک می شد به بهانه ای بر می خواستم ..نگاهش کم کم رنجشی به خود گرفت که از ...نگریستن به آن گریزان بودم
***

2

قسمت دوم

2

کلافه مثل وقتی که حوصله ی کسی را نداشته باشی گفتی :آره حرؾ زدم ...گفتم که خیالت راحت باشه ..چونقرار بر . اومدن شده ...شب جمعه میان اما حتما جواب رد می شنون
. لحنت کمی تند هم بود .از اینگونه حرؾ زدنت دلخور شدم ...از تو توقع نداشتم
. ــ ممنون ...فکر کردم فراموش کردی ....معذرت می خوام که سر زده وارد اتاقت شدم
دیگر منتظر نماندم و بیرون آمدم .حالم گرفته بود .لب حوض رفتم و نشستم .دستم را در آب خنک آن فرو بردم و به موجهای
کوچکی که بر سطح آب زلال آن افتاد خیره ماندم .چرا حوصله ام را نداشتی ؟
با شنیدن صدای گام هایی که به من نزدیک می شد فهمیدم که تو نیز دلت تاب نیاوردی و از اینکه از خود دلگیرم کردی پشیمانی
آمدی. . و در کنارم نشستی ...نزدیک نزدیکم ...سرم را بلند نکردم
... ــ شهرزاد
...بی آنکه به حرفت توجه کنم از تو دورشدم .بی مهر ی ات بی تابم کرده بود
*******************
به هنگام شام وقتی سر سفره در کنارم نشستی بی آنکه توجهی به تو بکنم برای خودم ؼذا کشیدم ....ؼذایی که مورد علاقه . ی تو بود
. نگاهت ر ااحساس کردم اما هنوز دلگیر بودم
قاشقت را در ظرؾ ؼذایم فرو بردی و سپس بر دهان گذاشتی ...اخم کردم :واسه چی قاشقتو به ؼذای من زدی ؟
نگاهت مهربان مهربان بود آرام خندیدی :تازگی بدت میاد ؟
. ــ بهتره اول اجازه بگیری
باز هم بی صدا خندیدی :این یعنی تلافی ؟
. جوابت را ندادم باز هم کارت را تکرار کردی .ظرؾ ؼذایم را با ظرؾ تو عوض کردم
ــ یعنی قهری ؟
اینقدرم حرؾ نزن بذار ؼذامو بخورم ، . ــ آره
نگاهم به رامین افتاد .با حالت خاصی داشت نگاهم می کرد .اخم کرده بود .بی اراده به تو نگاه کردم نگاه تو نیز متوجه
. رامین بود .به رویم لبخن زدی .اما پاسخت را ندادم
با اینکه هنوز گرسنه بودم دست کشیدم .نگاه های رامین عصبی ام می کرد .به مادر گفتم که سردرد دارم و می خواهم . بخوابم
. به اتاقم رفتم .هنوز هم تو در نظرم حق نداشتی با من آنگونه رفتار کنی

