7

قسمت هفتم

." لبخندی زدم "به خاطر این همه دار و درخت اینطوری به نظر می رسه
نگاهی به ساختمان خانه ی شما انداخت و نگاهی به خانه ی خودمان و در آخر به خانه ی عمو مسعود و گفت "سه تا " ساختمون بزرگ ...اونم یک جا ؟ چه جالب ؟
آره" ... " ...اون ساختمون مال عمه مه و این یکی هم مال عموم و اون آخریه هم خونه ی ماست
... " نگاهش رنگ تعجب گرفت و با شوق گفت "وای خوش به حالت ...چقد اینجوری کنار هم بودن خوبه
آره" " ..و فکر کنم شما خونواده ی کم جمعیتی باشید ...درسته ؟
... " سایه ی اندوه به ناگه چهره اش را تار کرد "آره ....خیلی کم جمعیت ...البته اگه بشه اسمشو خونواده گذاشت
چرا" " ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتنش" .... " چه فایده ای داره ...سرتو به درد میاره
.. " با اینکه دوست داشتم بدانم اما گفتم "باشه ...هر جور راحتی
به مقابل خانه ی خودمان رسیده بودیم ؛ تعارؾ کردم وارد شود .خوشحال بودم که با اینکه چادر به سر ندارد ظاهرش . موجه ست
مادر از دیدنش تعجب کرد اما با رویی گشاده از او استقبال کرد ...و او با دیدن مادر مثل هر کس دیگه ای خیلی زود ... شیفته ی مهربانی اش شد
شیرین هم دقایقی به اتاقم آمد و طراوت از آرامشی که در وجود او همیشه حاکم بود خیلی خوشش آمد ...شهره هم که ... مدرسه بود
... " وقتی بار دیگر تنها شدیم گفت :ببخش که مزاحم تو و خونواده ات شدم ...راستش با مامانم حرفم شده
" تعجب کردم "یعنی قهر کردی ؟
قهر" که نه ....مجبورم برگردم ...وگرنه داداشم بیچارم می کنه " ...فکر کردم بیام پیش تو ...بلکه یه کم آروم بشم ... ... " شهرزاد من بیشتر از اونچه که فکرش و کنی از تو خوشم اومده و دوستت دارم
... " به او لبخند زدم "ممنون عزیزم ...از محبتته ...منم از تو خوشم میاد ...خوشحالم که به اینجا اومدی
وقتی آمدی مادر از من خواست که تو را صدا کنم که ناهار را با ما بخوری ...به اتاقت آمدم مثل همیشه پاسخ سلامم ... بوسه ای عاشقانه بود ...به تو گفتم که مهمان دارم
مهمون" " داری ؟ کی هست ؟
یکی" " از همکلاسی هام
مریم" " ؟
نه" ... " اسمش طراوته ...تازه به مدرسه ی ما اومده ...خیلی دختر خوبیه ...بیا بریم باهاش آشنا شو
طراوت خیلی راحت با تو و آقا جون و شایان و رامتین روبه رو شد و این برای من که از آشنایی و حرؾ زدن با ؼریبه ها هل و دست پاچه میشدم جالب بود ...به او گفتم که اگر راحت نیست ناهار را به اتاقم بیاورم که خندید "خونواده به این ... " خوبی ...چرا باید ناراحت باشم و رو بگیرم ؟ "لبخندی زدم "باشه ...فقط خواستم تو راحت باشی
سر سفره کنارم نشست ...باز هم خیلی راحت بود و خونگرم ...تو و شایان و رامتین را مورد خطاب قرار می داد ... .... این برایم عجیب بود ...شاید برای شما هم
پس از ناهار برای رفتن به مدرسه حاضر شدم .تو گفتی که ما را خواهی رساند .به حیاط رفتیم و منتظر شدیم تا تو بیایی ... که مهلا از خانه ی شما بیرون آمد ...مثل این چند وقت بی حجاب و بی خیال