. با اینکه خیلی دیرم شده بود نپذیرفتم که تو مرا برسانی .عصبانی شدی :گفتم بیا سوار شو
. ــ نمیام
... ــ اومدم به زور سوارت می کنما
. ــ نمیام ....خوشم نمیاد با تو باشم
. عصبی تر از پیش پیاده شدی :به زبون خوش سوار شو
. کم عصبانی می شدی اما شدید
. بی حرؾ سوار شدم
. سرعتت زیاد بود و من می ترسیدم .اما حرفی نمی زدم
ـ کی می خوای بزرگ بشی ؟ این کارای بچگونه چیه که انجام می دی ؟
. رو به بیرون داشتم و نگاهت نمی کردم
ـ با توام ....منظورت از این کارا چیه ؟
. بؽض کرده بودم .تو حق نداشتی بر سرم فریاد بکشی
ــ اون روز من عصبی بودم ...حالم خوش نبود ...واسه چی گیر دادی به یه کلمه ؟ چرا اینقد لوسی ؟ تا کی باید فکر کنم هنوز بچه ای ؟
. سرم را پایین انداختم تا اشکهایم رانبینی
. صدایم کردی اما پاسخت را ندادم
ــ نمی خوای آشتی کنی ؟
... صدایم گرفته بود :تو دیگه حوصله ی منو نداری ...واسه چی برات مهمه که
حرفم را قطع کردی :کی گفته من حوصله ی تو رو ندارم ؟ این فکرا چیه پیش خودت می کنی ؟ آخه من با تو چیکار کنم ؟
با همان چشم های اش آلود :تو هیچ وقت سر من داد نمی کشیدی ...هیچ وقت با من بد اخلاقی نمی کردی ، نگاهت کردم ...
با محبت نگاهم کردی :حق با توئه ...من معذرت می خوام ...آخه مادر می گفت خالت تورو واسه پسرش خاستگاری ... کرده
من نگران این بودم که مبادا مادرت قبول کنه ...آخه ...تو ...تو هنوز خیلی کم سن و سالی ..نمی تونی بار یه زندگی ... رو به دوش بکشی ...تو فعلا باید درس بخونی
نگاه ناباورم را به تو دوختم .من چیزی در این مورد نشنیده بودم .اما نگرانی تو اینقدر برایم شیرین بود که بی اراده لبخند زدم :راست می گی ؟
بهت زده نگاهم کردی :خوشحال شدی ؟
. و در ادامه اخم کردی :البته همچین پسر خوشتیپی از آدم خواستگاری کنه ...جای خوشحالی داره
با. صدای بلند خندیدم :وای نه صفا جون دیوونه شدی ؟ واسه این خوشحال شدم که فهمیدم بدخلقیت به خاطر نگرانی بوده . ... که واسه من داشتی
. خندیدی ...آشتی کردیم
بی احساس گناه دستت را گرفتم ...این از روی هوس نبود .گرم گرم بود بر عکس همیشه پس نکشیدی و باانگشت شستت ... پشت دستم را نوازش کردی
ــ تو با هر کسی نمی تونی ازدواج کنی دختر دایی ...اینقد لوسی که نمی شه تحملت کرد ...باید با یکی باشی که خیلی . عاشقت باشه
...دستت را آرام کشیدی
. ونگاهم کردی ...نگاهی عمیق و پر محبت
********************
. قضیه ی خواستگاری پرویز از شیرین به خیر گذشت و پدر پس از دو روز جواب منفی داد
آن شب وقتی عمو گفت که قصد دارد شیرین را برای رامتین خواستگاری کند خیلی خوشحال شدم ...چه کسی بهتر از او ؟
.... کسی که از بچگی مورد شناخت خانواده بود
... ظاهر در هم تو برای لحظه ای مرا به این باوررساند که نکند ....تو
...با کنجکاوی نگاهم را به تو دوختم .در خودت ؼرق بودی .در کنارت نشستم .نگاهم کردی .لبخند زدم
ــ صفا جون ...ناراحتی ؟
لبخند کم جانی زدی :نه ...واسه چی ناراحت باشم ؟
ــ یه چیزی بپرسم ؟
رنگ انتظار به نگاهت زدی .آرام گفتم :تو ...تو شیرین رو دست داری ؟
نگاهت متعجب شد :منظورت چیه ؟
... نگاهم به چشمانت بود گفتم :فکر کردم ...از اینکه عمو واسه رامتین خواستگاریش کرد ناراحت شدی
.... اخم کردی :به تومربوط نیست ...این دخالتا به تو نیومده
! ــ صفا جون ؟
.... ــ صفا جون و درد
با عصبانیت برخاستی و رفتی .و نگاه ناباورمرا به دنبال خود کشیدی ....مگر من چه حرؾ بدی زده بود م ؟ چرا آنگونه
پاسخم را دادی ؟ کاش می توانستم بهدنبالت بیایم و بپرسم از چه دلخور شدی ...اما نمی شد ...همه در حیاط دور هم .نشسته بودند
. نیشخندی که رامین زد بیشتر اعصابم را به هم ریخت .متوجه تندی ات شده بود .اخم کردم و رو بر گرداندم
.... دلم پیش تو بود ...نگران دلخوری تو از خودم بودم
حرفها هنوز بر سر خواستگاری بود ...پدر که بی چون و چرا می پذیرفت ...مادر هم که همیشه رامتین را دوست داشت .... و فقط مانده بود شیرین که او از خجالت سرش را بالا نمی آورد
. قرار و مدارها گذاشته می شد اما من حالم خوش نبود ...تو نبودی
. آن شب قبل از خواب مقابل پنجره ایستادم و به اتاقت نگریستم ...خوابیده بودی