برای من پشت چشم نازک کرد و جواب سلام طراوت را به سردی داد .من که برایم مهم نبود اما دوست نداشتم طراوت ... حس کند که بین ما مشکلی وجود دارد
معرفی" " نمی کنی شهرزاد
نگاهی به طراوت که خواستار آشنایی بیشتر با مهلا بود انداختم و با اکراه گفتم "دختر عموی صفا " ...و اشاره ای به " طراوت کردم "دوستم طراوت
... " طراوت که جوششی عجیب نسبت به همه داشت با لبخند گفت "شما خیلی زیبا هستین مهلا خانوم
مهلا که خودشیفته و مؽرور از زیباییش بود لبخند کمرنگی بر لب آورد "ممنون ...شما لطؾ داری و البته زیبایی شما هم " چشمگیره
... "طراوت خندید "نه بابا ...ما که معمولی هستیم ...به نظر نمیاد اهل اینجا باشید
تو" ... " دختر باهوشی هستی ...درسته ...من تازه از آلمان برگشتم
... کاش زود می آمدی ...حوصله ی کنجکاوی های طراوت و فخر فروشی های مهلا را نداشتم
طراوت گفت "چه جالب ...من هم اونجا به دنیا اومدم و فقط سالهای اول تولد اونجا زندگی کردم ...اما برادرم مدام به ... " اونجا سفر می کنه
.. جالب بود من تا آن لحظه نمی دانستم که طراوت در آلمان به دنیا مده است
عجیب بود که مهلا با آن همه سردی ظاهری به یکباره مشتاق شده بود با طراوت گپ بزند ...او که به هیچ کس نگاه نمی کرد ...که البته حس کردم فکر می کند از آشنایی او و طراوت ناراحتم و از همین روست که می خواهد مرا حرص دهد ... در صورتی که اصلا برای من مهم نبود
... " تو که آمدی خوشحال شدم "بریم که دیر شد
مهلا به طراوت گفت "خوشحال شدم از آشناییت ...بازم به من سر بزن ...البته ما تا یه مدت دیگه از اینجا به خونه ی . " خودمون می ریم
. مطمئن بودم که تو هم از این رفتار مهلا تعجب کردی .اما حرفی نزدی
در طول مسیر طراوت مدام از مهلا می پرسید و تو را هم مخاطب قرار می داد ...و می گفت "نمی دونم چرا از این ... " دختر اینقد خوشم اومده
به مدرسه رسیدیم و طراوت زودتر پیاده شد با تو خداحافظی کرد و من به طرفت برگشتم :ممنون عزیزم ...کاری نداری " ؟
" فدات ...مواظب خودت باش ...شاید نتونم عصر بیام دنبالت ...در ضمن زیادم به این دختره رو نده
از رکی کلامت تعجب کردم ...نظرت را در یک کلام بر زبان آوردی .وقت پرسیدن و جواب گرفتن نبود .بی آنکه حرفی بزنم پیاده شدم .تو رفتی و من با طراوت به سمت مدرسه رفتم که مریم از پشت سر صدایم کرد .به طرفش " برگشتیم "سلام
پاسخمان را داد و با نگاهی به طراوت گفت :مسیرت مگهطرؾ خونه ی شهرزاده ؟
. حتما دیده بود که با من از ماشین تو پیاده شده
" طراوت گفت "نه ....چطور مگه ؟
آخه" ... " دیدم با هم اومدین ...تعجب کردم ...شنیدم خونه ی شما از این سمته
. و خلاؾ جهت مسیر مرا نشان داد
" طراوت گفت "آره ..از اینوره ...اما امروز شهرزاد دعوتم کرده بود خونه شون ...مزاحمش شدم
چه دروغ آشکاری ...آن هم در مقابل دیدگان خودم ...حرفی نزدم و از نگاه پرسشگر مریم گذشتم .به کلاس رسیدیم . . طراوت به سمت نیمکت خود رفت و من و مریم هم به سوی نیمکت خودمان
خوب" .... " با هم جور شدین
... " لحنش دلخور و گلایه آمیز بود .نتوانستم بگویم طراوت دروغ گفت .اما گفتم "تو از همه ی دوستام برام عزیزتری
اگه" ... " راست می گی دور این دختره رو خط بکش ...اون اینجوری نیست که تو فکر می کنی
من" نمی فهمم چرا این حرفا رو می زنی ...امروز خونمون بود بیچاره دست از پا خطا نکرد ...تازه مامان و شیرین هم . " خیلی ازش خوششون اومد
باشه" . " ...هر جور راحتی ...فقط امیدوارم بعدا نگی تو که می دونستی چرا بهم نگفتی
... با آمدین دبیر به سر کلاس سکوت کردیم .حواسمان را دادیم به درس
زنگهای تفریح باز هم طراوت به سراؼم آمد و از من خواست که با هم به حیاط برویم ...مریم هم که از خوشش نمی آمد گفت که می خواهد نگاهی به درس ساعت بعد بیندازد و با ما نیامد و این شد که مریم کم کم از من دور شد ...طراوت و افکارش برایم جالب بودند ...از اینکه اینقدر آزاد ست تعجب می کردم ...از اینکه با مادرش حرفش شده بود واز خانه ... بیرون آمده بود بی آنکه به او بگوید که به کجا می رود
آن روز مریم با دلخوری خداحافظی کرد و از من جدا شد .ناراحت بودم و نمی خواستم او را برنجانم اما نمی دانم چطور . طراوت مانع از آن می شد که به سمت مریم بروم ...به بهانه ای مرا با خود می برد و ما را از هم دور می کرد
... " دم در از او خداحافظی کردم که گفت "وای ببین کی اومده
... به سوی اشاره اش نگاه کردم .باز هم برادرش
بیا" ... " بریم تو رو هم می رسونیم
.. " با عجله گفت "نه ..ممنون خودم می رم
وا" " چرا اینقد تعارفی هستی تو ؟
با آن فرهنگی که آن ها داشتند خجالت کشیدم بگویم نمی توانم و اجازه ندارم و از این حرؾ ها ...کهای کاش می فهمیدم مهمترین چیزی که باید به آن توجه می کردم گفتن همین حرفهاست ...اینکه من به عقیده ی خانواده ام احترام می گذارم چون همه به نفع خودم هست ...همه ی قوانین خانه و خانواده ام از سر دلسوزی برای من که فرزندشان هستم وضع شده ... ...کاش هیچ کس اشتباهات مرا تکرار نکند ِ اینبار برادرش خود پیاده شد و با من خجالتی به گرمی سلام و احوالپرسی کرد ...از حرؾ زدن با او که ؼریبه بود و ... نگاهش عجیب گونه هایم از شرم گر گرفته بود ...آخر مرا چه به هم کلام شدن با ؼریبه ها
..." تارخ در ماشینش را گشود "بفرمایید خانوم ...خوش حال میشم شما رو برسونم
ممنون" ..." ...اگه اجازه بدین
... " طراوت با خنده گفت "ای بابا چقد تعارؾ می کنی ؟ از من یاد بگیر ...دیدی که بی دعوت اومدم مهمونت شدم
. اما من مثل او نبودم ...خانواده ام هم مثل خانواده ی او نبودند
برای اینکه بیش از این کنجکاوی بچه ها را که از کنارمان میگذشتند و آنگونه نگاهمان می کردند را تحریک نکنم سوار . شدم
"آن دو نیز سوار شدند و به راه افتادیم ...تارخ به طرفم برگشت "از موسیقی خوشتون میاد ؟
موسیقی گوش دادن را فقط با تو دوست داشتم ...اینکه سلطان قلب ها را برایم بخوانی و اشاره کنی که قلبت مال منست ...