**************
مادرت صدایم کرد که به کمکش بروم .از من خواست که برایش بادمجان سرخ کنم .درسهایم را خوانده بودم و کاری . نداشتم .پای اجاق گاز ایستادم و مادرت برای انجام کاری بیرون رفت
... زنگ تلفن را که شنیدم شعله را کم کردم و گوشی را برداشتم
ــ بله ؟
صدا ضعیؾ بود :الو ....منزل صولتی ؟
... ــ بفرمایید
... ــ من ....مهلا هستم
مهلا ؟ دختر عموی تو بود ...او که سالها پیش به همراه خانواده اش ساکن آلمان شده بود ...در بچگی او را دیده بودم .درست به یاد نمی آوردمش اما زیاد درباره اش شنیده بودم
سراغ تو را گرفت .گفتم که نیستی و یک ساعت دیگر خواهی آمد .زیاد با هم آشنا نبودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم خدا . حافظی کرد و تماس را قطع کرد
.... آن روز زود تر از همیشه آمدی .از همان دم در خطاب به مادرت سلام کردی
. جوابت را ندادم ...دلگیر بودم از رفتار آن شبت
........ به آشپز خانه آمدی :مامان
با دیدن من بر جای ماندی .سرسنگین سلام کردم .پاسخم را دادی و پرسیدی مامان کجاست ؟
.نگاهم به ماهی تابه بود :کار داشت رفت بیرون
نزدیک شدنت را احساس کردم .کنارم ایستادی .نگاهت کردم :کاری داری ؟
لبخند بر لب داشتی :چیه بداخلاق ؟
. پوزخندی زدم و هیچ نگفتم
ــ نمی خوای آشتی کنیم ؟
ــ مگه قهریم؟
با شیطنت نگاهم کردی :نیستیم ؟
.... ــ نیستم ...اما اینم می دونم که دیگه مثل همیشه دوستم نداری
نگاه خیره ات به چشمانم بود :مگه می شه دوستت نداشته باشم وروجک ؟
... ــ حالا که شده
ــ من فدای تو و اون اخم کردنت بشم ...کی گفته دیگه دوستت ندارم ؟
نمی دانم چرا به آن حال افتادم ...از نگاه و لحنی که برای اولین بار آنگونه به کار می بردی خجالت کشیدم ...تو با من .... اینگونه سخن ها نمی گفتی
...گونه هایم که داغ شد خندیدی و گفتی بهتره تا اومدن مامان برم تو اتاقم
رفتی و من برای اولین بار از نبودنت نفس راحتی کشیدم ...به ذهنم خطور کرد که نکند حرفهای مادرم و دیگران درست .... باشد و تو
... نه ...مگر می شد ؟ باورم این بود که به من احساسی نداری و درستش هم همین است که نداشته باشی
مادرت که آمد اجازه نداد برای نا هار به خانه ی خودمان بروم .و به اصرار مرا نگه داشت .به مادر تلفن کردم و گفتم ... که نزد شما می مانم
...به عمه گفتم که مهلا تماس گرفته ..خوشحال شد و گفت وقتی عمو مصطفی آمد با او تماس می گیرید
... تو حرفهایمان را شنیدی و گفتی :نکنه کارهاشونو ردیؾ کردند ومی خوان بیان
مادرت گفت :حتما همینطوره ...و لبخند معنا داری زد ...با اینکه آن وقتها خیلی معنی نگاه ها و حرؾ های کنایه دار را نمی دانستم اما خوب درک کردم که عمه از آمدن آنها و حتما مهلا خوشحال بود ...منظورش این بود که شاید بتواند تو را که به هیچ عنوان زیر بار ازدواج نمی رفتی راضی کند که با مهلا ازدواج کنی ..آن لبخندش برای تصور عروس .... گرفتنش بود ...حق داشت ..تنها پسرش بودی و برایت آرزو ها داشت
پدرت که آمد با دیدنم لبخند زد ...او نیز چون عمه مرادوست داشت ...و همیشه از دیدن من در خانه تان خوشحال می . شد
. سر سفره در کنارت نشستم ...اما هنوز از تو دلخور بودم .باید دلیل آن حرفها و بداخلاقی ها رو می گفتی
برایم ؼذا کشیدی و سر به سرم گذاشتی ...شاید فقط در مقابل پدر و مادرت با من راحت بودی و از نشستن در کنارم و ... حرؾ زدن با من معذب نمی شدی ....من اما همیشه با تو راحت بودم
. ظرفها را به آشپز خانه بردم و علی رؼم مخالفت عمه شروع به شستن کردم .آمدنت را توجه نکردم
. کنارم ایستادی ...می دانستم کمکم خواهی کرد
ــ هنوز نمی خوای ما رو تحویلی بگیری ؟
. جوابت را ندادم
ــ معذرت بخوام می بخشی ؟
. از لحنت خنده ام گرفت اما نخندیدم :هنوز که نخواستی
نگاهم کردی ...از همان نگاه ها که همه از آن ایراد می گرفتند من اما دوستش داشتم ...من رنگ سبز تیره ی چشمانت ... را دوست داشتم ....چشمهایت عجیب گیرا بود
... ــ معذرت می خوام عزیزم
. می دانستم عزیزت هستم ...برایم عجیب نبود که این را بگویی
.. ــ در ضمن یه سورپرایز واست دارم
.نگاهم کنجکاو شد
.. ــ همون چیزی که اون دفعه به خاطرش نا راحت شدی ...قهر کردی
. نگاهت کردم .ادامه دادی :ظرفا روشستیم بریم تواتاقم بهت نشون بدم
... به فکر فرو رفتم ...نمی دانستمچه چیزی را می خواهی نشانم بدهی