..". شانه بالا انداختم "زیاد برام مهم نیست
با" " یه آهنگ زیبا موافقید ؟
... معذب به طراوت نگاه کردم اما همه ی حواسش به بیرون بود .گفتم "عرض کردم فرقی نمی کنه ...شما راحت باشید "
. لحظاتی بعد یک آهنگ ملایم گذاشت که قطعا اگر در کنار تو می شنیدمش حالم خیلی بهتر از آن لحظات بود
من" .." مدتهاست که به دنبال چهره ای شبیه چهره ی شما می گشتم
دانستم در چه مورد می خواهد حرؾ بزند ...گفتم "بله ...طراوت گفتند و من شرمنده ام اگر قبول نمی کنم ...راستش ..."
خونوادش" .... " خیلی سختگیرن داداش گفتم که
. به طراوت نگاه کردم ...از لحنش خوشم نیامد
" تارخ گفت "آره شهرزاد خانوم ؟ واقعا خونواده تون یه اجازه ی ساده واسهاین کار بهتون نمی دن ؟
... " با لحنی جدی گفتم "بله ...اجازه نمی دن ...منم با این موضوع مشکلی ندارم
... " از آینه نگاهم کرد "حیؾ شد ...دوست داشتم تابلویی زیبا خلق کنم ...امیدوار بودم این شانس رو بهم بدین
" داشتم کلافه می شدم ..گفتم "شرمنده ...امیدوارم بتونید چهره ی بهتری پیدا کنید
" طراوت گفت "داداش میگه دیگه بهتر از تو رو پیدا نمی کنه
ایشون" .. " به من لطؾ دارن
... خودم را لعنت کردم که چرا با آن ها همراه شدم
شهرزاد" ... " خانوم ...اگه موردی نداره می تونید یه عکس از خودتون بهم بدین تا از روی اون
.. ." بی حوصله از این همه سماجت گفتم "فکر نمی کنم بتونم ....خواهشا از منناراحت نشید
... " طراوت دوباره تکرار کرد "داداش زیاد سخت می گیری ...خب خونوادش اونطوری نیستند که تو فکر می کنی
... " تارخ گفت "آخه برام عجیبه ...دیگه این روزا خونواده ها بهبچه هاشون اینقد سخت نمی گیرن
از حرفهای آن دو هیچ خوشم نمی آمد گفتم "بله متاسفانه ...اونقدر بچه هاشونو به حال خودشون گذاشتند که دیگه رابطه " ی بین خونواده ها سرد شده ...نمی شه بهش گفت خانواده
... " طراوت نگاهی به من انداخت "نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی
... نمی دانستم چه منظوری از این حرؾ ها دارد ؟ من که با خانواده و تو مشکلی نداشتم
... " سر کوچه خواستم که نگه دارد .تارخ به طرفم برگشت "اگه بتونید عکستونو بهم بدین ممنون میشم
خواهش" ... " می کنم ...بهتون قول نمی دم ...ممنون کهمنو رسئندید
تعارؾ کردم که به خانه بیایند که نپذیرفتند و رفتند ...باز هم وجدانم به عذاب گرفتار شده بود ...کاش می توانستم به تو بگویم . ..اما تو گفته بودی از طراوت خوشت نمی آید چطور به تو بگویم برای بار دوم با او و برادرش به خانهبرگشتم ؟
بی حوصله و خسته وارد خانه شدم ...زن عمو مشؽول شستن حیاط بود و فرانک هم جارو می کشید ...سلامم را پاسخ گفتند و من به خانه ی خودمان رفتم ...تو نبودی و من حوصله ی دیدن مهلا را نداشتم وگرنهسری به خانه تان می زدم ...