. ظرؾ ها رابا سرؼت بیشتری شستم طاقت انتظار کشیدن را نداشتم ...این کارم تو را به خنده انداخت
... از اینکه در مقابل عمه و پدرت به اتاقت بیایم خجالت نمی کشیدم
. لب تختت نشستم .تو به سراغ کمدت رفتی
.... از پنجره اتاقت به پنجره ی اتاق خودم نگاه کردم
به کنارم آمدی ...کاوری در دست داشتی .بی آنکه حرفی بزنم نگاهت کردم .کاور را باز کردی و دسته ای کاؼذ بیرون آوردی
.. و بر گرداندی ..نقاشی های خودت بود ...من بار ها آن ها را دیده بودم ..شاید طرح جدیدی زده بودی
... ــ اینا رو که دیدی ...واما حالا این طرحها رو که هیچ کس ندیده ببین
... با دیدن اولینطرح دهانم از حیرت باز ماند ...تصویر خودم را دیدم ...در قاب پنجره ...با موهای پریشان
... سرم را بالا گرفتم ...نگاهت شرم را به وجودم سرازیر کرد
... تبسمت چه دلنشین بود ...بر دلم نشست و آن را لرزاند
... طرح بعدی ...باز هم من بودم ...با مقنعه و چادر ...روی تختهای توی حیاط
دیگری که خیلی زیبا بود و لبخند بر لبانم نشاند طرحب بود که در آن با روسری گلدار که موهایم به طرز زیبایی روی پیشانی و کنار صورتم افشان شده بود ...و دسته ای هم بر روی شانههایم ...لب حوض نشسته بودم و دامنم باچین های ... زیبایی کنارم روی زمین پهن شده بود ...آستین کمی بالا بود و دستم درون حوض
.... با هیجان گفتم :صفا جون اینا خیلی عالین ...باورم نمی شه
... خندیدی :حالا مونده تا خیلی چیزا باورت بشه
. دوبار به طرح ها نگریستم :خیلی بدجنسی که تا بحال بهم نشون نداده بودی
... لبخند زدی آرام گفتی :می ترسیدم فکرت مشؽول شه
... بی آنکه نگاهت کنم ...در حالی که همه ی حواسم به طرح ها بود گفتم :به چی مشؽول بشه صفاجون
.... در حال بر خاستن گفتی :به خودم ...اما انگار
صدایت و جمله هایت را می شنیدم اما به معنی و منظوری که در پس آن می نهادی دقت نمی کردم ...محو طرحهای زیبا ... شده بودم
صدای صحبت عمو مصطفی که داشت با پدر مهلا صحبت می کرد توجهم را کم کم جلب کرد ...مثل اینکه حق با تو بود .... ..آنها می خواستند پس از مدتها به ایران بیایند
*****************
....خبر امدن مهمانهایتان در خانه پیچید ....مادرت از همان زمان به تکاپوی فراهم کردن مقدمات پذیرائی از آنها افتاد
....آن روزها بود که حس ؼریبی به نام حسادت در وجودم جوشید
اگر دختر عمویت می آمد و تو با او ازدواج می کردی،حتما مرا از یاد می بردی...دیگر وقتی برای من نمی ماند...در ...درس ها نیز نمی توانستی کمکم کنی...دیگر جائی در دلت برای من نمی ماند
.وقتی به مهلا و آمدنش فکر می کردم دلهره به دلم چنگ می انداخت و نگران می شدم
. امتحانات پایان ترم را به خوبی پشت سر گزاشتم
چون سالهای قبل با نمرات درخشان و با افتخار کار نامه ام را به خانه آوردم....شهره نیز چون من همیشه جزو ممتازین .بود
.پدر برای هر کدام از ما یک جفت النگوی بسیار زیبا خرید
...اما آن عطر خوشبوی گل مریم که تو به من هدیه دادی برایم دلنشین تر بود
...از آن زمان هر گاه رایحه ی عطر مریم به مشامم می رسد...به یاد تو می افتم...یاد لبخند زیبایت
.پس از آن هرگز نخواستم عطر دیگری را استفاده کنم...گل مریم رایحه ای بود که تو پسندیده بودی
.دو هفته ی دیگر مهمانهایتان می آمدند
...آمدن آنها یعنی اینکه دیگر به مسافرت نخواهیم رفت
من و بچه های دیگر از این موضوع خیلی ناراحت بودیم .و بیش از همه من...چرا که دلم به شدت برای حاجی بابا و ...عزیز جون تنگ شده بود
...پدرم و عمو مسعود بدون خانواده ی شما به مسافرت نمی آمدند ِ بالاخره التماس ما به عمه برای اینکه تا قبل از آمدن مهمانان به مسافرت دل مهربان مادرت را نرم کرد ، .برویم .بار سفر بستیم تا یک هفته ی دیگر نزد حاجی بابا و عزیز جون برویم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم
..به هنگام حرکت مادرت از من خواست که به درون ماشین پدرت بیایم
.نشستن در کنار تو بهترین لحظات را برایم رقم می زد
...نزدیک بودن به تو حس فوق العاده ای بود
...برایت حرؾ می زدم...از احساسم به مهلا ...از درس و کتاب و مدرسه
...به حسادتم به مهلا لبخند زدی
.شاید برای اولین بار بود که برای گرفتن دستم پیش قدم می شدی
.گفتی:هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبم بگیره حسود کوچولو