کسی خانه نبود .از پنجره ی اتاقم به حیاط سر کشیدم :زن عمو مامانم اینا کجان ؟
... ــ رفتند خونه ی خالت ...دیگه باید پیداشون بشه
به درون برگشتم ...بی آنکه لباسهایم را بیرون بیاورم خودم را روی تخت رها کردم ...حرؾ های مریم در مورد طراوت در ذهنم تکرار کردم ...یعنی حق با او بود ؟ راست بود همه ی آن حرؾ هایی که مریم می گفت شنیده و ناخوشایندست ؟
. خسته بودم و نفهمیدم کی چشمانم گرم خواب شد
************
... بوسه ی گرم و پر مهر تو بیدارم کرد ...پر از انرژی مثبت شدم ...لبخندت برایم زیباترین هدیه ی دنیا بود
چرا" " اینجوری خوابیدی عزیز دلم
خسته" ..." بودم
الان" "
" در حال نشستن گفتم "آره ...سر حال اومدم ...تو کی اومدی ؟
الان" رسیدم ...دیدم خبری ازت نیست اومدم ببینم چی سرتو گرم کرده که از من ؼافل شدی ...زن دایی گفت خوابیدی ... "
... " به خندیدنت به شوخی اخم کردم "چیزی نمی تونه منو از تو ؼافل کنه
می" ... " دونم ...بیچاره اون چیزی که بخواد تو رو از من ؼافل کنه
لحنت جدی بود ...نگاه کنجکاوم را بی پاسخ گذاشتی و برخاستی "پاشو لباستو عوض کن بیا ...الان دیگه باید شام ... "بخوریم ...منم خیلی گشنمه
... " در راباز کردی و نگاهم کردی "نتونستم بیام دنبالت ...شاید پیاده اومدی اینقد خسته شدی
. نمی توانستم به تو دروغ بگویم
... سرم را پایین انداختم
طراوت" " سرویس داره ؟
... " نگاهم به تو بی اراده بود .منتظر بودی پاسخت دهم ...سرم را تکان دادم "نه
پس" " اون مسیر طولانی رو چطور می ره و بر می گرده ؟
من" ... " ...نمی دونم ...حتما با تاکسی ...یا اتوبوس
"به طرفم برگشتی ...نگاهت سنگین بود و عمیق "کسی میاد دنبالش ؟
" خنده ای دستپاچه برلبهایم آمد "من چه می دونم ...چرا اینا رو از من می پرسی ؟
آمدی و مقابلم ایستادی "قرار بود چیزی رو از من مخفی نکنی ...الانم خواستم کمکت کنم بهم بگی ...چرا سوار ماشین " ؼریبه شدی ؟
... " عصبانی بودی ...نمی دانم تا آن لحظه چطور خودت را کنترل کرده بودی
اون" " ؼریبه نبود ...برادرش بود
برادرش" " چه آشنایی با تو داره که ؼریبه نبود ؟
خب" ... " ...منظورم اینه که
شهرزاد" " اون پسره همون بود که تو رستوران دیدیش ...درسته ؟
" خدای من ...چه اوضاعی ...سر به زیر انداختم "بار اول نبود که تو رو می رسوند ..آره ؟
... " سرم را تکان دادم "درسته ...یه بارم قبلا
چرا" " بهم نگفتی ؟
... " ترسیدم"
" فریادت خاموشم کرد "از چی ؟
... " با نگرانی زل زدم به چشمانت "خب از اینکه ناراحت بشی و دعوام کنی
من" الان ناراحتم ...الان که ازم پنهون کردی ...اگه گفته بودی می گفتم بار آخرت باشه ...اما تو هنوزم می خواستی بهم نگی درصورتی که خودم دیدمت که سوار شدی و تا خونه که دنبالت بودم حرص خوردم ...نگرانت بودم ...وقتی ... " پیاده شدی رفتم یه دور بزنم تا آروم بشم ...امیدوار بودم بهم بگی ...اما دیدم می خوای
... " چشمان پر از اشکم را به تو دوختم "معذرت می خوام
هنوز وحشتناک و عصبانی بودی ...با این حال خودم را به طرفت کشیدم و دستم را دور کمرت حلقه کردم "تو حق ... " نداری منو دعوا کنی ...خودم از این موضوع ناراحت بودم ..فقط نمی دونستم چطوری می تونم بهت بگم