قسمت اول

قسمت اول


بدو ادامه


به نام آنکه زیبائی را آفرید
.گلهای رزی را که از باؼچه ی همیشه با صفای خانه تان چیده بودم را دسته کردم و زیر چادرم پنهان کردم
می دانستم مادرت از دستم دلخور خواهد شد....می دانی که ....با اینکه می دانستم این دلخوری های کمرنگ
....پیش خواهد آمد.همیشه نمی توانستم جلوی خودم را در مقابل چیدن گلهای باؼچه بگیرم
.البته تو هم که از این گل چیدن های من بی نصیب نمی ماندی
.در حیاط را باز کردم دیرم شده بود،باید هر چه زود تر خودم را به مدرسه می رساندم
.تو که قصد گشودن در را داشتی دیدم.لبخند بر لبهایمان نشست
.پاسخ سلامم را چون همیشه با مهربانی دادی
نگاهی به گلهای درون دستم انداختی،و باز هم زیباترینشان را برداشتی،و بوئیدی و گفتی:چه خوشبو و خوشگله ...عین .خودت
خندیدم:دیرم شده صفا جون ....میشه منو برسونی؟
چشمهای سبز سبزت خندید:می تونم بگم نه؟
....با تو بودن را بر من منع می کردند.اما من آن را دوست داشتم
....تو برایم یک دوست و حامی بزرگ بودی
.من به بودن و دیدن و مهربانی هایت عادت داشتم
.من نمی توانستم حرؾ بزرگتر ها را مبنی بر اینکه دیگر بزرگ شده ام و باید از تو فاصله بگیرم را بپذیرم
آنها به تو اعتماد داشتند و منعت نمی کردند ولی مرا ...بچه می دانستند...از این می ترسیدند که احساسات پاک و کودکانه .ام کاری به دستم دهد که نباید
.ولی من در حال و هوای خودم بودم
.حال و هوائی پر از شور و شوق جوانی
.تو را نمی دانم
.به راستی هم نمی دانم
.احساست به خودم را نمی خواندمادامه
.فقط مهربانی بود و حمایت
....وجودت برایم دلنشین بود
.عاشق شایان بودم ،اما تو را از او هم بیشتر دوست داشتم
او برادرم بود اما نمی توانستم با او انقدر راحت باشم که
.با تو هستم
.در ماشین برایم آهنگ دلخواهم را گذاشتی
...می دانستی که از آهنگ های قدیمی بیشتر خوشم می آید و حال و هوای خوبی به من دست خواهد داد
...آهنگ سلطان قلب ها را
...زیر لب با خواننده زمزمه می کردم...به راستی که حس خوبی بود
...تو هم همراه خواننده می خواندی ِ با ... لبخند بر لب ...با نگاه های گاه و بی گاهت ...سلطان قلبم تو هستی ...تو هستی
و چه زیبا بود صدایت.همین، من به صدایت گوش می کردم.نه به منظوری که از نگاه و از خواندن آن ترانه می توانستی .داشته باشی ِ .... به راستی که محبت آن زمانم به تو محبتی کودکانه ،پاک و بی ریا بود...به دور از هر هوسی . ناب ناب .به مدرسه رسیدیم تو گفتی:عصر اگه بودم میام دنبالت
گفتم:نه...نمی خواد صفا جون ....تا نیمه راه با مریم میام ....حرؾ می زنیم بیشتر خوش می گذره تا اینکه بخوام با تو .بیام
.وخندیدم ِ .. تو نیز خندیدی:برو شیطون .مواظب خودت باش .این جمله های مواظب خودت باشی که می گفتی را خیلی دوست داشتم ....عجیب به دلم می نشست
.از تو خدا حافظی کردم و به درون دبیرستان رفتم.پیش از همه مریم را دیدم که منتظرم بود
.دیده بود که با تو آمدم
.باز هم سر به سرم گذاشت و خندید و از تو تعریؾ کرد.و گفت:چه پسر عمه ی جیگری داری شهرزاد ...خوش به حالت
.و حتی به بچه های دیگر هم می گفت
.و همه سر به سرم می گذاشتند
. منظورشان واظح بود اما حقیقت آن نبود که آنها می پنداشتند
. من به تو احساس خاصی که بشود نام عشق را بر آن نهاد نداشتم....و تصورم این بود که تو نیز به من نخواهی داشت
به خاطر اعتماد بزرگ تر ها
به خاطر بچگی های من
. و جدا از این ها تو برایم فراتر از عشق بودی
.درسبهترین دوستم بود و سالها بود که در مدرسه با هم در یک کلاس بودیم.همدم و همراز هم بودیم...اما تا آن روز به خانه .مان نیامده بود.من نیز به خانه شان نرفته بودم
خانه هایمان از هم دور بود ...پدر و مادرمان سخت گیر بودند.او در خانه برادر مجرد داشت.و من برادر و دو پسر عمو ...و پسر عمه ی مجرد که تو بودی ِ از این رو بود که .دوستی عمیقمان در مدرسه خلاصه می شد .به هنگام برگشت قسمتی از راه را با مریم می آمدم.با هم حرؾ می زدیم....گاهی می خندیدیم ...خنده های یواشکی
.جلو در با کلیدی که به همراه داشتم در را گشودم
.چقدر خانه ی بزرگ مشترکمان را دوست داشتم
.شهره ،فرانک و بهارک روی تخت های چوبی وسط حیاط نشسته بودند .و درس می خواندند.سلامم را پاسخ دادند ِ قبل از اینکه به آن ها بپیوندم به .ساختمان خودمان رفتم و لباس هایم را تعویض کردم ...لباس هائی که باید پوشیده می بود .چون تو و رامین و رامتین پسران مجرد آن خانه بودید ِ شیرین و مادر را در حال صحبت دیدم.باز هم صحبت خواستگار جدیدی که برای شیرین آمده بود،بود ِ .سر ِ او پس از سه سال متوالی که در کنکور شرکت کرده بود و موفق نشده بود در رشته ی دلخواهش قبول شود،پدر و مادر ...برای ازدواجش پا فشاری می کردند
.شیرین زیبا بودو هنرمند...کدبانو..به قول بزرگترها از هر انگشتش یک هنر می ریخت
.من و شهره با او از زمین تا آسمان فرق داشتیم...شیطنت هایمان همیشه مادر را حرص می داد
همیشه هم ما را سرزنش می کرد که چرا از خواهر بزرگترمان خانمی و وقار و متانت را یاد نمی گیریم و من ِ میخندیدم:وقتی از .خود شما که از شیرین خانم تر با وقارتر و متین تر هستید یاد نگرفتیم پس امیدی نداشته باشید
....فال گوش ایستادم ....این کار را دوست داشتم
.به اقتضای سنم بود...و بارها مادرم مرا به خاطر این کار سرزنش کرده بود
ِ دل شیرین با آن خواستگاری که مادر صحبتش را می کرد نبود ....پرویز کسی نبود که دختری چون شیرین به او دل .ببازد
...پرویز هیز و بی پروا بود
نگاه هایش حس ناخوشایندی به دخترایی چون ما القا می کرد....خیلی دلم می خواست در این مورد با تو یا شایان حرؾ بزنم
.اما از ترس دعوا و آشوب لب فرو می بستم.و از متلک گوئی و مزاحمت هائی که ایجاد می کرد حرؾ نمی زدم
آن روز مادر از همه جا بی خبر از خوبی خانواده اش می گفت.اما مگر شیرین فقط می خواست با خانواده ی پرویز زندگی کند؟ ِ وقتی اصرار فراوان مادر را دیدم به ناچار زبان گشودم:مامان شیرین راست می گه....شما نمی دونین پرویز خانی که .....اینقدر ازش تعریؾ می کنید چقدر هیز و بی شعوره های آن روز را نیز به خوبی فرا گرفتم.با مریم بودن که آن همه پر شور و پر انرژی بود ،برایم خوشایند بود
مادر با چشم هائی که از فرط تعجب درشت شده بود گفت:تو چی گفتی؟چطور جرأت می کنی به کسی که نمی شناسی اینطئری تهمت بزنی؟
تهمت_ چرا مادر من می دونی با چند تا از دختر های مدرسه مون دوسته؟
.اخم کرد و تشر زد:این دخالت ها به تو نیامده نیم وجبی .....برو پی درس و مشقت
.به شیرین نگاه کردم که لبخند پر مهری به رویم زد:تو برو شهرزاد جون ،من خودم با مامان صحبت می کنم
.....هنوز نرفته بودم که شنیدم به مادرم گفت:حق با شهرزاده مامان
تو_ .... از کجا می دونی ؟ تو که حتی از خونه بیرون نمی ری چطور اونو
اگر موضوع همین طور ادامه پیدا می کرد،مجبور می شدم با تو حرؾ بزنم تا پدر و مادرم را متقاعد کنی این خواستگار ...سمج و گستاخ را جواب کنند
.می دانی که ...همه حتی بزرگتر ها حرؾ تو را بی چون و چرا می پذیرفتند
.به حیاط رفتم مادرت و زن عمو هم آمده بودند.به آنها سلام دادم و صورت مادرت را بوسیدم.و در کنارش نشستم
.لیوانی شربت به دستم داد:خسته نباشی مادر