... دستت را روی موهایم حس کردم ...داشتی آرام می گرفتی
قول" ... " بده دیگه تکرار نکنی
... " سرم را روی سینه ات گذاشتم "قول می دم
موضوع عکس را به تو نگفتم ...می ترسیدم رفتاری دور از تصورم داشته باشی ...و فکر کنی با او صمیمیتی دارم که ... چنین درخواستی داشته است ...حرفی نزدم و گذاشتم آرام شوی و دوباره مهربان
****************
ماه محرم از راه رسید ...مثل همیشه خانه مان که خانواده هایی سنتی و مذهبی در آن زندگی می کرد رنگ و بویی خاص گرفت ...رنگ ماتم برای عزاداری سیدالشهدا ...بوی ؼم و ؼصه برای واقعه ی کربلا ...همه لباس سیاه به تن می . کردیم ...سر در خانه با پرچم های سیاه یا سرخ و سبز به نام آقا اما حسین (ع )و حضرت ابوالفضل مزین می شد
معمولا ده شب اول ماه خانه به تکیه ی اباعبدالله (علیه السلام )تبدیل می شد ...روزها مادر و زن عمو و مادرت نذری ... می پختند و شب بین عزاداران تقسیم می کردند
حال و هوای آن روزها را با اینکه سنگین بود اما دوست داشتم ...از اینکه می دیدم هرکسی بی توقع گوشه ای از کارها را بر می دارد و از زمین بلند می کند حس خوبی به من دست می داد ...این همبستگی ها را دوست داشتم ...و بیش از همه تو بودی که برای بر پایی هیئت تلاش می کردی و من به تو افتخار می کردم و حال که به نامت بودم و به نامم بودی . بیشتر
آن روز در مدرسه از مریم خواستم تا با خانواده اش به خانه مان بیاید و در مراسم شرکت کند ...گفت که خیلی دلش می ... خواند بیاید و فکر می کرد مادرش حتما او را همراهی خواهد کرد
طراوت حرؾ هایمان را شنید :یعنی ده شب رو مجلس روضه خونی بر پا می کنید ؟
چند وقتی بود که دیگر زیاد با او نمی جوشیدم ...به خصوص که تا تنها می شدیم پای برادرش را وسط می کشید ... هنوز هم عکس می خواست و من صراحتا درخواستش را رد می کردم اما از رو نمی رفت ...برادرش را بار دیگر دیدم ...از من خواست که به خانه برساندم اما نپذیرفتم و کنایه ی طراوت را که گفت "چند بار بگم داداش شهرزاد اینا مثل ما ." فکر نمی کنند ...مثل ما نیستند ..باید بری ببینی تو خونه هم با چادر و روسری می گردند
خیلی ناراحت شدم ...او به من و خانواده ام توهین می کرد ...دروغ بود حرفش ...ما فقط در مقابل نامحرم حجاب داشتیم ...که آن هم بیشتر وقتی بود که به حیاط می رفتیم ...که اکثر مواقع چادر هم نداشتیم و به روسری یا شال اکتفا می ...کردیم
از آن روز دیگر او در دلم جایی به آن پررنگی نداشت ...از چشمم افتاد .او را کم محل کردم اما باز هم دست بر نمی . داشت
آن روز مریم گفت "آره هر ده شب رو روضه می گیرن ...همه برای عزا داری به خونه شون می رن ...کاری که فکر " نکم به گروه خونی شما با کلاسا بخوره ؟
" طراوت با عصبانیت گفت "من نمی دونم چه هیزم تری به تو یکی فروختم که تا منو میبینی اینجوری آتیشی می شی
... " مریم به تندی گفت "واسه اینکه از خودتو رفتارت خوشم نمیاد
رفتار" ... " من به تو ربطی نداره
آره" ربط نداره اما اینکه بخوای با شهرزاد باشی و فکر کنی اونم مثل خودته به من ربط داره ..ببین طراوت بهت می گم " دور شهرزادو خط بکش ....دختری نیست که تو فکر می کنی
مواظب" .... " حرؾ زدنت باش وگرنه
وگرنه" " چه ؼلطی می کنی
" با کلافگی گفتم "وای بس کنید ...مگه بچه اید افتادید به جون هم ؟
... " طراون "منکه چیزی نگفتم ...خودش با من مشکل داره
... " مریم نگاهم کرد "شهرزاد بهت بگم ...می خوای با این دختره باشی دور منو خط بکش ...دیگه نه من و نه تو
" طراوت گفت "به جهنم ..دیگه از تو خود خواه تر ندیده بودم ...به تو چه که واسه شهرزاد تعیین تکلیؾ می کنی ؟
ای" ... " بابا بسه دیگه ...واقعا زشته ...کوتاه بیاین دیگه
... " طراوت گفت "رفتم خونه باهات تماس می گیرم
از ما جدا شد .نگاهی به مریم کردم که اخم هایش در هم بود .گفتم "گناه داشت اینجوری باهاش برخورد کردی ...نگاه ... تندی به منکرد "بدبخت ...تو گناه داری که اینقد ساده و خلی
دست" .. " شما درد نکنه دیگه ...راحت باش
... " خندید "آخه زورم می گیره وقتی طرفشو می گیری
" دست به گردنم انداخت و گونه ام را بوسید "فدای تو خوشگلم بشم ...ببخشید
" خندیدم "دیوونه ...مگه من از تو ناراحت می شم ؟
واقعا هم از او ناراحت نمی شدم .می دانستم که هرچه می گوید از سر دلسوزیست .با هم به کلاس رفتیم ...مریم مرا . رها نکرد تا طراوت به سمتم بیاید ...طراوت هم که ظاهرا خیلی به او بر خورده بود حتی نگاهمان نمی کرد
وقتی به دنبالم آمدی یکراست به خانه رفتیم ...آن روزها دیگر به تفریح و گردش نمی رفتیم ...حرمت آن روزها را . خوب نگه می داشتیم
... " وارد خانه که شدم مادرت گفت "عزیز خوشگلم اگه خسته نیستی بیا کمکم سبزی پاک کنیم
چشم" ... " عمه جون ...لباسمو عوض کنم میام
. قرار بود فردا آش رشته بپزند
سریع برگشتم و به کمک او رفتم .خبری از مهلا و مادرش نبود .مادرت گفت برای دیدن خانه رفته اند ...ظاهرا دیگر . همه چبز تمام شده بود و به زودی آن ها به خانه ی خودشان می رفتند و چه برای من از این بهتر
*
. مادر صدایم کرد و گفت که تلفن با من کار دارد
طرا.ت بود .ناراحت و دلگیر بود ...از مریم گلایه داشت اما اجازه ندادم که ؼیبتش را بکند .دوباره بحث مراسم آن شب ها را وسط کشید و از من پرسید که می تواند به خانه مان بیاید یا نه ؟
نمی توانستم با آمدنش مخالفت کنم .گفتم همه به انوجا میان ...اون مجلس مال من نیست ...گفت که حتما خواهد آمد ... نمی دانستم تو از شنیدن این که هنوز با او رابطه دارم و می خواهد به خانه مان بیاید چه نظری خواهی داشت ...اما من . بی تقصیر بودم
دوباره به کمک مادرت رفتم .سبزی ها که تمام شد برای شستنش به حیاط بردم چون خیلی زیاد بود و شستنش توی آشپز . خانه سخت بود
. شیر آب را باز کردم .رامین را که از بیرون آمد دیدم .لباس مشکی به تن داشت و ؼرق در خودش
" سلام"
. نگاهش پر از اندوه بود ...خیره بود و عمیق
" سلام"
"مشؽول به کار شدم که به طرفم آمد ...بالای سرم ایستاد ...نگاهش کردم "چته ؟انگار سرحال نیستی ؟
نه" ... " ...خیلی وقته سر حال نیستم
. از صدای گرفته و لحن ناراحتش دلم گرفت
اما" " خداروشکر تو خوبی
.. " سر تکان دادم "اره ...خداروشکر خوبم ...اما توام می تونی خوب باشی
چه" " جوری
از" ... " این لاکت بیا بیرون
جای" .. " من نیستی ...من باختم