....تشکر کردم:دست عمه ی گلم درد نکنه
.لبخندی زد :من قربون دختر شیرین زبونم برم
بهارک خودش را لوس کرد:فقط شهرزادو دوست دارین عمه جون؟
نه_ ... فدات شم همه تونو دوست دارم ...اما شهرزادم یه چیز دیگه ست
همیشه دوستم داشت بارها گفته بود کاش دختری مثل شهرزاد داشتم .و به راستی که من نیز او را چون مادرم دوست .داشتم
ؼروب بود که آمدی ...مادرم اشاره کرد که روسری ام را در مقابلت مرتب کنم و چادر بپوشم اما من زیر بار نمی رفتم
. در خانه دیگر با پوشیدن آن لباس های پوشیده نیازی به چادر نبود
. سخت گیری های مادر را نمی فهمیدم
... خودم را به تو رساندم :.سلام صفا جون ....خسته نباشی
. نمی دانم چرا در مقابل دیگران لحنت کمی رسمی تر می شد اما نگاهت همان رنگ همیشگی را داشت
. با لبخند پاسخم رادادی
... در کنار تو به سوی جمع راه افتادم .مثل همیشه در حین احوالپرسی خم شدی و پیشانی مادرت را بوسیدی
همه به این احترام گذاشتن های به جا و زیبا یت احترام می گذاشتند و از همین رو بود که محبوب ترین جوان فامیل شده . بودی
مادر به من چشم ؼره رفت که چرا اینگونه با تو بی خیال و صمیمانه می جوشم ؟
. این جوشش بی اراده به تو از همان بچگی در وجودم بود...دست خودم نبود که بخواهم با تو صمیمانه نجوشم
. دیگر نگاهش نکردم تا بیش از این با نگاه حرصش را بر سرم خالی نکند
. تو که برای تعویض لباس رفتی من بیش از این نماندم تا مبادا مادرم سرزنشم کند
اما در آشپز خانه بی هوا از بازویم نیشگونی گرفت و با ؼیضی که دل سوزی در پس آن موج می زد گفت :ذلیل مرده ... چقدر
منو حرص می دی ؟ مگه نمی گم باید از رفتارت با صفا خجالت بکشی ؟
دستم را مظلومانه بیرون کشیدم وبا دست دیگر جای نیشگون را مالش دادم :مگه چیکار کردم مامان ؟ خودت همیشه می گی ِ صفا جوون چشم پاکیه ...منم مثه خواهرشم ...دیگه نگران چی هستی ؟ ِ ــ ندیدی زن عمو جونت چه جوری با نیشخند نگاه می کرد ؟ آخه چرا اینقدر سر به هوا و بی خیالی ؟ دلت می خواد حرؾ
برات در بیارن ؟
با تعجب گفتم :زن عمو واسه من حرؾ در بیاره ؟ اون منو مثه دختراش دوست داره و هیچوقت پشت سرم حرؾ نمی ... زنه
. سری تکان داد :امان از سادگی تو وقلب پاکت ...برو و بیشتر از این مواظب رفتارت باش .منو حرص نده
صورتش رابوسیدم :چشم محبت جونم ....عاشقتم ...مامان خوشگلم ، . خندیدم
. لبخند محوی که نتوانست کنترلش کند را دیدم و آرام گرفتم
از اینکه هر سه خانواده شام را بر سر یک سفره می خوردیم خیلی خوشحال بودم ...دختر عموها را دوست داشتم ....و بودن
. تو را با آن ظاهر محجوب و سر به زیر بیشتر
... سر سفره خواستم نزدیک تو بنشینم که نگاه مادر مرا باز داشت و در کنار خودش نگه داشت
آنها احساس مرا به تو درک نمی کردند ...فکر می کردند احساساتیست افسار گریخته که از درونم طؽیان کرده و قادر نیستم
آن را کنترل کنم ...همه آن را منع می کردند ...اما من تو را به چشم یک دوست می دیدم ...همانطور که مریم را می . دیدم
. نگاه های عمیق تو را برای خودم محبتی برادرانه تعبیر می کردم
... گناه من چه بود که هیچ منظوری در پس نگاهت نمی خواندم که ناخوشایند باشد
اگر عاشقم بودی چرا حتی یکبار نخواستی که دستانم را لمس کنی ؟ چرا وقتی که دستت را می گرفتم زود پس می کشیدی ؟
مگر نه اینکه کسی که عاشق باشد نزدیکی معشوق را خواهان ست ؟ چرا تو اینگونه نبودی ؟ چرا گاهی که بی حد به تو
نزدیک می شدم از من گریزان بودی ؟
... چرا اگر مرا بدون روسری می دیدی نگاهت را به سرعت می دزدیدی ؟ چرا
... تو ام مرا نمی خواستی