بس" ... " کن ...حالا انگار چیو باختی ...اونی که این همه ازدست دادنش داؼونت کرده ارزششو نداره ها
لبخند تلخی زد و کام مرا هم تلخ کرد .نگاهش عجیب بود ...پر از حسرت ...و من مطمئن بودم هیچ وقت او را به تو ... ترجیح نخواهم داد ...با اینکه آن روزها خیلی بیش از پیش دوستش داشتم
نشست تا کارم تمام شد .بی آنکه حرفی بزند .دیگر در مورد اینکه چه احساسی به من داشته یا دارد حرؾ نمی زد ...از . همین رو بود که بودن با او معذبم نمی کرد
. کارم که تمام شد و خواستم سبزی های آبکش شده را بلند کنم برخواست و کمک کرد
رامین" . " خواهش می کنم با خودت اینجوری نکن ...من دوست ندارنم اینطوری ببینمت
حرفی نزد .عمه آمد بیرون .رامین تبسم کم جانی بر لب نشاند و سلام کرد .عمه به رویش خندید "فدای گل پسرم بشم ... ... " علیک سلام عزیزم
عمه همه ی ما را دوست داشت و ما هم او را ...من با نگاهی به رامین رو به مادرت گفتم "دیگه با من کاری نداری عمه "جون ؟
نه" ... " قربونت برم ...برو یه کم استراحت کن ...شبم می خوای پذیرایی کنی ...خسته شدی
. نگاه رامین به من بود ...نمی توانستم از آن همه ؼم بگذرم ...دلم به حالش می سوخت
. اما چاره ای نبود ...او با عمه به خانه تان رفت و من به خانه ی خودمان .به مادر گفتم که طراوت قصد آمدن دارد
... " گفت "مجلس برای امام حسینه ...هرکسی دوست داشته باشه می تونه بیاد
... اما نه من نه مادر نمی دانستیم که او می آید و شب را هم در منزلمان می گذراند
****************
از اتاق که بیرون آمدم خاله و دختر خاله هارا دیدم که تازه از راه رسیده بودند .مشؽول احوالپرسی با آنها شدم که مریم و . مادرش هم از راه رسیدند به سوی آن ها رفتم ...خیلی از دیدن مریم خوشحال شدم
. مادرش با مادرم آشنا بود و با هم مسؽول احوالپرسی شدند
با اشاره ی مادر برای آوردن چای به آشپز خانه رفتم ...شیرین فنجان ها را از سمار پر کرده بود ...با دیدنم گفت :می بری ؟
آره" . " ...واسه همین اومدم
." سینی را به دستم داد و گفت "مواظب باش
به پذیرایی رفتم ...مادرت و زن عمو و دختر ها هم آمده بودند .پس از پذیرایی در کنار مریم و دختر ها نشستم .که مهلا .... هم آمد ...تنها نبود ...با مادرش بود و طراوت
... مهلا با نگاهی به من با اخم رو گرداند ...طراوت با مادر و بقیه احوالپرسی کرد و به طرؾ ما آمد
مریم به سردی پاسخ سلامش را داد و نگاهی به من انداخت و آهسته گفت :آخر کار خودتو کردی ؟
خب" " چیکار می کردم ...خودش زنگ زد گفت می تونم بیام یا نه ...بگم نیا ؟
خوبه" ... " ...تلفنی رابطه دارید دیگه
خب" " وقتی می گه شماره بده من باید چیکار کنم؟ بگم نمی تونم ؟ بهم نمی خنده ؟
... طراوت به من لبخند زد ومن حرفم را ادامه ندادم
تنها" " اومدی ؟ مامانت نیومد
نه" ... " ...مامانم مسافرته ....با تارخ اومدم
"تعجب کردم "داداشت ؟
خب" ... " آره ...الان هم بیرونه ...به نامزدت معرفیش کردم
به" ..." صفا ؟ ....چه خوب ...خب بشین واست چای بیارم

موضوعات: رمان باز آوبر چشمم نشین,

[ بازدید : 758 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 26 اسفند 1393 ] 10:52 ] [ parya ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]