این ها همه اندیشه های من بود در مورد تو و رفتارت و از همین رو بود که بودن با تو را دوست داشتم ....با تو راحت ... بودم و بی تو
اگر رفتار من دست خودم نبود و از روی سرمستی یک دختر هفده ساله بود چرا از رامین گریزان بودم ؟ چرا ازلبخندهای پنهان
از چشم دیگرانش بدم می آمد ؟ من رفتار رامین را خوب درک می کردم ...منظور داشت ...از آن منظورهایی که مادر از آن
... می ترسید
... شام را نگاه های خیره ی رامین به من زهر کرد ...از چشمان زیبا و نگاه بی پروایش خوشم نمی آمد
اخمم را که دید .لبخندی بر لبانش نشست ...با اشاره قربان صدقه ام رفت ...بار اولش نبود .دلم می خواست به تو بگویم اما
می ترسیدم از او دلخور شوی و با او دعوا کنی ...به همین دلیل ترجیح می دادم که با بی محلی حال خوبش را بگیرم و بد
... حالش کنم
برای فرار از او ونگاه های مادامش برای جمع کردن سفره به کمک دیگران رفتم ...بعد هم چون هر شب با شوخی و خنده و
سر به سر گذاشتن با شهره و فرانک و بهارک ظرفها را کنار حوض وسط حیاط می شستیم ....و گاهی هم با تذ کر بزرگتر ها
. برای پایین آوردن صدای خنده مان مواجه می شدیم .و گاهی هم شایان ...او که خیلی متعصب و سختگیر بود
پس از ساعتی هم بساط چای و شب چره به میان می آمد ...صحبت بزرگترها گل می کرد و ما هم فارغ از هر هم و ؼمی به ِ منچ یا شطرنج بازی می پرداختیم و گاهی هم صدای جیػ و دادمان سر جر زدن های بیخودی به هوا بر می خواست ِ .....
وقت ها یی هم که رامین برای بازی می آمد از اول کل کل من با او شروع می شد و به یک دعوای لفظی حسابی کشیده . می شد
. و بازی به هم می خورد
. یادش به خیر چه شب های خوشی در آن حیاط با صفا در کنار هم می گذراندیم
بالاخره مادر کوتاه نیامد .با اینکه من و شیرین در مورد پرویز حقیقت را به او گفته بودیم او حرفهای مارا نپذیرفت و .... آقاجون را راضی کرد وبرای آمدن آنها شب جمعه را انتخاب کرد و با مادر پرویز قرار گذاشت ِ پرویز خوش قیافه و خانواده دار بود اما آن کسی نبود که بتواند شیرین حساس را خوشبخت کند ِ . . شیرین در هم بود و بی حوصله .من نه می خواستم و نه می تولنستم او را به آن حال و روز ببینم
. به ناچار تصمیم گرفتم از تو بخواهم که با پدرم صحبت کنی ....پدر حرؾ تو را بی چون و چرا می پذیرفت
. این بهترین راه بود ...تو حتما می توانستی چاره ای بیندیشی برای رهایی شیرین
. توفقط گفتی خیالت راحت باشد ...نگران نباش و دستت را که از نگرانی در دست گرفته بودم از دستم کشیدی
. شب جمعه رسید و من باز هم دلواپس اینکه نکند تو قولت را فراموش کرده باشی
... از سر درس و کتاب هایم برخاستم و روسری بر سرم انداختم و خودم را به خانه تان رساندم
مادرت در آشپز خانه بود سلام کردم و پرسیدم :عمه صفا جون خونست ؟
یادت می آید ؟ از بچگی تو را صفا جون خطاب می کردم از این رو نیز بار ها سر زنش شده بودم ....اما برایم مهم نبود
! عادت کرده بودم در مقابل اینگونه خطاب کردنم از تو بشنوم جون صفا ؟
... آن روز وقتی مادرت گفت در اتاقت هستی چون همیشه بی هوا در اتاقت را گشودم
... تو هیچگاه مخالؾ این نبودی
... اما عمه چند بار به من تذکر داده بود کهقبل از وارد شدن در بزنم
... اما من و تو که از این حرؾ ها با هم نداشتیم
. دیدن تودر حال نقاشی با مداد کنته که خیلی از آن خوشم می آمد و نقاشی با آن رتا دوست داشتم لبخندی بر لبانم نشاند
تواما اخم کردی و تخته ی نقاشی ات را برگرداندی تاطرحی را که زده بودی نبینم
گفتی :تو اینجا چیکار می کنی ؟
... به تو نزدیکتر شدم :داشتی چی می کشیدی که قایمش کردی
. خندیدم
. جدی تر از همیشه بودی ...کمی هم بد اخلاق
گفتی :پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟
..... خودم راجمع و جور کردم ...تو با من اینگونه نبودی
ــ خب ...راستش ...می خواستم بدونم ...تو با آقا جونم حرؾ زدی ؟
ــ فقط همین ؟
. دقیق تر نگاهت کردم ...بد خلقیت برایم عجیب بود
ــ صفا جون ...چرا اینقد بد اخلاقی ؟
بلند شدی و وسایل نقاشی ات را درون کمد گذاشتی بی آنکه طرحی که زدهبودی را نشانم دهی .و در همان حال گفتی : بهتره
. وقتی وارد اتاقم میشی اول در یزنی
متعجب گفتم :ناراحت شدی ؟
. جواب سوالم را نداد
گفتم :با آقا جونم حرؾ زدی ؟ گفتی پرویز به درد شیرین نمی خوره ؟

رمان باز آوبر چشمام نشین

رمان باز آوبر چشمم نشین

خلاصه:داستان زندگی دختریست که با خانواده ی خودش و خانواده ی عمو و خانواده ی عمه اش در یک خانه باغ بزرگ زندگی می کنند . این داستان روایت عشق شهرزاد ست و …

نویسندگان :بی ریا۶۳ و ساده۶۵ کاربران انجمن نودهشتیا

رمان بسیار زیبا وقشنگیه پیشنهاد میکنم بخونید

1